-حسین و گنجشک های گرسنه
آن روز، حسین برای ناهار، خانه ی ما مانده بود. مادرم یک سفره ی کوچک پهن کرد و من و حسین و مادرم با هم ناهار خوردیم. بعد از غذا من بشقابم را به آشپزخانه بردم. حسین هم مثل من بشقابش را به آشپزخانه برد. مادرم داشت خرده های نان را از سفره جمع می کرد. گفتم:" این ها را بدهید من دور بریزم. می خواهم به شما کمک کنم." مادرم گفت:"هنوز همه ی مهمان ها غذایشان را نخورده اند." گفتم:" مهمان ما فقط حسین است. او هم غذا خورده!" مادرم گفت:"حیاط پر از گنجشک های گرسنه است. آن ها هم با