-
حديث بچه هاي بهشت نويسنده : محسن صالحي حاجي آبادي از خانه مي زنم بيرون. در خانه را که باز مي کنم، چشمم مي خورد به شل و لَنگ هاي جانباز محله. زودتر از همه معين را مي بينم. او هم مرا مي بيند. عصايش را بالا مي آورد . نوري داد مي زند: سلام. مي خندم. بال در مي آورم، انگار گم شده ام را پيدا کرده ام. لنگان لنگان مي دوم طرفشان. اکبر هم از خانه اش مي زند بيرون. معين را بغل مي گيرم و بويش مي کنم. سرم را مي گيرد تو بغلش. مي گويم:آقايون کور