محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1832816801
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن نويسنده: سید امیرحسین کامرانی رادمنبع: راسخون عطیه ی الهی وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی آمدند و فرصتی برای تیرگی باقی نگذاشتند؛ چنان که شب ها فانوس فریادهای «الله اکبر» بر بام سرنوشت این ملت، درخششی دو چندان یافت. هنوز بهمن به نیمه ی خود نرسیده بود که فرشته ی موعود انقلاب در آسان خدایی کشور بال گشود و عطر کلامش جان فرزندان ملت را حیات دوباره ای بخشید. امام آمد و انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرد و دهه ی فجر، شکوه جاودانه اش به رخ طاغوتیان کشید. خداوند متعال با دست های روح اللهی خود به یاری ما آمد. خورشید در جشنی بی غروب بربام روشن جهان ایستاده بود و تولد جمهوری گل محمدی را، نظاره می کرد. هلهله ی پیروزی در گوش خانه ها و خیابان ها پیچید و عطر گلاب و صلوات، جان عاشقان را سرمست کرد و صمیمی ترین فصل زندگی ما در بهمن آغاز شد و در سایه سار خورشیدی ترین مرد قرن با بارگاه تفضل و رحمت الهی راه یافتیم و جشن روشن آزادی را به برکت این عطیه ی الهی، به تماشا ایستادیم. خوش آمدى «روح الله»!رزيتا نعمتىمىآيد؛ بر بام بلند آرزو و به جستوجوى شهيدانى كه مسيرش را با خون خويش مطهر كردند.خانههاى قلبمان، شانههاى مهربان او را مىجويند تا در سايه خورشيدىاش، طعم خوش آزادى را بچشند.اگرچه سيه مستان شب، با خنجر ظلم، سپيداران باغ را سر بريدهاند، دست نوازش باغبانى چون روح خدا، نگاهى سبز را به درختان آرزوهاىمان باز مىگرداند.خوش آمدى به وطن؛ پرسوختگان منتظرت، چشمانتظار دست نوازش تواند كه از بام بلند ديدار، بر خاطر مجروحشان بكشى، اى روح خدا!طلوع فجراينك، برخيزيد اى شهيدان راه خدا؛ باغبان سبز عاطفه، براى دوباره روييدن دانه سرخ وجودتان، به ديدار آمده است. برخيزيد كه ذوالفقار عدالت، در دست فرزند على است! امروز، پرچم سه رنگ وطن، با نام سبز روح الله آغاز مىشود و با سپيدى صبح آزادى و سرخى خون عدالت خواهان، در مىآميزد تا بر قلّههاى رفيع شرافت و صداقت سرزمينمان برافراشته شود. مبارك باد طلوع فجر، در گلزار وطن.آن روز، پرنده آهنين، حامل فرشتهاى بود كه بر فرودگاه چشمان منتظرانش مىنشست و جادهها، شاخه شاخه گل در مسيرش مىريختند تا باغبان بازگشته از سفر را استقبال كنند. گلها، اشارهاى سرخ بود براى رسيدن او به بهشت زهرا؛ آنجا كه جوانان عاشق، قطعه به قطعه عشق خود را با نام و تاريخ شهادت، بر مزار پاكشان امضا كرده بودند.... و سرانجام، روح خدا بر بلنداى سخن خويش، اشتياق ديدار را به اوج تماشا رساند. آن روز، زنگ اول مدرسهاى بود كه استاد عشق با درس «اللّه اكبر»، تمام مسير را خلاصه مىكرد.ديو چو بيرون رودمحمد كاظم بدرالدينروزگار وحشىگرى طاغوت، تاراج انديشههاى بهارى را آه مىكشيديم.اختناق، هر لحظه اتفاقى سرخ بود.در تنگناى شب شليك بوديم و آرزومند كلماتى فاتحانه. تقويمها، بيهودگى را ورق مىزدند و معصومانهترين واژهها، زير يوغ ستم بودند. ناگهان، كسى فصلهاى پرتپش پيروزى را براى ما سوغات آورد و نقشه سياه شب را با دستان عزتمند خود ريزريز كرد. خرقهاى پرشكوفه بر اندام جغرافياى ميهن پوشاند تا هزارههاى ديگر اين خاك، از فخر فجر به خود ببالند.او هنگامى آمد كه چشمان فرتوت سيهزادگان را مه گرفته بود و به يكباره، همه آنها شفافيت خورشيد را باور كردند؛ كه: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ».مردى آمد و با فجرنامه آزادى، حلاوتى اشراقى در كام وطن ريخت و ما را به اين اطمينان رساند كه تا آيههاى پيروز خدا هست، ميهن، مانند هر صبح، دست نخورده باقى خواهد ماند.فجر است و سپيده، حلقه بر در زده است روز آمده، تاج لاله بر سر زده است با آمدن امام، در كشور ما خورشيد حقيقت از افق سر زده است جواد محدثىبهمن خونين جاويداننژاد هر تكبير، به خون و آگاهى مىرسد. وطن نيز با تكبيرهاى خونرنگ مردان، به حياتى دوباره رسيد. ما، از دلِ تكتكِ قصيدههاى قيام كرده، صداى خون را مىشنويم.در رگهاى انقلاب ما، شعر ايستادگى جارى است. ميان اين نغمههاى بهشت زهرايى، شهيدان را مىشنويم كه زندهترين فريادهاى روزگارانند. از نقطه شروع مقدس خونها پيدا بود كه قاعده ما بر پيروز شدن است.شب رفت و سرود فجر، آهنگين است از خون شهيد، فجر ما رنگين است جواد محدثىتو آمدى و بهار شدعباس محمدىآمدى، تا روزهايمان رنگ سربلندى بگيرد و دستهاىمان بوى لبخندهاى آشتى.آمدى، تا پشت آن همه شبهاى طولانى، طعم روز را فراموش نكنيم و به زيارت آفتاب برويم.آمدى، تا پيروزى، فانوس شبهاى بىچراغى ما باشد و لبخند، عطر خوش آزادىمان.تو كه آمدى، زمستان در برفهاى ناتمامش آب شد و بهار، در سينههاى ما شكوفه زد.درياى آزادىخيابانها راه افتاده بودند تا رود شوند و به درياى آزادى بپيوندند.آسمان بر شانههاى شهر آمده بود تا حس آسمانى بودن، در پرندهها فراگير شود. پرندهها، عطر پرواز را بر ديوارهاى نقش بسته به خون مىنوشتند. انسان، از سايههايش فاصله مىگرفت تا آرمان شهر را بيافريند؛ در روزهايى كه بهار به سرنوشت زمستانى زمين فكر مىكرد.مردى كه شبمان را به روز رساندآن روز، تمام دنيا به فرودگاه مهرآباد ختم مىشد. انگار دنيا مىخواست دوباره متولد شود! قدم كه بر پلههاى آمدن گذاشتى، پرواز بر شانههاى ما نشست و عطر لبخندهاى ما، درختان را از پشت ديوارهاى برفى صدا زد.درختان، سر از پشت زمستان برآوردند و شكوفهها، به بهار لبخند زدند تا زمستان، بودن خويش را فراموش كند. با هر قطره خونى، شكوفه سيبى به زندگى لبخند زد و بهار، به باغچهها رسيد.كسى آمد تا جهان را تقسيم كند. كسى آمد، تا آينهها را تقسيم كند و شب را به روز برساند و چراغهاى اميد را در دل همه شبهاى تنهايى روشن كند. كسى آمد كه چشمهايش روشنى دلهايمان بود.