واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: همشهری-در روزگاران كهن پادشاه جواني در گوشهاي از كره خاكي بر سرزميني آباد حكومت ميكرد. در اطراف او هميشه كساني بودند كه همه چيز را برايش فراهم كنند و به همين دليل كاري نداشت به جز اين كه سوار اسب شود و به شكار رود. در يكي از گردشها هوا خراب شد و اسب پادشاه نافرماني آغاز كرد و او را با خود برد و حاكم از همراهانش دور افتاد.پادشاه گرسنه و تشنه در حال مرگ بود كه دختر چوپاني به دادش رسيد و او را از مرگ نجات داد. پادشاه دختر را به قصر آورد و پس از مدتي با او ازدواج كرد. در يكي از روزها دختر كه حالا ملكه شده بود از همسرش پرسيد كه آيا بيكاري اذيتش نميكند؟ پادشاه در باره كارهايش خيلي توضيح داد كه هيچ يك براي ملكه قابل قبول نبود. بعد ملكه سؤالهاي ديگري پرسيد: «آيا بهجز دستور دادن و گزارششنيدن از وزيران و شكار، مهارت ديگري داري؟ اگر وقتي پادشاه ديگري به تو حمله كرد و شكست خوردي و ناچار شديم به سرزمين ديگري فرار كنيم، آيا ميتواني مثل يك فرد عادي زندگي خانوادهات را تأمين كني؟ اگر زماني شاه نبودي، ميتواني براي خودت كار بكني؟» پادشاه كه جوابي براي اين سؤالها نداشت، پذيرفت كه فن يا مهارتي بياموزد براي روز مبادا و اينطور شد كه استاد حصيربافان هر روز ميآمد و به پادشاه حصيربافي ياد ميداد. مدتي گذشت و پادشاه در فن حصيربافي ماهر شد. يكي از روزها يادش آمد مدتي است كه به شكار نرفته است. دستور داد كه همراهان آماده شوند و قصر را ترك كرد. روز به ميانه نرسيده بود كه هوا طوفاني شد و پادشاه مثل بار قبل راه گم كرد و از همراهان دور افتاد. بار قبل دختري مهربان بر سر راهش قرار گرفت، اما اين بار راهش به كلبهاي افتاد كه پس از ورود فهميد خانه راهزنان است. راهزنان او را زنداني كردند و بر سر كشتن يا نكشتنش بحث ميكردند كه فكري به نظر پادشاه رسيد. او به رئيس راهزنان گفت كه من در حصيربافي ماهرم و ملكه نقش حصيرهاي مرا دوست دارد. اگر وسايل حصيربافي فراهم كنيد، حصير برايتان ميبافم و نقشي ميزنم كه ملكه در عوض آن به شما پول خوبي بدهد. رئيس راهزنان پذيرفت و بعد از دو روز با حصير بافته شده به دست پادشاه به قصر پيش ملكه رفت كه نگران همسر گمشدهاش بود. ملكه وقتي شنيد كسي حصير براي فروش آورده است، فهميد كه ماجرايي در كار است و دستور داد فروشنده را پيش او بياورند. رئيس راهزنان حصير را به ملكه داد. ملكه حصير را باز كرد و ديد كه داستان اسارت همسرش و بقيه ماجرا روي آن نوشته شده است. ملكه پس از فهميدن ماجرا سربازان را براي نجات پادشاه فرستاد و آنها پادشاهي را به قصر آوردند كه درس بزرگي آموخته بود. سرنوشت پادشاهي كه به خاطر آموختن يك حرفه و مهارت از مرگ نجات پيدا كرد، يكي از قصههايي شده كه بعدها در ميان مردمان حكايت ميشد تا درسي باشد براي آنهايي كه روزگار ميگذراندند بيآنكه در جستوجوي مهارتي يا حرفهاي براي روزهاي سختي باشند. از آن روزها زماني بسيار طولاني گذشته است و تغييرات بسياري در شيوه زندگي مردمان پيش آمده است، اما هنوز بخشي از آن داستان براي ما حكايت ميشود. در بسياري از خانوادهها فرزندان اين فرصت را دارند كه با حمايت پدر و مادر كه به سختي كار ميكنند، بيشتر بر تحصيل تمركز كنند. در فصل تابستان كه مدرسهها تعطيل ميشود، در كنار فرصتي كه براي تفريح و استراحت وجود دارد، فرصت ديگري نيز براي توجه به آينده در دسترس است. تابستان فرصتي است براي آشنايي و آموختن بعضي از مهارتها كه ميتواند در آينده موقعيت متفاوتي را شكل دهد. تجربههايي كه در قالب داستانهايي چون پادشاه حصيرباف از گذشتههاي دور به امروز سفر كرده است، بخشي از حكايت زندگي است كه با تغيير چهره براي تمامي نسلها روايت ميشود. در اين حكايت يادآوري ميشود كه آرامش و آسودگي امروز ، فردا ميتواند تغيير شكل دهد و به سختي برسد. حمايتي كه امروز از سوي پدر و مادر هديه ميشود، شايد در زماني ديگر وجود نداشته باشد. شايد در زماني ديگر، مهارتي خاص براي گذراندن زندگي، مهمترين نياز باشد. فرصت تابستانه ميتواند پساندازي باشد براي فرداهايي كه در راه است. پدرها و مادرهايي كه در اين فصل به فرزندان پيشنهاد حضور در چنين موقعيتهايي را ميدهند، به چنان روزهايي فكر ميكنند. آنها ميدانند كه چنين پساندازي در آينده تا چه حد ميتواند تعيين كننده باشد. تجربههاي آموزشي تابستانه، شايد در آينده اساس يك زندگي باشد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]