واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ناله مومنان در گودال آتش
«قتل اصحاب الأخدود* النار ذات الوقود* اذ هم عليها قعود* و هم علي ما يفعلون بالمؤمنين شهود* و ما نقموا منهم الاّ ان يؤمنوا بالله العزيز الحميد»نفرين بر كساني كه آن خندق را براي سوزاندن مؤمنان حفر كردند؛همانان كه آتشي شعلهور،با هيزم فراوان برافروختند.آن گاه كه در كنار خندق آتش نشسته بودند و آنچه را بر سر مؤمنان ميآوردند،تماشا ميكردند و چيزي را از آنان ناخوشايند نميدانستند،جز اين كه آنها به خدا،آن مقتدر شكست ناپذير ايمان آورده بودند».(سوره بروج، آيه 8ـ4) نزديك غروب بود و خورشيد خود را به پاي ابرها كشانيده بود. نور ملايمي بر چادر رنگ و رو رفته آسمان ميتابيد. از آن جلو كه نگاه ميكردي، ديوارههاي قصر، همچون ستونهاي آسمان مينمود؛ ممتدّ و سر به فلك كشيده، اما از دور، شبيه اسباب بازي بچهها بود؛كوچك و بچگانه. خود را به ميان باغ رسانيد و در جايگاه هميشگياش نشست.نامش «ذونواس» بود؛آخرين پادشاه «حميري».در روزهايي كه همه جا نجوا و زمزمه آئين جديد بود و سخن از اعجاز دم مسيحايي، همچنان سر در تاج حماقت خود فرو برده بود و تكيه بر تخت، فرياد ميزد:فقط يهوديت!گويي همه را غلامان خود ميپنداشت.پيش خدمت مخصوص نزديك آمد و گفت:«امروز مردي از نجران آمده و تقاضاي ملاقات با شما دارد.ادعا ميكند كه اطلاعات مهمي در مورد آئين جديد دارد».انگار همه تنش «مور، مور» شد، فرياد كشيد:«دين جديد! فوراً او را حاضر كنيد»مرد نجراني را آوردند، خود را بر زمين انداخت و در حالي كه همچون ماري به دور پاهاي تنومند شاه ميخزيد،پيوسته تاج و تخت او را «به به و چه چه» ميگفت.ذونواس كه با شنيدن نام دين جديد،نفس هايش به شماره افتاده بود و آب دهان در گلويش گير كرده بود، از تملّقگوييها و حاشيه رفتنهاي آن مرد به تنگ آمد و فرياد زد:«حرفت را بزن!»مرد نجراني،اندكي ساكت شد و سپس ادامه داد:«آمدهام تا اعلام خطر كنم.من از پي حادثهاي كه در «نجران» اتفاق افتاده است،خود را سراسيمه تا بدين جا رسانيدهام، بلكه پادشاه پيش از آنكه كار به جاهاي باريك بكشد و خطر بيش از اين در دين و سرزمين ما رخنه كند، راه چارهاي در نظر گيرد».چندي است كه نصرانيت به نجران راه يافته و مي گويند كه آورنده آن عيساي مسيح است.سخنان و آئينش،بيش از همه از سوي بت پرستان مورد استقبال واقع شده است، به طوري كه گروه گروه، بدان ميگروند.اگر چه يهوديان،جز عده كمي بر دين خود استوارند، اما در اقليت واقع شدهاند و ترسم از آن است كه اگر بر همين منوال پيش رود، ديري نپايد كه فاتحه يهود خوانده شود و از آن جز نامي برجاي نماند».اين سخنان بر وجود ذونواس سنگيني زيادي ميكرد،به طوري كه احساس ميكرد،به جاي تاج يك بشكه پر از آب بر روي سرش قرار گرفته است!از تخت به زير آمد و دو زانو، روي زمين نشست.با صدايي لرزان پرسيد:«چه شد كه اين اتفاق افتاد و اين آئين دو روزه، اين چنين در دلها رخنه كرد و ساحرانه، همه را مسخّر خود نمود؟!!»مرد نجراني از شخصي مسيحي به نام «فيميون» و اعمال و رفتار مجذوب كننده او گفت و اينكه جاذبه سخنان و رفتار او توانسته است،عده بسياري از يهوديان را متمايل به نصرانيت كند.ذونواس ديگر تاب شنيدن نداشت.مثل شيري خروشيد و با عصبانيت از جايش برخاست.اين خبر،چنان ذونواس را غضبناك و ناراحت نمود كه خواب و آسايش بر او حرام شد و درهمان لحظه،آماده جنگ با نجرانيان شد.