تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خود را از تمامى مردم با بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم و قل هو اللّه‏ احد حفظ كن. آن را...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835558590




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان زيباي مشت‌های حلیمه


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



داستان زيباي مشت‌های حلیمه





جام  كشكول: یاد آخرین سخن بابا افتادم. در همان مشت هایی که حلیمه به سینه ام میزد. هرسیلی که حلیمه به صورتم میزد ایمانم را می برد. ایمانی که پایه ان جهل بود. ایمانی دروغینی که هیچ گاه جایی برای فکر برایم نگذاشته بود.

وقتی که بعد از گذشت سه ماه حلیمه من را دید گریبانم را گرفت. انگاه مشت و سیلی بود که بر سر و صورت من فرود میامد. سرم را بالا گرفته بودم و دوست نداشتم نگاهم در نگاه حلیمه گره بخورد. این مشت و سیلی ها کمترین جزای من بود. حلیمه هم به قصد انتقام نمیزد. جنایتی که من در حق او کرده بودم چیزی نبود که درون حلیمه یا من را با این مشت و سیلی ها ارام سازد.

صورتش رنگ خون گرفته بود و فریادهایش در نمیامد. فقط ناله هایی بود که از عمق جان حلیمه برمیخواست و نامفهوم به گوش میرسید. بعد از مدتی حلیمه بیهوش روی زمین افتاد و این بیهوشی که چندین روز طول کشید.

در این مدت به آخرین حرف بابا فکر میکردم. آنگاه که گفت باباجان مواظب باش که شیطان به بهانه انجام امر خدا به تو فرمان ندهد، مواظب باش که شیطان به بهانه طاعت خدا تو را مطیع خود نکند.

اما من چه کرده بودم؟ کورکورانه حلیمه را قربانی شیطان کرده بودم. چوب حراج برنجابت و پاکی او زده بودم و حال حلیمه مانند جنازه‌ای بی روح در کنار خانه افتاده بود.

حلیمه توان صحبت نداشت و من از طریق زکیه متوجه شدم چه بر سر او امده است. هر سخنی که زکیه میگفت شعله ای بود که درون مرا آتش میزد.

سالها بود که بزرگ خانه من بودم و برای حلیمه  پدری کرده بودم. وقتی که بابا از دنیا رفت دو برادرم و دختر نازدانه اش را به من سپرده بود. تمام تلاشم را کرده بودم تا چیزی برای آنها  کم نگذارم و به اقرار همه خانواده توانسته بودم جای خالی پدر را تا جای ممکن پر کنم و چیزی برای بچه ها کم نگذارم.

نگاه حلیمه به من همان نگاه یک فرزند به پدرش بود و حرف من را واجب الاطاعه میدانست. همین اطاعت محض حلیمه بود که من را جری کرد تا از او بخواهم که تن به این کار بدهد. وقتی که از او خواستم برای جهاد به سوریه برود، حلیمه با تعجب پرسید: جهاد؟ زن و جهاد؟ تو خودت این جا هستی و یک زن را به جهاد میفرستی؟

گفتم حلیمه, این جهاد فرق دارد و از عهده من ساخته نیست. فقط زنها و دخترها میتوانند آن را انجام بدهند.

حلیمه با نگاهی متعجبانه گفت: منظورت را نمیفهمم؟

عرق سردی بر تنم نشست. نمیتوانستم صریح منظورم را بگویم. دست به دامان کلمات و الفاظ شدم تا شاید در لابلای آن حرفم را بگویم. گفتم ببین حلیمه! مردان زیادی الان در سوریه مشغول جنگ هستند و انها به کمک زنها نیاز دارند. من شنیده ام که بعضی از علما فتوا داده اند که باید زنها و دخترها به کمک مردهای مجاهد بروند, گفته اند نیاز جبهه های نبرد به زنان است. سرم را پائین انداخته بودم و زیرچشمی نگاهی به صورت حلیمه کردم. حلیمه متعجبانه به من نگاه میکرد و هیچ نمیگفت.

