واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: از مهتابي مسجد تا مهتاب شهادت(2)
«خليجآباد» نام روستايي است در اطراف نيشابور. سال هزار و سيصد و چهل، علي خالو در همين روستا ديده به جهان ميگشايد. پس از گذراندن دوره ابتدايي، براي ادامه تحصيل به شهر نيشابور ميرود.هنگامي كه سال اوّل دبيرستان را به پايان ميرساند، روح بلند پروازش مانع از ماندگار شدنش در اين شهر ميگردد. چون يكي از خواهرانش ساكن قرچك ورامين بود، به تهران ميرود و با سكني گزيدن در خانه او، در كنار درس خواندن، به شغل الكتريكي و سيمكشي ساختمان نيز روي ميآورد. به زودي در اين كار مهارت بالايي به دست ميآورد و به صورت مستقل براي خود مغازه باز ميكند.سال پنجاه و شش، از طريق پيگيريهاي خواهرش، با دختري از يك خانواده مذهبي ازدواج ميكند. اين ازدواج، به سير تحوّل زندگي او سرعت بيشتري ميبخشد و زمينهاي را فراهم ميآورد تا از طريق مبارزان وراميني به جريانات انقلاب كشيده شود. او در اين مسير از تمام توان و استعدادش بهره ميجويد و در صحنههاي مختلف، از بذل مال و جانش دريغ نميورزد.پس از پيروزي انقلاب، اوايل سال پنجاه و هشت، در شهر تهران به عضويت سپاه درميآيد. طولي نميكشد كه تبحّر بالايش در امور نظامي، زبانزد ديگران ميگردد.يك سال بعد، به خاطر اعلام نيازي كه در سپاه مشهد به وجود او ميشود، به همراه خانوادهاش به اين شهر مقدّس عزيمت ميكند و در پادگان امام رضا(ع) مشغول خدمت ميگردد.مدّتي بعد، خصوصيت گوهرشناسي محمود كاوه، باعث ميشود تا براي جذب او به تيپ ويژه شهدا اقدام كند. چون مسئولين پادگان به انتقال هميشگياش به تيپ ويژه رضايت نميدهند، كاوه سعي ميكند در اعزامهاي متناوبي كه خالو به منطقه دارد، از وجود او براي بالا بردن كيفيت رزمي تيپ، بيشترين بهره را ببرد.روز هجدهم اسفند سال شصت و چهار، در جريان عمليات والفجر نه، در حالي كه مسئوليت يكي از محورهاي عملياتي تيپ را بر عهده داشت، بر اثر اصابت راكت هليكوپتر دشمن، با فرقي شكافته و خونين به ديدار معشوق ميشتابد؛ در آن لحظهها محمود كاوه در چند قدمي او بود.***بليطي براي بهشتمحسن مقدّمتازه از جبهه برگشته بود كه شنيدم دوباره ميخواهد اعزام شود. ميخواست تو كردستان مسئول يكي از محورهاي تيپ ويژه شهدا بشود. بچّهها ميگفتند: فرمانده پادگان با رفتنش مخالفت كرده.آن روز توي جلسه فرماندهي او را ديدم. من و او يك اتاق مشترك داشتيم. بعد از جلسه راه افتاديم طرف اتاق. حين صحبت فهميدم مصمّم است به رفتن. گفتم: ظاهراً فرماندهي موافقت نكرده.گفت: محمود كاوه بهاش زنگ زده، رضايتش رو گرفته.طوري راه ميرفت و حرف ميزد كه معلوم بود عجله دارد. وقتي رسيدم دفتر كار، تقريباً ده ـ پانزده دقيقه مانده بود به اذان ظهر. هر لحظه كه ميگذشت، انگار عجله او هم بيشتر ميشد. كمي كه دقّت كردم، ديدم حال و هواي ديگري هم دارد. تا حالا اينطوري نديده بودمش؛ گويي اصلاً روي زمين نبود. گفتم: چرا اينقدر عجله داري؟گفت: تا يك ساعت ديگه نيروها اعزام ميشن، من بايد حكم مأموريتم رو ببرم راهآهن و بليت بگيرم.رفت سراغ كمدش. گفتم: حالا چرا اينقدر با عجله؟ حدّاقل امروز رو ميموندي و فردا ميرفتي.گفت: نه. حتماً بايد امروز برم.گفتم: چرا؟گفت: چون با كاوه قرار دارم.در كمد را باز كرد. يكسري نوار و جزوه و چيزهاي ديگر بود كه گاهي از او امانت ميگرفتم و استفاده ميكردم. همه آنها را برداشت و گذاشت روي ميز من. تعجّب كردم. گفت: اينا از اين به بعد دست تو باشه.ميدانستم كه آنها حاصل زحمات و تجربيات ارزشمند اوست. با نگاه پر از حيرت گفتم: يعني چي علي؟ اينا مال تو بوده، تو اختياردارش هستي.گفت: نه ديگه از حالا به بعد مال توئه.در كمد را قفل كرد. كليدش را هم گذاشت روي ميز! گفت: اين هم كليد.مات و مبهوت، خيرهاش شدم. گفتم: يعني كمدت رو هم داري تحويل ميدي؟گفت: با اجازه شما.هزار جور فكر و خيال به ذهنم هجوم آورد. بيشتر از همه فكر كردم شايد ميخواهد منتقل شود. يكدفعه ديدم خيره شد تو چشمهام. هيجاني شديد تمام وجودم را گرفت. گفت: محسن، من اين دفعه به لطف و عنايت اهلبيت(ع) شهيد ميشم.زود گفتم: اين حرفها چيه علي؟انگار نشنيد؛ يا شنيد، اما نخواست چيزي بگويد. گفت: فقط يك درخواستي ازت دارم.