آن شب، درحالي كه مؤمنان مسيحي، آرام سر بر بالين نهاده بودند و با ياد خداي تازه يافته خود به خواب رفته بودند،ذونواس، كارگزاران و مأموران خود را،يك به يك فرا ميخواند و براي نجرانيان تصميمهاي خطرناك ميگرفت.صبحدم،وقتي هنوز گيسوان طلايي خورشيد از شانههاي آسمان سرازير نشده بود، سپاهي عظيم از سوي ذونواس به جانب نجران رهسپار شد.صداي شيحه اسبان و نعره سواران اهالي نجران را نگران كرده بود و هر كس به سمتي ميدويد.يكي در پي يافتن زاويهاي براي پنهان شدن و ديگري در جستجوي آغوشي براي پناهنده شدن.سپاهيان، همچون رشته كوهي، سلسلهوار، در مقابل نجران صف كشيدند و ذونواس شروع به سخنراني كرد:«شنيدهام كه شما، با غوغاي يك مرد مسيحي، از آئين يهوديت دست كشيدهايد و نصرانيت را به عنوان دين خود برگزيدهايد.من امروز، اين همه تجهيزات را به راه انداختهام،تا اساس اين مذهب تازه به دوران رسيده را براندازم و دين يهوديت را سر و ساماني دوباره بخشم.تا دير نشده،از كرده خود توبه كنيد و دوباره به دين يهود بازگرديد!بدانيد كه اگر همچنان،بر عقيده خود پافشاري نماييد، عاقبت سختي در انتظار شماست.من به خردمندان و بزرگان نجران اين فرصت را ميدهم؛تا به مشورت با هم بپردازند و ميان اين دو راهي كه يكي به مرگ و ديگري به توبه ختم ميشود، يكي را انتخاب كنند.بزرگان نجران، با روحيهاي قوي و بياني محكم كه حكايت از ايمان راسخ آنان داشت، جواب دادند:«نيازي به مشورت نيست، ما پيشتر دين حق و پيروي از آن را برگزيدهايم.ما را از مرگ و مجازات نترسان كه جانبازي در راه حق افتخار ماست».صلابت سخنان آنان ذونواس را كُفري كرده بود.تا آن زمان، هيچ كس جرأت چنين جسارتي را در مقابل او،به خود نداده بود.بيدرنگ،از كوره در رفت و با صدايي كه بيشتر شبيه نعره بود، دستور قتل همه آنها را صادر كرد.به فرمان او گودالهايي حفر كردند و با برافروختن آتش، درون آنها، مسيحيان نجران را، يك به يك در آن سوزاندند.اين گودالها را «اُخدود» ميناميدند و در «قرآن» هم،با همين نام از آنها ياد شده است.دود غليظي از تنهاي سوخته نصرانيان به هوا برميخاست و صداي بيصداي مظلوميتشان را در هوا منتشرميكرد.گويا تنها يكي توانست از اين معركه جان سالم به در برد.او، بدون هيچ مكثي، بر اسب راهواري نشست و از نجران دور شد.در حالي كه بغض سنگيني گلويش را ميفشرد و از غم مظلومي ياران و بستگان ميگريست،بيابانها و دشتها را،يكي يكي پشت سر ميگذاشت، تا اينكه خود را به «قيصر» (امپراطور روم) رسانيد و حادثه دلخراش سرزمينش را براي او بازگو كرد.قيصر كه نصراني بود ، از اين واقعه بسيار متأسف شد، روم و نجران، فاصله زيادي با هم داشتند.از اين رو،قيصر نامهاي به نجاشي (پادشاه حبشه) نوشت و از او كه در نزديكي نجران حكومت ميكرد، خواست؛تا سپاهي را براي ياري مسيحيان و سركوبي ذونواس رهسپار سازد.نجاشي،در پاسخ به اين نامه،لشكري عظيم به جانب يهوديان به راه انداخت.او توانست ذونواس و عده زيادي از يهوديان را از دم تيغ گذرانيده وبه سزاي اعمالشان برساند.همچنين،با كشته شدن ذونواس، بازار يهوديت كساد شد، دوباره آئين مسيح رواج يافت و به عنوان دين رسمي اعلام شد.منبع: مجله بشارت: آذر و دي 1386، شماره 62تنظيم براي تبيان: گروه دين و انديشه_تبيان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 373]