زکیه همبازی دوران کودکی حلیمه بود و با او بزرگ شده بود. بیشتر عمرش را در خانه ما سپری کرده بود و خیلی راحت با من سخن میگفت. همو بود که مخالفت حلیمه را گفت و من نیز از طریق زکیه بود که حرفهای تحکم آمیزم را به گوشش رساندم: باید حلیمه برود و گرنه جایی در خانه ندارد, برادران مجاهد درون جبهه ها مشغول جنگیدن هستند برای احیای دین خدا, انگاه ما در کنار بنشینیم و کمک شان نکنیم؟ اگر حلیمه نرود تمام زحماتی که برایش کشیده ام حرامش باد.

حلیمه راهی شد. اما نه به اختیار خودش, بلکه با فشار و ارعاب من. زکیه اما به اختیار خودش رفت. توجیهاتی که من برای قانع کردن حلیمه بکار بسته بودم باعث شده بود که زکیه زودتر از او راضی شود و فکر کند دارد برای جهاد میرود. شاید هم میخواست کنار حلیمه باشد. هر دو راهی شدند. با کاروانی از نیروهای تونسی که برای جنگیدن به سوریه میرفتند. هشتاد مجاهد از طریق سفارت عربستان عازم شدند. شصت و نه مرد و یازده زن.

قرار بود پرواز آنها به عربستان باشد و بعد از گذراندن یک دوره نظامی به میدان نبرد بروند. بعد از رفتن حلیمه سفارت عربستان به ما پانزده هزار دلار پاداش داد. پاداشی که همه آ را کنار گذاشتم تا وقتی که حلیمه برمیگردد به او بدهم.

زکیه میگفت در عربستان به یک پایگاه نظامی رفتند و آنجا زیر نظر چند کماندو امریکایی آموزش دیدند. هر روز تمرینات نظامی سختی داشته اند اما آن تمرینات روحیه حلیمه را بالاتر میبرد. خوشحال بود از اینکه دارد آماده میشود تا مانند یک مرد به میدان مبارزه با کفر برود.

زکیه میگفت روزهای اول حلیمه هر روز مرا دعا میکرد که پای او را به این میدان باز کرده بودم.

اما اولین تردید ها در دل حلیمه روزی پیش آمد که فهمید نقشه هایی که از نیروهای اسد به پایگاه می آید به وسیله پهبادهای اسرائیلی گرفته شده است. حلیمه به زکیه گفته بود چرا اسرائیلی ها باید به مخالفین کمک کنند؟ آنها سالهاست که مسلمانان را می کشند و کینه ای دیرینه نسبت به همه مسلمانان دارند حال چرا باید خیرخواه نیروهای مجاهد باشند؟

تردید حلیمه در دلش ماند و راهی میدان شد. جایی که خیلی زود شد هرانچه نباید میشد...

حلیمه در گوشه ای افتاده بود و توان صحبت نداشت. زکیه بر بالینش نشسته بود و داشت از بلایی که بر سرشان آمده بود سخن میگفت. بغض حلیمه از گلوی زکیه بیرون میریخت. گویی میخواست انتقام خودش و حلیمه را با بی پرده سخن گفتن از من بگیرد.

زکیه نگاهش بر چشمان بسته حلیمه بود و گفت: از عربستان ما را با یک پرواز نظامی به مرز ترکیه بردند و آنجا بود که میدان مبارزه را برای هر کس مشخص کردند.

من و حلیمه و سه زن دیگر قرار بود به گردانی از جبهه النصره برویم. به محض ورود  جوانی که فرمانده گردان بود با رویی گشاده به استقبال ما آمد و سخنرایی شیوایی برای ما کرد. فرمانده گردان میگفت شما اکنون در مبارزه با کفر هستید و جزای شما بهشت است. خدا این توفیق را به شما داده که در سپاه اسلام باشید و بر علیه کفر بجنگید. شما زن ها کارتان بالاتر از مردهاست چرا که تکلیف جهاد ندارید اما از خود گذشتید و پا به این میدان گذاشتید.