در آرزوى صبحنقى يعقوبىدنيا در هزاره بدبختىهايش رها شده بود.تاريكى، پا از گليم خويش فراتر نهاده بود و قلب انسانهاى تكيه داده به سايه گندم را استخدام مىكرد. دريا در صحن آب و در غربتى محض، درد مىكشيد و تلاطم امواج محبت، بر دوش خاطرهها تشييع مىشد.شب، خورشيد آزادى را احاطه كرده بود و آرزوى صلح، در دلهاى زلال مردم جارى بود.لبخند لحظههاباد، به يك بار تقويم سرنوشت را به هم زد. لحظهها در سكوت مظلوميتشان لبخند زدند و بلوغ پنجرههاى سبز باغ را جشن گرفتند.دقيقههاى نوجوان انقلاب، قسم ياد كردند تا روزهاى خاكسترى دنيا را به ابديت بسپارند.سوگند خوردند كه روى پاى غيرتشان بايستند و طاغوت و استكبار را عزادار باور پليدشان كنند.سوگند خوردند كه داغهاى كمرشكن و زخمهاى بىمرهم را التيام بخشند، مشق همت و اتحاد را در مسير ماه جارى كنند و از خُم ولايت، سيراب گردند. سوگند خوردند تا باورهاشان بيمه نشده، بىگدار به آب نزنند.سوگند خوردند تا در سايه ايمان شعلهور و رهبرشان، تكليف تمام شمعهاى زمانه را روشن كنند.با كولهبارى از نفسهاى سپيدصبح، با كولهبارى از نفسهاى سپيد، دميد. ستارهها، پنهان شدند و خورشيد، سوار بر سرير شعر، ظهور كرد.باران، دامن گلهاى نوشكفته وجود را تكان داد و سبد سعادت را به دستشان هديه كرد.ضريب نفسهاى صبح، با ضربان قلب عالم درآميخت و فرياد زد... .طنين زلال حقيقتتو آمدى.تو آمدى، تا طنين حقيقت، از برجهاى سر به فلك كشيده تاريخ، به گوش برسد.تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.تو آمدى، تا هيبت كاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاكستر شود.فجر آفرين ظلمت شكنفاطمه پهلوان على آقاميخكها بر سر راهت نهادهاند و خيابانها، حرير گلهاى سرخ و سفيد را فرش راهت ساختهاند؛ مگرنه اينكه قدمهاى فرشته بايد بر صحن و سراى آينهها نهاده شود؟! بهار باغ خزانزده، شايسته اين تجليل است.امام! تو آمدى؛ با قامتى بلند و ردايى بر دوش، تا جهالت عصر ظالمان رفاهزده را ريشهكن كنى، تا دختركان زنده به گور شده انديشههاى پاك را از ظلم حكومت پدران مستبدشان برهانى.آمدنت، باران را به شوق واداشت و بىكران دريا را در كوير و بيابانها، گستراند.آمدنت، ظلمت را شكافت و فجر را از ميان افقهاى سرخ و خونين، بيرون كشيد.تو، خورشيد ظلمتشكن فجر هميشه سرخ ايرانى.با دم مسيحايىتو آمدى و بهشت زهرا، در سرخى خونهاى به ناحق ريخته شده، دوباره تپيد.تو آمدى و با آمدنت، فرودگاه مهرآباد، آبادانى ايران را با بالهاى كبوترهاى سپيد نامهرسان، به همه جاى جهان، مخابره كرد.تو آمدى و نفسهاى مسيحايىات، كالبدهاى مرده را حياتى دوباره بخشيد.بوى بهارانمهدى خليليانماندنواماندن است؛و رفتن، رسيدن...او آمد و اين را به ما گفت و خود ـ موسى وار ـ بر شبزدگان كوه طور، برآشفت. عصايى در مشت و كولهبار دين و دانش، بر پشت.زمين، شوق و شورى ديگر گرفت و زمان، با فغان عندليبان، نغمهاى از سر.انفجار تاريخ؛ زلال خون پاك خاكيان و ترنّم قصيدههاى حنجرههاى افلاكيان، در بيشههاى پريشان بىباران اقليم شب گساران!گيوِ زمان، طلسم بسته ديوان روزگاران را شكست. از آسمان نگاهش هزار هزار ستاره در گلشن فردا نشست. رُخَش چونان هور و پيامش زلالتر از نور.زمان رسيد و دستهايى از جنس آسمان بر زخمهاى كهنه شهر شب، عطر مرهم نشانيد. سرودِ سبز رود را به كف بادِ صبا نهاد و نويد شكفتن را در سرزمين شقايق گونِ شاهدان، سر داد.آن مهربان آفتاب را گفت و آب و آينه را؛ و مسيحاتر از مسيح، همدوش موسى، خروش نيل را بر پيكر فرعونيان آشفت. و زَمهريرِ بهمنِ پيروز، بهاران شد؛ بوستان. عطرِ سحر، شميم رهايى، روح خدايى، بوى خوش آشنايى و... همه را، تنها داشت.به خشكسالى مجال ندهيم!زمان رسيد. بغض آسمان تركيد و زمين، فرياد هستى را شنيد. خورشيد در ميهمانى ماهترين همسايه اسفند، جامه گلگون شكوه و شعور پوشيد. آفتاب تابيد و از قلب هر شهيد، درختى روييد.شرممان باد، اگر چون ابرها نباريم؛اگر بگذاريم شاخهاى ـ تنها ـ عريان بماند؛و در پهنه خاكِ خوب خدا،حتى يك بيابان،ما را به خشكسالى بخواند!امام! هميشه در خاطر مايىفاطره ذبيح زادهروزهاى ابتداى بهمن، بيش از هر چيز، خاطره معطر سالهاى دوردست را در كوچه اذهان مىپراكند و ابهت و شكوه آن حماسه را كه از انديشه و كلام تو روييد، بر سر زبانهامان جارى مىكند.هنوز اين ملت، مشتاق آن نگاه پر از ايمان و تبسم پر از اميدت بر پلههاى هواپيماست. وقتى به سياحت سيماى مطمئن تو، بر منبر بهشت زهرا عليهاالسلام مىنشينيم، حرارت همان روزهاى بهارى در دلهامان زنده مىشود.تو از جنس خودمان بودى؛ دردمند، داغ فرزند ديده، رنج تبعيد و آوارگى كشيده، ولى با قلبى هميشه متلاطم براى ايران!از كوچههاى خاكى خمين، تا آبادانى وطنداستان تو، داستان مردى است كه روزگارى در كوچههاى خاك خورده خمين و شهادت پدرش به دست عمال خان، خيلى زود، انديشه كودكىاش را به بلوغ و بالندگى رساند.كودك آن سالهاى دور، در پيچ و خم زندگى پربارش، بزرگ مردى پروراند كه امام مهربان و رهبر فرزانه و منجى تمام عيار ملت شد. اكنون، پس از تمام آن سالهاى پست و بلند، هنوز عشق به آن مرد، لاى بنفشههاى متولد بهمن ماه مىپيچد و كوله دعاگويى ملت را به پاى آن پير جمارانى مىريزد.بهمن پربهاربارها زمين خورديم تا ايستادن آموختيم. ساليان درازى زير سقفِ ترك خورده شاهنشاهى، اين پا و آن پا كرديم تا روزى مصمم شديم چترهاى ترديد را ببنديم و بىهراس، زير باران حادثه بياييم. گويا هميشه براى روييدن، چيزى كم داشتيم. گاه در كنجى از زمان، چون جوانهاى بر پيكر ستبر خاك تلنگر زديم؛ ولى به جرم جوانى و خامى، در طبقات سنگين و سرد استبداد پوسيديم. چه اتحادها كه از پس وابستگى به بيرق ارباب انگليسى و وعده تو خالى نارفيق امريكايى بر باد تفرقه رفت!... و سرانجام خشت جانهامان در كوره داغ تجربه، گداخته، و بساط شادى و آزادىمان در بهمن پربهار 57، به يمن رهبرى آزاده و دورانديش، گسترده شد.