-
سرم خزينهي خوفست و دل سفينهي بيمشاعر : اوحدي مراغه اي ز کردهي خود و انديشهي عذاب اليمسرم خزينهي خوفست و دل سفينهي بيممگر ببخشدم از لطف خود خداي کريمگناه کرده به خروار، هيچ طاعت نهز عقل بهره نديدم، که ديو بود نديمز راه دور فتادم، که غول بود رفيقبجز ندم نکند کس سيه رخ چو اديماديم روي من از پنجهي ندم سيهستگزندهاي درشتست و بندهاي عظيمبيا، به خود مرو اين راه را که در پيشستببين که: برتو چه آيد برين دل بدونيم؟دونيمه شد دلت اندر ميان دين و درمعزيز يوسف خود را چرا فروخت به سيم؟حيات