-
جنایتهای خودمانی ماشین را نگه داشت و پیاده شد. در صندوق عقب را باز کرد تا وسایلی را که برای خانه خریده بود بیرون بیاورد. با دستان پر از پلههای خانه بالا رفت. همه چیز مانند روزهای دیگر، آرام و معمولی بود. به پشت در آپارتمان رسید. خواست زنگ در را فشار دهد ولی سریع تصمیمش عوض شد. به غافلگیر کردن همسرش فکر کرد. وسایل را روی زمین گذاشت و در جیب شلوارش دستی چرخاند و دستهکلیدش را بیرون آورد.
مشغول پیدا کردن کلید آ