واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پاسبان گربه روی دیوار نويسنده: جابر غفاری پور گره روسری را باز میكنم. یك وقت فكر نكنی زشت شدهای. نه میخواهم بدانی بیشتر از این بلد نیستم بشمارم. همان سری كه موهای خرماییاش میآمدند تا روی باسن؛ موهای مخملیات. موهایش از موهای مادر هم نرمتر بود. مادر حالا دیگر سرش كممو شده است. عكس جوانیهای مادرم را كه نگاه میكنم، انگار همین عروسك بود. وقتی كه مو داشت. اما موهای مادر سیاه است. از همان اول سیاه بود؛ مثل موهای من. ننه زیبا میگوید: «آنها كه موهایشان سیاه است، قویترند.»من نگفتم موخرماییها هم قویاند.مادر میگوید، وقتی كه رفت مرا بوسیده است. من كه چیزی یادم نمیآید مادر گفته است كه مرا بغل نكرده، و فقط یكبار بوسیده است. ننه زیبا نمیتواند تعریف كند. یعنی تا میخواهد تعریف كند، صدایش خش برمیدارد. بعد بال مینال را میگیرید و دماغش را پاك میكند. بعد عینكش را برمیدارد و مینال را به چشمهایش كه خیس نیست میسابد. همین قدر گفته است كه مرا بغل نكرده. ولی تا دم در هیچ حرف نزده، تا میخواسته بگوید: «خداحافظ»؛ انگار كه شیر آب را باز كرده باشی، از چشمهایش اشك آمده است.مادر میگوید تو را داده و گفته است كه وقتی من بزرگ شدم بدهند به من. چشمهای مادر امروز شبیه چشمهای تو شده است، وقتی كه گریه میكنی یا شبیه چشمهای ننه زیبا وقتی كه میخواهد راجع به تو حرف بزند. تازه صدایش هم شده بود مثل صدای ننه زیبا وقتی خدا را صدا میزند. نه، اصلاً همه چیزش شده بود عین خودم وقتی میبرندم آنجا كه ماهی یكبار میبرند. ننه زیبا میگوید: «دكترها هیچ چیز سرشان نمیشود. فقط بلدند شكنجه بدهند.»من نمیدانم شكنجه یعنی چه ولی به نظرم یعنی همان كاری كه آنجا میكنند. یعنی همه سوزنهایشان را میكنند توی یك سرم. بعد دست مرا میگیرند، من هم دست تو را میگیرم. بعد تا آنجا كه برود، میكنند. من خیلی زنده نمیمانم. مادر میگوید این حرف را نزن. میگوید باید بگویم خیلی تحمل ندارم. به هر حال زودی سرم گیج میشود و همه سیاه میشوند، مثل رنگ موهای مادر. پاهام را هم كه میبندند به تخت، دیگر نمیتوانم لگد بكوبم. تو كه میدانی. وقتی كه من هیچ جا را نمیبینم، وقتی كه من خوابم تو كه بیداری. خودت میبینی چه كار میكنند. من نه میبینم، و نه میفهمم. همان اولش را میفهمم كه سوزن را تا ته میكنند. انگار صدام تیرم زده باشد!.....مامان میگوید صدام خیلی بد است و تیرهای زیادی دارد. مادر میگوید اگر تیر صدام به كسی بخورد، میمیرد. ننه زیبا راست میگوید. آنها كه موهاشان سیاه است قویترند، مثل مادرم. ننه زیبا بعضی وقتها به صدام فحش هم میدهد. حتماً او هم وقتی كه موهایش سفید نبوده سیاه بوده است دیگر. اما من میدانم تو هم نمیترسی. با اینكه موهایت خرمایی بود، اما نمیترسی. یعنی من هم خیلی نمیترسم. یعنی نباید بترسم، چون موهایم سیاه است.ننه زیبا نمیگذارد روسریام را در بیاورم. میگوید «موهای سیات را هیش كس نباس ببینه!»از وقتی این جوری شدم میگوید. ننه میگوید هر كس را این جوری كنند ـ به قول خودش كوفتدرمانی ـ دیگر باید روسری سرش بگذارد، چه زن باشد چه مرد.من كه هیچی از حرفهایش را نمیفهمم. اما حالا كه ننه زیبا نیست و مادر رفته است دنبال كارهای من، روسریام را در میآورم. خیال نكنی زشت شدهای، نه؛ میخواهم كه هیچ كس نفهمد این جوری شدهای.اول قرار نبود این كار را بكنم. اولش میخواستم روزی یك آجر از آجرهای خانهمان را با گچ خط بكشم. میخواستم وقتی بابا بیاید نشانش بدهم. تو بگو، مگر میشود بابایی ما را فراموش كرده باشد. اگر نمیشود پس چرا بابایی من رفته و دیگر نیامده است؟ شاید چون موهایش سیاه بوده است. از صدام نترسیده است. همان روزی كه مامان نگذاشت روی دیوار خط بكشم همین را پرسیدم. یعنی بعد از اینكه گچها را دور انداخت. مامان میگفت شكلی كه با گچ روی دیوار كشیدهام شبیه كلاه «آ»ست. ننه زیبا هم كه اصلاً «آ» و «او» نمیداند. خب من هم تازه امسال یاد گرفتهام. فقط خودم و خودت میدانیم كه شكل گربه شده است. این گوشهایش، این هم كمر و شكمش. همو هم پاهایش كه جمع كرده زیر خودش. این پرستار اخمو هم گربهها را پشت سرم روی دیوار دید. میخواست بزند توی گوشم. اینقدر اخم كرده بود كه چشمهایش پریده بود بیرون. شاید او هم یك زن صدام باشد. اگر مامان نبود میزد. بیچاره مامان دوید. با ابر و صابون پاكشان كرد. من به او هم نگفتم كه اینها گربه هستند. او هم مثل همه میگوید كلاه «آ»ست. همان روز بود كه مامان گفت: «بابا منتظر است ما برویم پیشش!»