خدا خواست و تو ستاره شدىوطن! تا ستاره شدن، به قدر نگاه مهربان رهبرى فاصله بود.سالها زخم خورده غفلت و مچاله در يخبندان ستم به سر بردى. خاموش مانده بودى؛ چنان پايمال ستوران شده بودى كه تمدن پرشكوه اسلامىات، از همه ذهنها فراموش شد و مردمانت از ياد بردند «كه اگر علم بر ستاره ثريا باشد، مردانى از پارس به آن دست مىيابند.» ولى مهر خداوند، نگاهى مهربان و گوهرى ناب را در وجودت روياند. خواست تا به مدد رهبرىاش، حافظههاى تاريخىمان، به تلاطم درآيد و درياى وجودمان تا رسيدن به صبح، دست خالى و پا برهنه، بر ساحل شب بزند. آرى، خدا خواست تا تو ستاره شوى و نام ايران اسلامى به بلنداى آفتاب، بر بام دنيا برآيد.بهار در زمستانامیر مرزبانبرف میآمد؛ امّا این بار عید بود؛ سرما معنا نداشت، وقتی رگهای ما از خونی تازهتر و هوایی پاکتر سرشار میشد. شب از خاک صبح پای میکشید و صبح، مهربانتر میآمد. خدا با ما به چلهنشینی آمده بود و در نفسهایمان جاری بود؛ روزهای خدا بود.ما بهار را در زمستان تکثیر کردیم. صدای بال پرستو میآمد و آهنگ ملکوتی بهار ... عشق، بالهای خود را ده روز نورانی بر این سرزمین کشید و صبح روز دهم، ما آغاز شدیم. دنیا سپید شد، فصل بهار آمد و ما خنده زنان، هوای دلگیر خانه را بیرون دادیم، دشتهای استغنا به روی دلهای مشتاق گشوده شد و زمزمه عاشقان آزادی کوهها و دشتها را فرا گرفت. عالم پیر، جوان شد و در هر سوی زمین نوای روشنی پیچید. پرچمهایی که افراشته میشدند، ریشه در خون هزاران کبوتر سر بریده داشت. که پرواز را یاد ما دادند. دشت سبز پر از شقایق، به روی ما لبخند زد. معجزه «بهار در زمستان» را باور کردیم و به تمام زیباییهایش لبخند زدیم. بهارِ آزادی، بهار عشق، بهار تازه شدن، و بهار انقلاب، در جانهای خستهمان روحی تازه دمید.همگام با دریامحمدسعید میرزاییآن روزها، روزهای استغاثه و شهادت بود. آن شبها شبهای قیام و تکبیر بود. مردی به میان خیل عاشقان و جانبازان آمده بود که خود سر حلقه عشاق جهان بود. باغبانی به آبیاری گلهای تشنه باغ انقلاب آمده بود تا این باغ، سبز و پر طراوت بماند و عطر گلهای آن، در دور دستترین نقاط جهان بپیچد و قلب آزادگان دنیا را بنوازد؛ و چنین بود که شمیم معنویت انقلاب، با نام نورانی امام، جهان را به تسخیر درآورد.آری، در آن شبها، هر مشت گره خوردهای به ستارهای نورانی میمانست. که به ستیز با ظلم و ظلمت آمده بود. هر تکبیری، کاخهای ستمگران را به لرزه درمیآورد. مردی در میان مردم بود که دلهاشان را قوی میساخت و ایمانشان را چون کوه، استوار میکرد. حالا خیلِ مشتاقان، چون جویبارهای کوچکِ به هم پیوسته، دریایی به وجود آوررده بودند که دستگاه ظلم را در خود میبلعید، دستگاهی که قرنها ساقه نهالهایِ اعتراض و قیام و عدالت خواهی را با تبر ستم، شکسته بود و حالا ریشهها از خواب تاریخی خود بیدار شده و به هم گره خورده بودند و از عمق خاکهای تیره جهل و تاریکی سر بر آورده بودند و فریاد میکشیدند، تا بهار دیگری را درطلوعی دیگر به تماشا بنشینند، بهاری که سرشار بود از گل و آواز پرنده و رنگین کمان و شکفتن و رستن و پویایی. در آن روزها و شبها، جنگلی از درخت و پرنده به راه افتاده بود تا خزان را برای همیشه از مرزهای این سرزمین بیرون کند. جنگلی که از هر گوشه آن، چشمهای میجوشید و درختهای جوانش به حفاظت از حریم بهار برمیخاست.در آن روزها و شبهای دهگانه، دلها یکی بود، «کلمه» یکی بود، هدف یکی بود و امام یکی بود تا مردم تجلّی درخشانترین معنای وحدت را در خود و با خود بیابند، و پرشورترین روزهای همدلی و برادری، و شور و اشتیاق را در تاریخ این سرزمین، به یادگار بگذارند.آغوشها گشوده است؛ خوش آمدی!مهدی میچانی فراهانیکبوتر بزرگ از دور پیداست. افق را که نگاه کنی، میبینی که چگونه هوا را میشکافد و پیش میآید؛ اما نگرانی؛ آیا چه خواهد شد؟ میلیونها چشم، اینک ساقه نگاه خویش را به آسمان فرستادهاند، به انتظار بهار. آنگاه که نسیم سبز بالهای کبوترِ موعود، پیغام بهار را نجوا کند، ساقهها در کنار ابرها خواهند شکفت و آسمان را گلستانی خواهند کرد مفروش از رنگینترین آفتابگردانها که هماره چشم در چشم خورشیدی دوختهاند که بر دوش کبوترِ بزرگ پیش میآید و معجون زندگی را بر خاک این سرزمین فرو میپاشد؛ و این ارمغان بازگشت خورشید است. فریادهای شوق، فرودگاه را آذین بستهاند. پُشت در پُشت ایستادهاند مشتاقان مهجوری که هر لحظه انتظار شنیدن صدای هواپیما، بیتابشان میکند.و تکّه پارههای پیکر عنکبوت پیر، امّا هنوز در حال جان کندن است. وای که اگر درهای فرودگاه بسته بماند! و چه کوشش مضحکی است که هنوز در بدن عنکبوت میجنبد! عنکبوتی که واپسین نفسهایش را نیز سالها پیش فرو داده بیآن که بازدمی کرده باشد. و امّا کدام عنکبوت است که بتواند در مقابل غرّش توفان بالهای کبوتری بزرگ، همچنان بر جای بماند؟!فرودگاه گشوده میشود و پرنده آهنین بر زمین مینشیند. در هجومِ آن همه اشتیاق بکر و سر به مهر ـ که اینک چونان انبار باروتی منفجر شدهاند ـ پیرمردی جوان، پای بر سرزمینی میگذارد که سالها تشنه و عطشناک، قدمهایش را انتظار میکشیده است.آغوشها گشوده است، پیرمرد! خوش بازگشتی که بازگشت تو، پاسخ آن همه خونهای بر زمین ریخته و آن همه ارواح به آسمان پیوسته بود. اینک میدان ژاله میتواند خاطرات سرخ رنگ خویش را آزادانه تعریف کند؛ و خیابانهای همه شهرها شادند که هر یک میتوانند خود را به نام رفیع شهیدی مزیّن کنند.