حيرتزده گفتم: بفرما.گفت: بعد از شهادت من، شما برو روستاي ما سخنراني كن؛ ضمناً از پدر و مادر پيرم هم خبر بگير.من تو چند سالي كه با او آشنا شده بودم، حسابي بهاش انس گرفته بودم. تو آن لحظهها به تنها چيزي كه نميخواستم فكر كنم، شهادتش بود. با يك غم و اندوه شديدي كه گويي تمام هست و نيستم را گرفته بود، گفتم: ان شاء اللَّه به سلامتي ميري و برميگردي علي جان؛ تو مسئول آموزش هستي و اين پادگان واقعاً به وجودت احتياج داره.گفت: كار خدا به نبودن من و امثال من تعطيل نميشه؛ چرخ انقلاب بالاخره ميگرده.منتظر حرف ديگري نماند. سريع آستينها را زد بالا و رفت براي تجديد وضو.تو تمام مدّتي كه با او بودم، فهميده بودم چه عشقي به شهادت دارد. هميشه درباره اين موضوع توسّل داشت و دعا ميكرد. يادم هست آيتاللَّه مظاهري يك نوار داشت درباره شهيد و شهادت. هر بار كه خالو آن نوار را گوش ميداد، حال و هواي ديگري پيدا ميكرد و چشمهاش به اشك مينشست. آنقدر اين نوار را گوش داده بود كه از اول تا آخر آن را، واو به واو از حفظ بود!آن روز وقتي برگشت، به خاطر عجلهاي كه داشت، نمازش را فرادي خواند. تو لحظههاي خداحافظي، حال عجيبي بهام دست داد. او را گرفتم بغلم و صورتم را چسباندم به صورتش. خيلي خودم را كنترل كردم گريه نكنم. او هم انگار حال مرا داشت. به هر صورت از من جدا شد و گفت: خداحافظ.از اتاق زد بيرون. شايد اگر حرف او را جدّي ميگرفتم و ميدانستم كه از عالم بالا به او الهام شده، به اين راحتيها ولش نميكردم و حدّاقل براي بدرقهاش ميرفتم.هفت ـ هشت روز بعد، وقتي خبر شهادتش را آوردند، گفتم: مباركش باشه.اين را گفتم، چون ميدانستم او با عشق و بصيرت اين راه را انتخاب كرد. بعد از شهادت، همراه كاوه و خيلي ديگر از بچّههاي سپاه رفتيم روستايشان. وقتي موضوع را براي پدر و مادرش تعريف كردم، گريهشان گرفت. گفتند: اتّفاقاً اين سري آخر هم كه روستا آمده بود، حال ديگهاي داشت. مثل اين كه دنبال گمشدهاي ميگشت.***اوج آرامشاحمد سمرقنديتو منطقه اصطلاحاتي مثل «نوراني شدن» و «جبههاي شدن» را وقتي به كار ميبرديم كه طرف، حال و هواي شهادت پيدا ميكرد. گاهي از سر شوخي همينها را به خالو ميگفتيم. ميخنديد و با آن لهجه نيشابورياش ميگفت: مطمئن باشين كه من تو تشييع جنازه همهتون شركت ميكنم.اواسط اسفند ماه سال شصت و چهار، او را تو شهر مهاباد و تو مقرّ سپاه ديدم. حال و هواي خاصّي پيدا كرده بود. عجيب نوراني شده بود. بعد از سلام و احوالپرسي، لبخندي زدم و گفتم: اين بار ديگه حسابي جبههاي شدي آقاي خالو.يكي از بچّهها انگار گل گرفت. در تأييد حرف من گفت: به نظرم اين دفعه ديگه دفعه آخرت باشه.منتظر بوديم بخندد و همان جواب هميشگي را بدهد، امّا با كمال متانت و آرامش گفت: خدا ان شاء اللَّه از زبونتون بشنوه!كمي كه گذشت، فهميدم به خلاف دفعههاي قبل، اصلاً شوخي و بگو و بخند نميكند. اگر كسي هم چيزي ميپرسيد، با همان متانت و آرامش جوابش را ميداد.آن روز بنا بود او يكي از محورهاي تيپ ويژه را تحويل بگيرد و براي ادامه عمليات والفجر 9 آماده شود. من و عصّاران و جاويدي و چند نفر ديگر هم ميخواستيم همراه او و كاوه برويم.بعد از نماز ظهر راه افتاديم. هر لحظه كه ميگذشت، گويي فاصله خالو با ما بيشتر ميشد. او همراه كاوه و دو نفر ديگر با يك ماشين رفتند، من و بقيه هم با ماشين ديگر.بين راه، ماشين ما خراب شد. تا درستش كنيم، چند دقيقه معطّل شديم. آنها زودتر از ما رسيدند به منطقهاي كه مورد نظر بود.وقتي ما رسيديم، قبل از همه چشمم افتاد به كاوه. يك تركش خورده بود به صورتش و داشت خون ميآمد. آن قدر ناراحت بود كه جرأت نكرديم از او چيزي بپرسيم. كمي بعد خشنود را ديديم. داشت گريه ميكرد. رفتم جلو. با يك دنيا تشويش پرسيدم: چي شده خشنود؟اشاره به يك درخت كرد و گفت: خالو رفت!پاي درخت را كه نگاه كردم، چشمم افتاد به جنازه خالو. خشنود گفت: يكي از هليكوپترهاي دشمن بهمون حمله كرد.رفتم پاي درخت. تركش خورده بود به پشت سر و يكي از دستهاي خالو، صورتش امّا تقريباً سالم مانده بود. گويي آن نورانيت و آن آرامش و متانت، به اوج خودش رسيده بود.سعيد عاکف منبع:امتداد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 365]