شب که شد فرمانده گردان حلیمه را, حلیمه را...صدای زکیه می لرزید, نگاهش به زمین دوخته شده بود.

آنها با ما مانند یک برده جنسی رفتار میکردند و مدام افرادی از گردان به سراغ ما می آمدند. وقتی سخن به اعتراض بلند می‌کردیم که این کار حرام است انها هزار دلیل و منطق بیهوده می آوردند که چون ما بر علیه کفر در حال جنگ هستیم مشکل شرعی ندارد! آنها همه کارهای گناه و حرام خود را توجیهه می کردند.

اشک از چشمان زکیه جاری بود و میگفت حلیمه آن روزها مرد. روح پاک حلیمه طعمه شیطان صفتان شد. افراد پلیدی که دین را بهانه هر جنایتی می کردند.

زکیه من را مخاطب قرار داده بود: میخواست تو را نفرین کند اما نکرد، میخواست خودش را بکشد اما نکشت،خودش را به دست تقدیر سپرده بود، تقدیری که جهل تو برایش رقم زده بود.

حلیمه همه جنایاتی که در حقش شد تحمل کرد اما آن اتفاق باعث شد که حلیمه تابش را از دست بدهد. وقتی که نیروهای گردان میخواستند ان حمله را انجام دهند. همه چیز طبق برنامه ریزی پیش میرفت. من و حلیمه به خاطر اینکه در کنار فرمانده گردان بودیم به عملیات مشرف بودیم. قرار بود چندین کپسول مواد شیمیایی به همراه چند نفر کارشناس که زیر نظر بندربن سلطان بودند از عربستان برای ما ارسال شود

و آنگاه گردان ما پس از آماده سازی, این مواد را به وسیله چند خمپاره به شمال حلب شلیک کند.

طراحی عملیات طوری بود که همه نگاهها متوجه ارتش سوریه شود و اسد متهم به استفاده از سلاح شیمیایی. حتی قرار بود به چند جنازه از نیروهای مخالف اسد مواد تزریق شود تا در بازرسی های بعدی سند جنایت اسد بشوند.

وقتی که حلیمه  با تعجب از فرمانده گردان پرسید، مواد شیمیایی؟ چرا به مناطق شهری، آن هم جایی که در آن خانواده زندگی میکند, جایی که در آ زن و فرزند بیگناه است؟

فرمانده گردان که در توجیح کردن استاد بود گفت: درست است که ما چند نفر بیگناه را میکشیم اما این باعث میشود کشورهای دوست ما بتوانند برای حمله به اسد بهانه بدست آورند و حکومت او را از بین ببرند.  میدانی که الان از بین بردن حکومت واجب است و برای آن میشود هر کاری کرد. حلیمه در حالی که میترسید سخنش را بگوید با تامل گفت ولی کشتن افراد بیگناه حرام شرعی است و با هیچ بهانه ای نمیشود این کار را کرد.

فرمانده گردان نگاهی غضبناک به حلیمه کرد و گفت تو را چه به این حرفها, ما برای خود دلیل شرعی داریم. بهتر است شما هم برای عملیات آماده شوید.

شب که شد حلیمه مرا به کناری کشید و گفت زکیه من دیگر نیستم. من خودم را قربانی کردم اما نمیتوانم با کسانی باشم که میخواهند مردم را بدون هیچ گناهی بکشند. میخواهم فرار کنم تو هم با من میایی؟

در را که باز کردم حلیمه را دیدم. چشمان پرفروغش رنگ باخته بود. حلیمه ای که وقت رفتن بهاری بود رنگ خزان گرفته بود. حلیمه ای که قبل رفتن دنیایی از معصومیت بود...

نگاه حلیمه به من دردناک ترین عذاب عمرم بود. دردناک تر از همه مشت و سیلی های که بر من فرود آورد.

زکیه رفته است و من مانده ام و چشمانی که بسته است. من مانده ام و خیال اینکه اگر این چشمها دوباره باز شود چگونه بر من خواهد نگریست. محمد نجفعلي زاده




۱۳۹۲/۱۲/۱۰ - ۱۵:۳۱




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 85]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن