-
نه پيمان بستهاي با من؟ که در پيمان من باشيشاعر : اوحدي مراغه اي من از حکمت نپيچم سر، تو در فرمان من باشينه پيمان بستهاي با من؟ که در پيمان من باشيچو جانم زحمتي يابد، تو جان جان من باشيچو تن در محنتي افتد، تنم را باز جويي دلچه دانستم که داغ سينهي بريان من باشي؟چراغ ديدهي گريان خويشت گفته بودم مندلم را غم ببايد خورد، اگر جانان من باشيغمت خون دل من خورد و او را غم نخوردي تومرا روزي بپرسي، يا شبي مهمان من باشي؟چه گويي؟ هيچ بتواني که بيغوغاي همجنسانوزين نعمت بسي يابي، اگ