واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خداحافظی با پروانه ها
چند روز طول کشید تا حال زنبور کوچولو بهتر شد. او خوشحال بود که می تواند دوباره پرواز کند. پروانه های کوچولو هر روز خودشان را به او می رساندند و با او بازی می کردند. زنبور کوچولو بعد از چند روز با آنها دوست شد. او خوشحال بود که با وجود دور ماندن از زنبورها، دوستان خوبی پیدا کرده است. زنبور کوچولو هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شد و خود را میان گل ها می رساند به دنبال آن بود که بتواند چیز جدیدی یاد بگیرد، برای همین هم سعی می کرد با دقت به اطراف نگاه کند. چند ماهی گذشت زنبور کوچولو بزرگتر شده بود. او فکر می کرد که دیگر وقت آن رسیده است که برای پیدا کردن زنبورها و کندو جستوجویش را آغاز کند. آن روز او از تمام پروانه ها که تنها دوستان او بودند، درخواست کرد که به گوشه ای از دشت و همان جایی که او را پیدا کرده بودند، بروند. پروانه ها همه جمع شده بودند . زنبور کوچولو با صدای بلند به آن ها گفت: - دوستان خوب و مهربان من، پروانههای زیبا از شما خواستم تا همه این جا جمع شوید چون می خواهم در مورد مسئله مهمی با تمام شما صحبت کنم. او چند لحظهای صبر کرد و ادامه داد: - همان طور که می دانید مدتی قبل از خانوادهام دور ماندم و به تنهایی زندگی کردم. در این مدت اگر چه شما به من لطف و محبت زیادی کردید ولی هر روز به امید پیدا کردن خانوادهام زندگی کردهام. اکنون هم تصمیم گرفتهام که به دنبال خانوادهام بگردم و هر طور شده آن ها را پیدا کنم. پروانهها که میدانستند با رفتن زنبورک دلشان خیلی تنگ میشود به او گفتند: - تو نباید اینجا را ترک کنی، چون تو دوستان زیادی داری که برای تو دلتنگ میشوند، از طرف دیگر تو که نمیدانی خانوادهات به کدام طرف رفته اند، پس معلوم نیست که بتوانی آنها را پیدا کنی و شاید برای پیدا کردن آن ها جانت را به خطر بیندازی.
زنبورک جواب داد: - شما درست می گویید ولی من امیدوار هستم که آنها را پیدا کنم و قول می دهم که پس از یافتن آن ها دوباره به همین جا برگردیم. چون من هم دلم برای دوستان خوبی مثل شما خیلی تنگ میشود. پروانهها و زنبورک با هم خداحافظی کردند و زنبورک در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از آنجا دور شد. او هر چند دقیقه یکبار به عقب بر میگشت و به پروانهها نگاه میکرد. تا این که او دور و دورتر شد و دیگر پروانهها را ندید. زنبورک میدانست که حالا کاملاً تنها شده است و باید کاملاً حواسش را جمع کند تا اتفاق بدی برایش نیفتد. زنبورک روزها و شبهای زیادی را پرواز کرد، او گاهی از حیوانات درون جنگل سراغ کندوی عسل را میگرفت. ولی هیچکس کندوی عسل و زنبورها را ندیده بود. تا این که یک روز در حالی که زنبورک از پیدا کردن زنبورها و کندو نا امید شده بود، با دلتنگی روی شاخه گلی نشست اشک در چشمانش حلقه بسته بود. او از این که به حرف پروانهها گوش نکرده بود پشیمان بود، با این حال دلش میخواست پس از پیدا کردن زنبورها دوباره به سرزمین اولیهاش برگردد و به دوستیاش با پروانه ها ادامه دهد. زنبورک همین طور که به آرامی گریه میکرد، گفت: - ای کاش میشد زودتر خانوادهام را پیدا کنم. از این که ناچار هستم به تنهایی زندگی کنم خسته شده ام. - کاش می شد کسی به من خبری از خانوادهام می داد. منصوره رضایی گروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطتلاش 3 سنجاب کوچولو در جنگل ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه اولین خروس گلک، بهارش کو؟ سارا و دانه ی برف موجودی شبیه دایناسور کوچولو بوی گل قرمزی نامههای پروانهمحاکمه بچه خرس کهکشانی? سنگر چوبی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 323]