واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: طلبه شهید علی خوشاوی
نگاهت که می کنم تو را سرفراز تر از هر زمان می بینم. می بینمت در شکوهی عارفانه در حریم دلدادگان راه یافتی. بر خود می بالم که نامت زیبنده ی کوچه شده است. می خواهم راهت را در امتداد همان افقی که تو پرواز کرده ای ادامه دهم. پس تو معلّم من باش در کلاس عشق. مشق اول همان است که تو می خواندی: «پرستش به مستی است در کیش مهر» ای معلم همیشه جاودان، اکنون این منم، که راه زندگی را به غلط نگاشته ام. اکنون این منم میان های هوی الفاظ گیر افتاده ام. درمانده از رفتن، به سراغ تو آمدم می دانم مشق هایی که بعدتو نوشته ام، نمرة خوبی نمی گیرند. امّا آمده ام تا دوباره تو سرمشق بدهی و من آن را در دفتر زندگی ام تکرار کنم.راست گفتی مشق هر شب من تکرار حماسة توست. تکرار سطرهای زندگی توست. و من می خوانم قصّة زندگی تو را. تودر زیباترین تجلّی آفرینش به سال 1342 به دنیا آمدی، خانه ای که در آن به دنیا آمدی مملو از عطر صداقت بود و اهل آن خانه همگی ساکنان بهشت. نامت را علی نهادند. علی خوشاوی فرزند محمود؛ همان پدری که با زحمت فراوان روزی حلال به خانه می آورد و مادر که کانون مهر بود و تکیه گاهی برای عاطفه هایت، پاسخی به حجم نیازت و چه خوب قدر مادر را دانستی وقتی بر دست هایش بوسه زدی.هفت ساله که شدی هم پای کودکان در زیر باران مهر به مدرسه رفتی. و تا سال دوم دبیرستان درس خواندی. به ناگاه تحولّی شگرف سرنوشت تو را به آسمانیان پیوند داد. به حوزه رفتی همان جایی که برای رفتن به آنجا لحظه شماری می کردی. بیشتر از همیشه ساکت بودی و در ورای این سکوت به هیچ خیر جز حضرت عشق فکر نمی کردی. آن روزها دوست داشتی به حوزه علمیة قم بروی. امّا زمان، زمان جنگ بود و تو در تکاپو برای ماندن و عالم شدن و رفتن و فانی شدن، فنا را انتخاب کردی، چرا که سر فنا در بقاء است.به جبهه رفتی در مناطق «موسیان، دهلران، مهران»، با دشمن جنگیدی. آن شب در آن معبر راهی ساختی تا خدا، برادرت بود و دوستانت، امّا نتوانستند پیکرت را به عقب بر گردانند. شاید خواسته تو این بود که آن قدر فانی شوی که حتّی جسمت هم نماند. اگر دعای مادر نبود تو میماندی و آن ملائکی که هر شب به زیارت تو می آمدند دعای مادر بود که تو را به شهر باز گرداند. برگ سبز خاطراتهمدردی با فقراروزی به خانه آمد و با مشاهدة کباب داخل سفره، کنار کشید به او اصرار کردیم کمیگوشت بخور، اما ایشان نخورد. علت را پرسیدیم، در پاسخ گفت: خیلی از خانوادهها نمیتوانند این غذا را تهیه کنند، من چطور میتوانم بخورم. داخل آشپزخانه رفت و نان و ماست خورد. در حوزة علمیه با طلبهای هم حجره بود که از نظر مالی وضع خوبی نداشت. شهریه اش را میگرفت و به آن طلبه میداد. «به نقل از برادر شهید» دلباختة ولایت عکس کعبه و کربلا را روی پلیورش کشیده بود و یکی از عکس های امام(ره) را در جیبش میگذاشت. وقتی دلش میگرفت، عکس امام(ره) را بیرون میآورد و به آن خیره میشد، گریه میکرد و به سینه میچسباند و بعد در جیبش قرار میداد. بسیار به امام علاقه داشت. بعد از شهادتش، سال 71 جنازه او را آوردند، در حالی که همراه با استخوان و پلاک و لباسی که بارگاه امام حسین علیه السلام روی آن نقش بسته بود، وجود داشت. «به نقل از داماد شهید»نوشته: حسن رضایی، گروه حوزه علمیهبرگفته از پرونده شهید در ستاد کنگره شهدای روحانی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 306]