خوش بازگشتی که بازگشت تو، نگذاشت آن فریادها در عمق بغضهای پنهان خفه شوند! فریادهایی که آزادی را برای این قوم نعره میکشید؛ پس اینک میدان آزادی معنا خواهد گرفت.خوش بازگشتی که بازگشت تو، خطّ خم شده اخمها را خواهد شکست و سطر مستقیم لبخندها را بر همه چهرههای این سرزمین خلق خواهد کرد! آغوشها گشوده است، پیرمرد! خوش آمدی ...کل ارض کربلاداوود خان احمدی«اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقوْمٍ حَتّی یُغیِّروا ما بِأَنْفُسِهِمْ (رعد: 11)دستانش به روح سرخ «کلمه» ایمان آورده بود و چشمانش رازی شگفت را در خویش زمزمه میکرد. کلمه، «حسین علیهالسلام » بود؛ و روح اللّه، ستارهای که بدرخشید و ماه مجلس شد. جمع رهیدهای که به کلمه وحدت رسیده و شعلهور شده بود، محو کلام روح اللّه بود؛ و شهادت رازی که چشمها را طرحی جاودانه زده بود.دستها هنوز به لرزشی شدید مبتلا بود و سینهها، نه آن چنان گرم که آتش بیفروزد. ایران آتشزنه میخواست و مردی که شعله بیفروزد و چون شمعی فروزان، راه بنماید. چه کسی میتوانست دستان ما را بگیرد و به دورنمای تاریکمان با رقه امید ببخشد، جز خداوندگار کلام کلمه، جز سلاله پاک حسین علیهالسلام ـ روح اللّه؟او میدانست که خداوند، سرنوشت را به دستان خودمان سپرده و تغییر جز با جنبش گامها، غرش فریادها و خشم کوبنده آغاز نمیشود. پس فریاد زد، غرید و با شعلههای روشنگرش، بر نابودن ستم دست گذاشت تا، رهایی را پایه بگذارد.و «فجر» آغاز روشنایی بود؛ آغاز باور، آغاز دانستن؛ دانستن اینکه فرجام ناگزیر، در انتظار ظلم است و سپیده، پایان به حقِّ تاریکی.با فجر بود که دستانمان دوباره به شهادت ایمان آورد و به حسین، زینب و کربلا.در حلقوم فجر بود ـ گویا ـ که کسی فریاد زد: «کُلُّ یَومٍ عاشورا وَ کُلُّ اَرضٍ کَربلا» و صدا پیچید، همه گیر شد و گر گرفت و به جان نابود شوندگان افتاد تا بودن را نصیب ما کند؛ چرا که ملتی که حسین را داشته باشد و به باور شهادت برسد، هرگز با ظلم نمیتواند زندگی کند. ملتی که علی علیهالسلام را داشته باشد، با تاریکی کنار نمیآید.اینک ای وطن، تو در کنار تاریخ نبودهای و مرگ شایسته نامی چون تو بزرگ که حماسه را میراث خود میداند، نیست. پس افتخار کن، سرت را بالا بگیر و به فرزندانت، به روح اللّه که با سرخی خون حسین مشق کرده بود، ببال! سرت را بالا بگیر و مباحات کن به فجر، به دمیدن روشنایی، از افق همیشه سربلندت، افقی که پر است از نام سیاووشان به خون خفتهای که با «علی اکبر» حسین علیهالسلام ، پیمان بستهاند و در کربلا زندگی میکنند؛ چرا که برای آن کس که حسین علیهالسلام را بشناسد و باور کند، همه جا کربلا و هر زمان عاشوراست.نویدبخش آزادیسید علیاصغر موسویهر چند تأخیر داشت؛ امّا میآمد!میآمد، از پسِ سالها انتظار تا در زمستان، بهار «صلوات» را بر لبها بنشاند! میآمد تا با التجا به تبار معصومش علیهالسلام ، نویدبخشِ استقرار احکام الهی شود! میآمد تا لبخندهای خاموش را به روشنی «آزادی» فرا بخواند!میآمد تا برای واپسین روزِ «انتظار»، «احترام به طلوع خورشید» را به امّت خویش بیاموزد! میآمد تا نگاه پیر و جوان را به گلدستههای نیایش، آشنا کند!میآمد تا مفهوم «استقلال و آزادی» را در مکتب «جمهوری اسلامی» معنا کند!میآمد تا مکتب «شهادت» را به نقطه نقطه این جهان عصیان زده، بشناساند!میآمد تا از اقیانوس «فقه آل اللّه علیهالسلام » جویباری به مردابهای خود باوری بگشاید!میآمد تا اولین «بزرگراه انتظار» را در جهان، به نام نامیِ «حضرت ولی عصر(عج)» افتتاح نماید!میآمد تا پرده از چهره «نفاق و استکبار» توأمان بردارد!میآمد تا نگاه دوربینهای جهان را به «قلب تپنده جهان اسلام» معطوف کند!میآمد تا نامش، عطر صلوات بر پیامبر رحمت صلیاللهعلیهوآله را در فضای دلها بپراکندمیآمد تا دلها با چهره زیبا و روحانیاش الفت بگیرند و نامش را هم وزن «تکبیر»، بر زبان بیاورند! میآمد تا کفّار به عظمت «اسلام» ایمان بیاورند و به نام و مرام «رهبرانش» احترام بگذارند!میآمد تا نوای مظلومیّتِ «تشیّع» را بر بام جهان، به فریاد عزّت و آزادگی بدل کند!میآمد تا بشارتی بر ظهورِ «فرزند راستین عدالت» منجی شب زدگان جهان، «حضرت حجة بن الحسن عسکری(عج)» باشد! و با پشتیبانی حضرت، تمام ظواهر استکبار و قدرت پوشالیاش را به تمسخر گیرد!میآمد تا از ایران تا لبنان، از لبنان تا بوسنی، از بوسنی تا اریتره و یمن و افغانستان، ... احیاگر تعالیم ناب نبوی صلیاللهعلیهوآله در اندیشههای زلال علوی علیهالسلام باشد!میآمد تا فریاد مظلومیّت «نهج البلاغه» را، و زلال نیایشهای «صحیفه» را، همراه با عظمت آسمانیِ کلام وحی «قرآن»، به گوش تمام جهانیان برساند!میآمد تا فراخوان و همایش «وحدت اسلامی» را با درایت «موسوی»اش، رهبری کند!میآمد تا نام «روح اللّه موسوی الخمینی» را تاریخ جهان، برای همیشه به حافظه بسپارد!روح ملکوتیاش قرین درود و سلام باد و راه گرانسنگش، آلوده به ناراستیها مباد!با چشمهایی عمیقعاطفه خرّمیآرام، ساده، نجیب، با چشمانی که دنیا را مبهوت کرده است، با دستانی که قصه ابراهیم علیهالسلام را تکرار میکند، با دلی به وسعت آسمان، و اندیشهای به فراخنای درک حقیقت، روی صندلی نشسته است. هواپیما روی زمین مینشیند، عبای سادگیاش را روی دوش میاندازد، امواجی از دلهای مشتاق و آغوشهای گشوده او را انتظار میکشند، پلههای هواپیما پُلی میشود تا او را به سیل جمعیت پیوند دهد.آرام، ساده، نجیب، با همان وقار همیشگی؛ از پلهها که پایین میآید، زمین زیر پایش گل میدهد. اشک شوق فرشتگان را میشود دید. در چشمهایش رازی است که دل را میلرزاند. سیمایش آفتابی است که اشعههای زلالش، تمام مرزهای ادراک انسان را درمینوردد.