-
سحر گه چون نسيم زلف آن دلدار مييدشاعر : اوحدي مراغه اي درخت شوقم از برگش به برگ و بار مييدسحر گه چون نسيم زلف آن دلدار مييدکه سيل گريهي اين ديدهي بيدار مييدز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشببسست اين قطرههاي خون که بر طومار مييدحروف نامهام بينقطه آن بهتر که از چشممگر آن دلدار شهر آشوب من در کار مييدنميآيد ز من کاري درين اندوه و سهلست ايننميدانم چرا از من چنينت عار مييد؟نگارينا، به خاک آستانت فخرها دارمکمندش چون تو در خود ميکشي ناچار مييداگر بيچارهاي نزد تو مييد، مکن عيبشکه