مامان خودش هم میدانست ستارهها چند تا اند. آن وقت چه طوری من باید میشماردمشان. مامان گفت: «ستارهها اندازه موهای سر اند!»موهای سر من یا خودش .... شاید هم موهای تو؟!....مامان هم دیگر یاد گرفته است حرف دروغ بزند. یعنی قبلاً هم گفته بود «دیگر نمیگذارم این جوریت كنند.»حتماً مثل همیشه ننه زیبا صدایش زده بود «زن ورپریده». ننه زیبا میگوید: «زمان ما از این مرضها نبود. حالا دكترها الكی حرف میگذارند پشت دخترم. میگویند سالاطان دارد.»من كه اصلاً زبان ننه زیبا را بلد نیستم. مرا دعوا كرده بود كه این چه كاری است كه با تو كردهام؟!.... او كه از هیچ چیز خبر ندارد. گفته بود: «حیف از آن موهای مخملی نبود كه دانه دانه چیدیشان؟!.... نگاه آدم روی سرش لیز میخورد.»بعد هم یواشكی كه مادر نفهمد گفته بود: «دختر ورپریده!» نفهمیدم. یعنی منظورش را فهمیدم. اما معنی حرفش را نفهمیدیم. اگر میدانست قرار است برویم پیش بابا كه این حرفها را نمیزد. به مادرم نمیگفت: «زن ورپریده!»ننه زیبا میگوید: «نمیخواهی عمو بشود بابایت؟!.....»تو میدانی یعنی چه؟! مگر میشود عمو بشود بابا؟!... مادرم تف كرد جلو پای ننه زیبا، وقتی كه گفتمش. تو نمیدانی این عمو چه صدامی است؟!.... دیدی آن روز را كه مادر و ننه زیبا خانه نبودند؛ چهطور موهایم را كشید. انداختم توی دستشویی. تو نبودی ببینی دندانهای بوگندویش را. مامان گفته بود هر جا عمو گفت نروم. اصلاً من بلد نبودم بروم. حتّی با مامان هم نرفته بودیم پشت بازار. تو نبودی ببینی. سیگارش را آورد تا پهلوی صورتم. گفته بود اگر به مامان بگویم میزندش به صورتم. آخر میدانی، دست و پایم را گرفت. سرم را برد جای پایم. پایم را گذاشت روی سرم. از بوی گندش داشتم خفه میشدم. خوب شد توی دستشویی زندانیام كرد. وگرنه شلوارم را كه خیس میكردم. آبرویم جلوی تو میرفت. اگر بودی میدیدی عمو هم صدام است. به هیچ كس نگوییها!این چند وقت كه مرا آوردهاند اینجا و میبرندم همانجا؛ مادر چند باری با عمو صدام آمد و رفت. دیگر آن طوری نگاهش نمیكند كه میكرد. مثل همان موقعها كه من ظرفی، چیزی را میشكنم. انگار عمو همیشه چیزی را شكسته باشد....!این روسری را میاندازم روی سرت. روی تمام هیكلت. چشمهایت را هم میگیرم. چون دیگر بیشتر از این بلد نیستم بشمارم. روزی یك مو! موهای تو تمام شد. همین روزهاست كه برویم پیش بابا. مامان میگوید: «این كه عروسك است، من گفتم به اندازه موهای سر آدم. بیچاره این عروسك كه موهایش را یكییكی چیدی....!»بیا این هم روسری. الام مامان و عمو صدام میآیند. مادر گفته است: «دیگر اینجا نمیآییم. میرویم خانه. همانجا بخواب. دكترها گفتهاند دیگر نمیخواهد آن جوریش كنید.»همه این حرفها را با صدای ننه زیبا زد. نه؛ اصلاً مثل خود من حرف زد، وقتی آن جوریام میكنند. چشمهایش شده بود عین ننه زیبا وقتی كه بال مینال را میكشد به آنها. من روسری نمیخواهم. برای خودت. مادر و ننه زیبا نمیگذارند خودم را توی آینه ببینم. از وقتی این جوری شدم دست كه روی سرم میكشم، انگار سر تو را نگاه میكنم.مادر و عمو صدام آمدند. انگار موهای مادر هم دارند كم میشوند. همین روزهاست دیگر! دلم میخواهد بگویم، اما دیدهای مادر را، همه چیزش دارد میشود ننه زیبا؟!حتی موهای سیاهش!.... امروز تا دیدمش خیال كردم ننه زیباست. اصلاً اگر چشمهات را ببندی و فقط گوش بدهی نمیتوانی بفهمی ننه زیباست یا مادر؟.....!حالا اگر مینال ببندد، حتماً موهایش سفید میشوند. دندانهایش را هر شب باید بگذارد توی آب نمك و ....من كه هیچ وقت دست به مینال نمیزنم. نكند مادر چروك بشود؟......!منبع: مجله ادبیات داستانی شماره 87
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 320]