بهشت زهرا علیهاالسلام سالهاست قدمهای او را انتظار میکشد. یارانش تشنه کلام او، گرد شمع وجودش جمع میشوند. فضا در عطر نفسهایش متبرّک میشود. لحن ساده کلمات او دلها را به آتش میکشد و تا عمق روح و جان انسان نفوذ میکند. ابرمردی که با نفوذ چشمهای عمیق، واژههای ساده، دل بیپروا و عزم پولادینش تاریخ را دگرگون کرد. ابر مردی که با اعجاز محمّدی صلیاللهعلیهوآله ، بر جاهلیت مُدرن شورید و «بوی ساده خدا» را در مشام انسان عصر آهن و فولاد منتشر کرد. ابرمردی که تاریخ وامدار اوست. ابرمردی که ارزش رفته انسان را زنده کرد. ابرمردی که تکههای اراده ملت را به هم پیوند زد و سَدّی از جنس آزادی و استقلال بر مرزهای حیثیّت و شرف بنا کرد. ایران با نام خمینی اسطورهای شد که تمام افسانههای حماسی تاریخ را از یادها زدود.طلیعه نورحمزه کریم خانیروزی که با هودج نور آمدی و به مهرآباد دلهای اهل قیام رسیدی، رواق هر دیده به فانوس اشک آذین شد: السَّلامُ عَلَیْکَ یا رُوحَ اللّهِ...روزی که از مشرق اشتیاق، خرامان برآمدی، ستارههای سپید امید در آسمان آبی انتظار طلوعی دوباره آغاز کرد و روشنایی و نور از الماس دیدهها تابید. در هنگامه زمستان، پنجرههای عطوفت به سوی نسیم بهاران گشوده شد. فرزندان انقلاب و مجاهدان نهضت با دستانی آکنده از یاسهای سپید و گامهایی به شکوه کوه، به آغاز موسم آزادی بالیدند و به استقبال خورشید هدایت امت، خمینی کبیر آمدند. صدای آسمانیان در گستره سرزمینمان غلغله عشق آکند. از کوچهها و خانهها تا مسند مهر روح خدا، رنگین کمان ارادت کشیده شد.خمینی، زیباترین واژه کتاب عصر که سیمای زیبایش را هاله قدس و قیام فرا گرفته، به میهنمان روشنایی و رستگاری آورد. آمد آن مهر دهر و امیر حماسه و حضور تا آیین سپید رسول و حماسه سرخ عاشورا را زنده گرداند و آفتاب عزت و افتخار را به آسمان کشورمان برگرداند.راز مبحث محبت و ذکر حلقه وارستگان از پگاه نهضت تا شام ابد، نام زیبای خمینی است و اینک دوازدهم بهمن برای هماره تاریخ در صحیفه قلبهایمان ماندگار خواهد شد.دوازدهم بهمن سرآغاز عزت پایدار ماست، طلیعه فجر نور در افق جاودانگی و نظارهگر سیمای دلربای خمینی بر لوح جانهای ماست.زادروز فضل و شرافت امّت ما دوازدهم بهمن است؛ پس خجسته باد این میلاد و مبارک باد این فضل و شرافت!دوازده عدد مقدسی استطیبه ندافجمعیت فوج فوج خودش را به فرودگاه میرساند. ایران دریایی شده بود خروشان که میخواست در اقیانوس قلب تو حل شود. چشمها آسمان را نگاه میکرد همچون منجمّی که میخواهد مهمترین ستاره را پس از سالها دوباره رصد کند.ایران قلبی شده بود که هر لحظه در انتظار این واقعه سرنوشتساز میتپید. خیابانها با دسته گلهای مردم تزئین شده بود.زمین از شور این دیدار در پوست خود نمیگنجید. آسمان آنقدر پاک نفس میکشید که گویی آزادترین لحظه را به خود میبیند. زمان، دوران ستم را به عقب و عقبتر میراند تا به آخرین دقایق خود برساند. عقربهها هم انگار طاقت حتی یک دقیقه را نداشتند. همه چیز و همه کس میخواست زودتر خود را به لحظه موعود برساند. به آن لحظات باشکوه، به آن لحظات به یاد ماندنی، لحظه دیدار یک پیر با مریدانش، لحظه پیوستن دریا به اقیانوس، لحظه رهایی پرندگان، لحظه شکستن زنجیرها، لحظه به پایان رسیدن سالهای دوری و غربت.آری، تو آمدی با آن نگاه نافذت، با همان ابهت همیشگیات و با آن کلام شیوایت.ای روح بلند، خدا را در تمام زندگیات دیدیم و پاکی را در تمام وجودت یافتیم. ای سراسر پاکی؛ ای سراسر ایمان! نمیدانم آن لحظهای که آرام در آسمان خدا پرواز میکردی، چه نیرویی ترس را در نظرت هیچ شمرد؟ و چه قدرتی تو را همچون پرندهای سبکبال به آشیانه رساند؟ آن روز فوج فوج مردم مرواریدهای اشکشان را تقدیم تو میکردند و تنها حضور تو، پاسخ این همه اشتیاق بود.آرام و مهربان از پلّههای هواپیما پایین آمدی؛ قدم در بوستانی میگذاشتی که باغبان گلهایش خودت بودی. آری! اینها همان «یاران در گهوارهاند» که امروز با پای برهنه سر از پا نمیشناسند. اینها همان جوانانی هستند که «امید و آینده این کشورند».ای میلههای سرد تحکّم خدا حافظ ...منیره صفاریکوچهها، بوی انتظار پانزده ساله میدهند. آسمان ایران عقدههای تلنبار شدهاش را میگرید، خورشید از پشت ابرهای سیاه استبداد بیرون میآید نبضها تندتر از همیشه میزنند، مهرآباد در انتظار هواپیمای مهربانی است که آباد خواهد ساخت ویرانی شهر ستم زده را.مردی که میآید، روح خداست که در کالبد بیجان شهر خواهد دمید تا زندانیان استبداد ابلیس، آزاد زندگی کنند.دیگر خیابان انقلاب جای تندیسهای شیطانی نیست، دیگر هیچ پایی جرأت لگد کردن شکوفههای سبز را نخواهد داشت، دیگر هیچ دستی سیلی زدن به چهره خورشید را جرأت نخواهد کرد، دیگر هیچ پنجهای جسارت خراشیدن گونه آفتاب را به خود نخواهد داد.و ایران سرزمین آزادگی خواهد شد وقتی آزاد مردی از تبار آفتاب، کسی که قلههای استبداد پایمال صلابتش شدهاند، پرچم آزادی را بر فراز قله استقلال به اهتزاز درآورد، تا جمهوری اسلامی از گلستان خونهای راه آزادی به عمر نشیند.و آفتاب چهره میگستراند بر ابریترین آسمان تاریخ، آفتاب میتابد تا قطبهای تحکم را مذاب کند،آفتاب میتابد تا جوانههای انقلاب ریشه بگیرند، آفتاب میتابد تا آسمان ایران را سیاهی ابرها تاریک نسازند و آفتاب میوزد تا ... .ای چشمهای ابلیس نشان؛ ای میلههای سرد تحکم؛ ای زنجیرهای دو هزار سالهای که بر بدن درختان سبز زخم زدید؛ ای پنجههایی که صورت جوانهها را خراشیدید؛ ای ابرهایی که سیل ستم را فرو ریختید تا شهر ما را خراب آباد سازید؛ اینک نقطه پایان شماست.اینک ما میرویم با کوله باری از عشق تا قلّه آرمانهای پیر جماران را فتح کنیم.مرد آسمانیمحمدسعید میرزاییامروز مردی آسمانی به ایران میآید. این خبر ـ با همه سادگیاش ـ تمام دلهای عاشق را بیقرار کرده است. حالا نبض تمام ساعتها تندتر میزند.