واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نامههای پروانه(3)
- یک چیز دیگر.- چی؟- اگر نامهام پیشتان است. به قول مامانم دور حرم امام طواف بدهید و برایم بیاورید.پروانه اینها را که گفت، با خوشحالی گوشی را گذاشت. ناهار که خوردند پروانه باز به سراغ دفترچه رفت. میخواست این بار برای پدر بنویسد که نامهاش هنوز نرسیده است. مادر گاهگاهی به او سر میزد. میگفت: دخترجان بابایت فرصت خواندن این همه نوشته را ندارد، بس است.- نه مامان! شما باز هم نگران تعداد کاغذها هستید، نه وقت بابا.مادر نگران تعداد کاغذها نبود. بیشتر نگران خودش بود. میدانست به تعداد همان کاغذها باید از طرف پدر به او کاغذ برسد. غیر از این بود! گریه میکرد. میگفت: بابا یادش رفته دو تا از کاغذهایم را بخواند و جواب بدهد. مادر میدانست غیر ممکن است قبول کند تعداد کاغذهایش کمتر بوده است.- نه مامان من نوزده صفحه نوشته بودم.مادر تعداد کاغذها را شمرد. پروانه تا آن ساعت بیست و یک برگ نوشته بود.شب بود. پروانهای دور چراغ سقف میچرخید. چشمهای مادر از روی پروانهی خودش به پروانهی دور چراغ افتاد. پروانه مدام خود را به چراغ میزد و میچرخید. پروانه کوچولو هم همچنان عاشقانه برای پدر مینوشت.پروانه که رفت بخوابد کار مادر تازه شروع شده بود. چشمهایش به عکس پدر بر روی دیوار افتاد. انگار پدر داشت میخندید و میگفت: چه کار کنم، دختر است دیگر! حساس هم که هست.- آخر، مرد! من باید سی و سه صفحه کاغذ را این وقت شب خط خطی کنم، بدهم دست آن پیرمرد که هفتهی بعد برگرداند و در خانه را بزند و بگوید: بدو بیا پروانه جان، نامهی پدرت را آوردهام؟!مادر چارهای جز نوشتن و خط خطی کردن نامه نداشت. قبول کرده بود مدتی که پدر در سفر است. به دخترش نازکتر از گل نگوید. مراقب گل او باشد تا برگردد.مادر خندید. برخاست. به سمت دستشویی رفت. صورتش را شست و آماده شد که به همان تعداد صفحه نامه بنویسد.در حال خط خطی کردن کاغذها مدام فکر میکرد: چگونه است که این دختر وقتی شروع به خواندن نامهها میکند، میگوید پدر در نامهاش جواب همهی چیزهایی را که از او پرسیده داده است!پروانه کوچولو به خواب عمیقی فرو رفته بود. توی خواب او عمو پستچی در راه بازگشت از مشهد بود.پستچی که رفت، مادر تازه یادش آمد فراموش کرده است نامهی هفتهی بعد دخترش را به او بدهد. باید فکری در این باره میکرد. به مقابل.عکس که رسید، بابای پروانه دوباره توی عکس خندید. مادر صدای او را شنید! چیزی که تا آن لحظه اتفاق نیفتاده بود. پدر از او تشکر کرد که به جای او برای دخترش نامه مینویسد و پستچی پیر هر هفته نامه را برای دختر کوچولویش میآورد.ساعتی بعد پروانه و مادرش به دو کوچه بالاتر رفتند تا پروانه نامهی جدیدش را برای پدر پست کند.به خانه که برگشتند مادر باز در برابر عکس پدر ایستاد. گفت: میبینی آقای نازنین؟ میبینی با من چه میکنی؟...پروانه باز توی اتاقش نامهی پدر را که درست مثل خود او خطخطی کرده و نوشته بود، بلندبلند میخواند و میخندید. همه میدانستند که این دختر و پدر میتوانند خط همدیگر را بخوانند...حسن احمدی سیب سفیدتنظیم : بخش کودک و نوجوان********************************************مطالب مرتبطنامههای پروانه(2)نامههای پروانه(1)محاکمه بچه خرس کهکشانی (1)سنگر چوبی1 عسل و کیک وانیلی1 امیر مسعود و بزرگان ری1 تدبیر موش(1)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 422]