امروز مردی به ایران میآید؛ مردی که چشمانش باران و دستهایش کرامت بهار دارند. عجیب نیست که نهالهای خردسال باغ، این قدر بیقراری میکنند و نام این آقای نورانی را از پدرها و مادرهایشان میپرسند. عجیب نیست که همه کبوترهای شهر، بر لبِ بامها کِز کردهاند و آمدن این مرد را انتظار میکشند. بازگشتن این مرد، توفانی است که رخوت مرداب را میآشوبد، توفانی که پاییز را از این سرزمین بیرون خواهد راند و مقدّمه ظهور سبزترین بهار خداوند را فراهم خواهد آورد.مردی که عکس او در حافظه کودکان فردای این سرزمین، قاب خواهد شد و نامش، مثل رازی روشن، سینه به سینه در دلِ آزادگان جهان خواهد ماند.مردی که به نام علی علیهالسلام آمد تا برای عدالت بجنگد، و قسط واقعی را بر پایه شریعت الهی برقرار سازد. مردی آسمانی که دلهای مردم ما را به سادگی تسخیر کرد، به سادگیِ افتادنِ عکسِ ماه در دلِ حوضهای کوچکِ خانههای شهر؛ با تواضع و صداقتی که باور کردنی نبود، صداقتی که رو در رویی با دشمنان خدا، با صراحت میآمیخت و به تیزترین شمشیرها بدل میشد. مردی که از لبانش سلام و تبسّم میریخت، و آمده بود تا پیامآور وحدت و همدلی برای مردم سرزمینی باشد که سالها در زیر چکمههای زور گویان و استعمارگران به اسارت رفته بودند. مردی که از مردان این دیار، هزاران شهید ساخت، تا بیرق عزّت و آزادگی را در عالم به اهتزاز درآورند.امروز، مردم، کوچهها و خیابانها را با گلهای سرخ فرش کردهاند تا آمدن بهاریترین مرد را جشن بگیرند، مردی که میخواهد ورق گردان تاریخ تاریک این سرزمین مه زده باشد.مردی که مسیر زمان را به سمت روشنترین روزهای موعود، تغییر خواهد داد و سفرههای خالی این مردم را از نان و گل سرشار خواهد کرد.این مرد، پدر مهربان تمام کودکان دیار ماست. آقای مهربانی که همه ما را دوست داشت و دارد. مردی که هرگاه به نامش توسّل بجوییم، پاسخ ما را میدهد. مردی که همواره با ماست.بهمن، خوش آمدی!تقی متقیچه بودی؟شعلهای باستانیپشت پلک خاک و خاکسترو شب بر تو پردهای سنگی کشیده بودماه بر حجم پنهانت نمیتابیدو آفتاب، پیدایت نمیکردای نهفته از چشمهای زندگی!ای جاری در لایههای فراموشی!چه قدر بیتو در انجماد سرما و سکوتدههها و سدهها بیتپش گذشتندچه توفانهایی از نَفَس افتادو بادیهها در پردههای غبار خفتند؛با اسبان و سواران شرزه.ای عطش به استخوان رسیده!ای شعلهی ابدی!ای چراغ متروک در دهلیزهای هزار توی زمان!ای فریباتر از آرزو در چشمهای خستهی تردید!زندانیِ تحکّم تاریخ؛ در برجهای تاجها و تاراجها!ببین! این نقبهای مانده به جا از سالیان دور؛در کوهها و صخرههاعرق ریزان روح اجداد من استبه دنبال نشانی از توو استخوانها و تیشههای پوسیدهی آنان؛در گورستانهای متروک تاریخدلیل آشکار مدّعاچه بسیار کودکانِ قرون در حسرت دیدارتفوجفوج پیر شدندپیران، قالب تهی کردندو جوانان از کُشته پشته ساختندامّا ای آفتاب پنهان! برنیامدیآه! چه روزهای کسالتباری تو را به زمزمه گریستیم در زمینکه آسمان از ابر اندوه پُر شد؛امّا از پشت پلک خاک و خاکستر سر بر نکردینگاه غرّش مردی از تبار محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم تمام بُغض تاریخ را ترکاندغریوش، میدانگاههای شهر را متراکم ساختو زمزمههای ما جرأت بروز یافتپس آن گاه، مُشت و درفش، مقابل گشتو تن و تانک پنجه در پنجهی هم، مرگ و زندگی را آزمودندو ما به رغم هر شکست، تکثیر شدیم؛ چون نورو خطّ خونمانسنگی شد و دژهای شیشهای دژخیمان را شکست و گشود.حُباب گُندهی «طاغوت» ترکیدو «شیطان بزرگ» چون گرگ نعره کشید؛ یأس آلوددنیای خواب آلود، آهسته گوش خواباندو سراسیمه از جا جهیدزلزلهای در ارکان هستی در افتاده بود!و ما یکصدا فریاد میزدیم:آنک، آفتاب پنهان!آنک، شعلهی تنیده در خاک و خاکستر!آنک ...خورشید، به تماشای «انفجار نور»دستانش را سایهبان چشمانش ساخته بودما بغضآلوده تکرار میکردیم:«در بهار آزادی، جای شهدا خالی»و شهیدان، به هلهله میخواندند:بهمن!امید باستانی میهن!خوش آمدی!مردی که ...در قحطسالی عاطفه و فریاد، در شبی که جغدان و خفّاشان نفیر میزدند و سکوت و سیاهی بر گسترهی زندگیها سایه افکنده، مردی آمد که در خشکسالی حنجرهها بذر فریاد میافشاند و با تیغی از امید و ایمان، پردههای ضخیم ظلمت را چاک میزد. مردی آمد؛ ردایی از آفتاب بر دوش و عصایی از توکّل بر کف.مردی که با ضربان قلب همهی گنجشکها و نگاه معصوم کبوتران زیسته بود و همنوای قناریان قفس، آوای غریبانه و سوگوارانه سر داده بود. مردی آمد که طعم باران داشت، بوی نسیم سحرگاهان میداد و هر شب را مثل خورشید، بیدمی پلک برهمزدن، در انتظار سپیده نشسته بود.مردی آمد که خواهش رُستن را در همهی سبزههای نارسته و گلهای ناشکفته میخواند. مردی که در سوگواری همهی نخلهای سربریده شریک بود و هر روز به هزار شاخهی شکسته تسلیت میگفت.مردی که 23 بهار زمین را میشناخت و خاطرهی تلخ 2500 شب یلدایی را چشیده بود.مردی آمد که در بدریهای پیامبر و غربت و تنهایی علی را در اشکهای تلخ شبانه، به تلخی گریسته بود. مردی که پا به پای قافلهی کودکان کربلا دویده و با 72 سر، از کوچههای کوفه و شام گذشته بود. مردی که مزار گمشدهی بقیع را میشناخت. او به انتشار سپیده آمده بود. آمده بود تا شیرازهی گسستهی حقیقت را نظام بخشد و مظلوم غریبی را که بر دار نیزهها آویخته مانده بود و همنفس مردگانش ساخته بودند به متن زندگی و حیات بازآورد.مردی آمد که با 114 سوره زیسته بود و 6666 آیه را در روشنای ذهنش، زلال و زنده و زیبا جاری ساخته بود. مردی که مأذنههای مغموم و مساجد مخروب و کاخهای معمور را با نگاهی همه اشک، میدید و بر نمیتابید و بازی و بازیچه شدنها و تمسخر همهی حقیقتها را طاقت نمیآورد.مردی که در یازده رکعت شبانه در لرزش مداوم شانهها، تا انتهای تذلل پیش میرفت و در رکعتان عشق پیش روی همهی ستم و شقاوت، بیهیچ لرزش و اضطرابی، هر چه خشم و فریاد بود شلیک میکرد.مردی آمد که به تحریم سکوت و به وجوب خروش ایمان داشت.مردی آمد با روح گردباد، با اندیشهی آفتاب، با آرمان باران، مردی که همزاد موج و همسایهی توفان بود. او که آمد، تندیسهای ایستادهی ستم، شکست و نقش سیاه فساد و غبار دیرینهی باطل، در فوارهی خون شهیدان فروخوابید و آسمان شفاف و شسته، در حجم پرواز پرندگان رها شد. وقتی آمد، سی میلیون قلب، گرد منظومهی وجودش چرخید و 60 هزار آغوش سرخ در بیتابی سبز خویش به میزبانیش گشوده شد.وقتی آمد، در آن سوی خندق، همهی کفر در زیر ذوالفقار دست و پا میزد و خیبر مخوف تزویر فرو میریخت. وقتی آمد، همهی زمینیان، همنوا با خویش، زمزمهی دلنشین فرشتگان را میشنیدند که سرود مبارک «خمینی ای امام» میخواندند و در پایکوبی ذرّهها و دست افشانی درختان و ازدحام اشکها و لبخندها، به حضور آفتاب خوش آمد میگفتند.وقتی آمد، دیگر کسی به احترام سیاهی برنمیخاست و حرمت بیحرمتان پاس نمیداشت.وقتی آمد، خدا را در دسترس همگان گذاشت، صداقت را تکثیر کرد. و سی جزء قرآن را با قلبها شیرازه گرفت. وقتی آمد، یک جلد نهجالبلاغه به همهی زبانها و دو جفت نگاه به چشمان بیسو و بیفروغ بخشید.وقتی آمد، به جانها فرمان آمده باش داد. خود در هشت خوان خطر و یازده عقبه و صدها گردنه، پا به پای قافله پیش آمد و تا لحظهی آرمیدنِ ناگزیر، دمی قرار و آرام نشناخت و آنگاه که همراهان سوگوار را به شوق پروازی که هماره بیتابش بود، تنها گذاشت؛ به باغبانی لالههایی پرداخت که خود با دست خویش در خاک حاصلخیز عشق کاشته بود.اینک او، در انتهای جاده، کمی آنطرفتر از آسمان، ایستاده است و به همهی آنان که راه میجویند و راه میپویند جاده را نشان میدهد و خطرگاهها را مینمایاند و کدام رهنورد است که پژواک صدایش در گوش و سر انگشت هدایت او فراپیش داشته باشد و لذّت یافتن و حلاوت رسیدن را نچشد؟به استقبال یوسفجواد محمد زمانی «امام آمد!» این بود خوشایندترین مژدهی زمستان پنجاه و هفت. این بود نویدی گواراتر از بهار، که سرمای بهمنماه را به گرمی روزهای شهریور پیوند میزد و طعم خوش سیبهای تجلّی را به حلق درختان خشک میچشاند.با آمدنش، بهار خانههامان را در زَد و شکوفهها، درختانِ خشک را عروس کردند؛ قطرهها، راه اقیانوس را یافتند و به بیکرانهی آن پیوستند. تاریخ، این تماشاگر همیشهی پیکار زورمندان و ضعیفان، بیهمتایی او را فریاد زد و اندیشه، این مونس همارهی آدمی، به ژرفای او متحیرانه درنگریست.این، او بود که ابراهیموار، تبر به دوش گرفت و بُتهای زمانه را در هم شکست. هم او بود که آتش ستم را بَر ایمان گلستان ساخت. هم او بود که با قیامی چنین، کرهی زمین را عکسِ جهتِ چرخشِ همیشگیاش چرخاند و آفتابِ وجودش، تابشی دیگرگونه را بر سرزمین پهناور ایران آغاز کرد. هم او بود که آمدنش، مدینه را فرا یاد میآورد و روزهای آغازین حضور پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم را. هم او بود که کالبد مردهی زمان را «روح اللّه» شد و مقتدای مردمانی از حقیقت «فَانَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ». هم او بود که باوراند، «دیو چو بیرون رود فرشته درآید.» را.وقتی که آمد، «تُعِزُّ من تَشاء» معنا گرفت و سینههای مردم، پر از هوای پاک «هیهات من الذلة» شد. او که آمد، «عاشورا» در رگهای قیام، خون تازه دمید و سراسر ایران، «کربلا» شد. هر که بت در آستین داشت، رسوا شد و هر که را«لباسُ التَّقوی» به بَر بود، عزّت یافت.یعقوبهای انتظار، آن روز به استقبال یوسف خود آمده بودند؛ با دستههای گل و دلهایی مشتاق تا طعم خوش «جاء الحق و زهق الباطل» را حس کنند.اکنون، ایران یاد خوش روزهای پرطروات «روح اللّه» را زنده نگه میدارد.باغ کوچکم ـ وطن ـخدیجه پنجیعطر دلانگیز حضور، میوزد. به گمانم، بهار، در راه است. این را از آوازِ خوش پرندهها فهمیدم؛ از آسمان که از همیشه آبیتر است، از رود، که عاشقانه به پیشواز میرود، از گرمای دلپذیری که خواب یخیِ، کوچه و خیابان را شکسته است و از فرارِ دزدانهی برفهایِ روی دیوار، که از شرم حضور، قطره قطره، میگریزد!من این راز را از انتظار شیرینی که در کوچه کوچهی نگاهِ شهر، قدم میزند، دریافتم. بهار، در راه راست و آمدنش این بار حتمی است! میتوان این اتّفاق را، از بیتابیِ لحظههایی که برای درک حضورش، دقیقه شماری میکنند، فهمید!ای باغ پاییززدهی تاریخ! پلک بگشا و کوچ زمستان را به تماشا بنشین؛ نفس بکش و ریههایت را از بوی بهار لبریز کن؛ قیام کن و با تمامِ سروْهایت، بازگشتِ بهار را جشن بگیر!امروز، روزِ به گُل نشستنِ غنچههای پرپرِ توست. قیام کن و برفهای تعلّق را از شانههایت، بتکان! دیگر جسارتِ هیچ دستی، برای قطع نهالهای کوچک، قد نخواهد کشید و گلهای نورس و نوشکفتهات را نخواهد چید! دیگر قیام سبز هیچ جوانهای در خاک مدفون نخواهد شد و هیچ گیاهی به جرم رویش، محکوم!پلک بگشا، نفس بکش؛ باغ کوچکم و قشنگم ـ وطن ـ!بلند شو و لحظه لحظه شکوفاییات را ـ با گل و لبخند ـ به تماشا، بنشین.خوش باش! که از این لحظه به بعد، صدای هیچ «کلاغی»، دِل شاخههایت را نخواهد لرزاند و آهنگ قدمهای هیچ «تَبری»، آرامش درختانت را نخواهد آشفت!این رایحهی نفسهای "مسیحاییِ" بهار است که در تار و پود جانت میپیچد و زندگی را میهمان پیکرت میکند؛ تا برای همیشه، باقی بمانی و تقدیرت، تا ابد، شکوفایی و بالندگی باشد!ده روز انفجار نورمهدی میچانی فراهانی«ده روز»بهمن؟ زمستان؟ده روز آفتاب؛ نه، ده روزِ شروعِ آفتاب و از آن پس، همیشه آفتابی؟!برف روی زمین بود؛ سرد بود.یادش به خیر، همیشه میخندید؛همان که کوچه را به نامش کردهاند؛ برادرم را میگویم.غروب بود. دستهایش رنگی بود و لباسش خاکی، روی دیوارها شعار مینوشت، کوچه به کوچه، دیوار به دیوار؛ همکلاسیم را میگویم. غروب که میشد، با یک رنگِ سرخ راه میافتاد توی کوچهها و به در و دیوار، شعار مینوشت و همیشه دستهایش رنگی بود. آنروز غروب هم دستهایش مثل همیشه سرخ رنگ بود و پایش هم سرخ رنگ؛ امّا سرخی پایش از رنگ نبود.«عاقبت، ابرها کنار خواهند رفت»؛ این را برادرم میگفت و همان همکلاسیم، که همیشه روی تخته سیاه، کلمهی شاه را وارونه مینوشت. «یوغِ دو هزار ساله، عاقبت ده روزه فروریخت» این را هم پدرم میگفت؛ در حالیکه اشک میریخت و خاکِ تازه آب خوردهی برادرم را میبوسید. یادم است حرارت خون، همهی برفها را آب کرده بود. بیشک بهار بود نه زمستان.چه روزهای روشنی بود این ده روز؛ ده روزِ خون و خورشید، آب و سنگ، گلوله و سینه. ده روزِ انفجار، انفجارِ نور. روزهایی که جماران، پدر پیرِ خود را بازیافت. و میلهها شکسته شد و از دیوار حصارها، حریم ساختیم. دیگر میدان انقلاب، مجسّمهی هیچ ابلیسی را در خود نمیپذیرد؛ که ما تندیس همهی تنها را پایین کشیدهایم. دیگر هیچ زنجیری بر دستهایمان نخواهد نشست؛ که قطورترین زنجیرها را گسستهایم. بگذار همهی دنیا ما را از خود براند! ما برای ایستادن، زین پس تکیه بر زانوی خود میزنیم.مجالِ پرواز، همیشگی نیست. پس خوشا به حال آنانکه چون دروازهی آسمان را گشوده یافتند، بیتردید بال گشودند و تا فراسوی درهای بهشت، یک نَفَس کوچیدند. آزادی قیمتی دارد که باید پرداخت. «گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش». بیشک: آنان که پای در این سفر نهادند، جاودان شدند و نزد خدای خویش، روزی میخورند.نوید آسمانسیدعلی اصغر موسوینبض نگاهها تند میزد؛ امّا زمان در آستانهی توقف بود.تمام چشمها، آسمان را دور میزدند؛ تا همای سعادت بر سریرِ صداقت، فرود آید. انتظار دیرینهی نگاهها، هرگونه تأخیر را قبول نداشت و تاریخ، در انتظار جشنی به وسعت آزادی بود.او میآمد؛ تا جادههای سبز، آمادهی تماشا شوند؛ تماشای بهار، تماشای روزهای بیغبار.او میآمد؛ از فراز ابرها، سرشار از نور و لبریز از عشق؛ آمدنش نوید آزادی بود؛ نوید روزهای آفتابی، نوید پنجرههای باز باز باز ..
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2970]
صفحات پیشنهادی
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن نويسنده: سید امیرحسین کامرانی رادمنبع: راسخون عطیه ی الهی وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی ...
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن نويسنده: سید امیرحسین کامرانی رادمنبع: راسخون عطیه ی الهی وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی ...
نوشتههايي درباره امام خميني(ره)
آثار تجسمي از حضرت امام خميني (ره) در مجموعه نمايشگاهي جماران در برج ميلاد ... دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن ... سوال درباره ی لوگوی توپی! - ... ...
آثار تجسمي از حضرت امام خميني (ره) در مجموعه نمايشگاهي جماران در برج ميلاد ... دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن ... سوال درباره ی لوگوی توپی! - ... ...
جمهوري اسلامي ايران به بركت خون مطهر شهدا درجهان بالندگي دارد
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت ... الهی راه یافتیم و جشن روشن آزادی را به برکت این عطیه ی الهی، به تماشا ایستادیم.
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت ... الهی راه یافتیم و جشن روشن آزادی را به برکت این عطیه ی الهی، به تماشا ایستادیم.
قصه هاي لب رود به سر رسيد
به گزارش خبرنگار مهر، مجموعه "من قاتل پسرتان هستم" با داستان های بازگشت، بن بست، من قاتل. دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به ...
به گزارش خبرنگار مهر، مجموعه "من قاتل پسرتان هستم" با داستان های بازگشت، بن بست، من قاتل. دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به ...
به مناسبت دهه فجر انقلاب اسلامی حماسه، شعر و شور و شعور
به مناسبت دهه فجر انقلاب اسلامی حماسه، شعر و شور و شعور ... دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به ...
به مناسبت دهه فجر انقلاب اسلامی حماسه، شعر و شور و شعور ... دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به ...
نام و ياد امام همچنان پشت دشمن را مي لرزاند
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت ... امروز، پرچم سه رنگ وطن، با نام ...
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت ... امروز، پرچم سه رنگ وطن، با نام ...
جادهای در دل کوههای سنگی /عکس
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود ... از افق سر زده است جواد محدثىبهمن خونين جاويداننژاد هر تكبير، به خون و ...
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود ... از افق سر زده است جواد محدثىبهمن خونين جاويداننژاد هر تكبير، به خون و ...
بتکان خانه دل را !
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل ... هلهله ی ...
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل ... هلهله ی ...
درددل های بلند قدترین مرد جهان
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن. ... تقويمها، بيهودگى را ورق مىزدند و معصومانهترين واژهها، ...
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن. ... تقويمها، بيهودگى را ورق مىزدند و معصومانهترين واژهها، ...
جهان به سوی خیر می رود و عدالت دنیا را فرا خواهد گرفت
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت ... آغاز مىشود و با سپيدى صبح ...
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن-دل نوشته هایی به مناسبت ... آغاز مىشود و با سپيدى صبح ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها