تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 3 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):من مأمورم كه صدقه (و زكات) را از ثروتمندانتان بگيرم و به فقرايتان بدهم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1832900619




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

از مهتابی مسجد تا مهتاب شهادت(2)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: از مهتابي مسجد تا مهتاب شهادت(2)
نبرد در جبهه هاي حق عليه باطل
«خليج‏آباد» نام روستايي است در اطراف نيشابور. سال هزار و سيصد و چهل، علي خالو در همين روستا ديده به جهان مي‏گشايد. پس از گذراندن دوره ابتدايي، براي ادامه تحصيل به شهر نيشابور مي‏رود.هنگامي كه سال اوّل دبيرستان را به پايان مي‏رساند، روح بلند پروازش مانع از ماندگار شدنش در اين شهر مي‏گردد. چون يكي از خواهرانش ساكن قرچك ورامين بود، به تهران مي‏رود و با سكني گزيدن در خانه او، در كنار درس خواندن، به شغل الكتريكي و سيم‏كشي ساختمان نيز روي مي‏آورد. به زودي در اين كار مهارت بالايي به دست مي‏آورد و به صورت مستقل براي خود مغازه باز مي‏كند.سال پنجاه و شش، از طريق پيگيري‏هاي خواهرش، با دختري از يك خانواده مذهبي ازدواج مي‏كند. اين ازدواج، به سير تحوّل زندگي او سرعت بيشتري مي‏بخشد و زمينه‏اي را فراهم مي‏آورد تا از طريق مبارزان وراميني به جريانات انقلاب كشيده شود. او در اين مسير از تمام توان و استعدادش بهره مي‏جويد و در صحنه‏هاي مختلف، از بذل مال و جانش دريغ نمي‏ورزد.پس از پيروزي انقلاب، اوايل سال پنجاه و هشت، در شهر تهران به عضويت سپاه درمي‏آيد. طولي نمي‏كشد كه تبحّر بالايش در امور نظامي، زبانزد ديگران مي‏گردد.يك سال بعد، به خاطر اعلام نيازي كه در سپاه مشهد به وجود او مي‏شود، به همراه خانواده‏اش به اين شهر مقدّس عزيمت مي‏كند و در پادگان امام رضا(ع) مشغول خدمت مي‏گردد.مدّتي بعد، خصوصيت گوهرشناسي محمود كاوه، باعث مي‏شود تا براي جذب او به تيپ ويژه شهدا اقدام كند. چون مسئولين پادگان به انتقال هميشگي‌اش به تيپ ويژه رضايت نمي‏دهند، كاوه سعي مي‏كند در اعزام‏هاي متناوبي كه خالو به منطقه دارد، از وجود او براي بالا بردن كيفيت رزمي تيپ، بيشترين بهره را ببرد.روز هجدهم اسفند سال شصت و چهار، در جريان عمليات والفجر نه، در حالي كه مسئوليت يكي از محورهاي عملياتي تيپ را بر عهده داشت، بر اثر اصابت راكت هلي‏كوپتر دشمن، با فرقي شكافته و خونين به ديدار معشوق مي‏شتابد؛ در آن لحظه‏ها محمود كاوه در چند قدمي او بود.***بليطي براي بهشتمحسن مقدّمتازه از جبهه برگشته بود كه شنيدم دوباره مي‏خواهد اعزام شود. مي‏خواست تو كردستان مسئول يكي از محورهاي تيپ ويژه شهدا بشود. بچّه‏ها مي‏گفتند: فرمانده پادگان با رفتنش مخالفت كرده.آن روز توي جلسه فرماندهي او را ديدم. من و او يك اتاق مشترك داشتيم. بعد از جلسه راه افتاديم طرف اتاق. حين صحبت فهميدم مصمّم است به رفتن. گفتم: ظاهراً فرماندهي موافقت نكرده.گفت: محمود كاوه به‏اش زنگ زده، رضايتش رو گرفته.طوري راه مي‏رفت و حرف مي‏زد كه معلوم بود عجله دارد. وقتي رسيدم دفتر كار، تقريباً ده ـ پانزده دقيقه مانده بود به اذان ظهر. هر لحظه كه مي‏گذشت، انگار عجله او هم بيشتر مي‏شد. كمي كه دقّت كردم، ديدم حال و هواي ديگري هم دارد. تا حالا اين‏طوري نديده بودمش؛ گويي اصلاً روي زمين نبود. گفتم: چرا اين‏قدر عجله داري؟گفت: تا يك ساعت ديگه نيروها اعزام مي‏شن، من بايد حكم مأموريتم رو ببرم راه‏آهن و بليت بگيرم.رفت سراغ كمدش. گفتم: حالا چرا اين‏قدر با عجله؟ حدّاقل امروز رو مي‏موندي و فردا مي‏رفتي.گفت: نه. حتماً بايد امروز برم.گفتم: چرا؟گفت: چون با كاوه قرار دارم.در كمد را باز كرد. يك‏سري نوار و جزوه و چيزهاي ديگر بود كه گاهي از او امانت مي‏گرفتم و استفاده مي‏كردم. همه آنها را برداشت و گذاشت روي ميز من. تعجّب كردم. گفت: اينا از اين به بعد دست تو باشه.مي‏دانستم كه آنها حاصل زحمات و تجربيات ارزشمند اوست. با نگاه پر از حيرت گفتم: يعني چي علي؟ اينا مال تو بوده، تو اختياردارش هستي.گفت: نه ديگه از حالا به بعد مال توئه.در كمد را قفل كرد. كليدش را هم گذاشت روي ميز! گفت: اين هم كليد.مات و مبهوت، خيره‏اش شدم. گفتم: يعني كمدت رو هم داري تحويل مي‏دي؟گفت: با اجازه شما.هزار جور فكر و خيال به ذهنم هجوم آورد. بيشتر از همه فكر كردم شايد مي‏خواهد منتقل شود. يكدفعه ديدم خيره شد تو چشم‏هام. هيجاني شديد تمام وجودم را گرفت. گفت: محسن، من اين دفعه به لطف و عنايت اهل‏بيت(ع) شهيد مي‏شم.زود گفتم: اين حرف‏ها چيه علي؟انگار نشنيد؛ يا شنيد، اما نخواست چيزي بگويد. گفت: فقط يك درخواستي ازت دارم.حيرت‏زده گفتم: بفرما.گفت: بعد از شهادت من، شما برو روستاي ما سخنراني كن؛ ضمناً از پدر و مادر پيرم هم خبر بگير.من تو چند سالي كه با او آشنا شده بودم، حسابي به‏اش انس گرفته بودم. تو آن لحظه‏ها به تنها چيزي كه نمي‏خواستم فكر كنم، شهادتش بود. با يك غم و اندوه شديدي كه گويي تمام هست و نيستم را گرفته بود، گفتم: ان شاء اللَّه به سلامتي مي‏ري و برمي‏گردي علي جان؛ تو مسئول آموزش هستي و اين پادگان واقعاً به وجودت احتياج داره.گفت: كار خدا به نبودن من و امثال من تعطيل نمي‏شه؛ چرخ انقلاب بالاخره مي‏گرده.منتظر حرف ديگري نماند. سريع آستين‏ها را زد بالا و رفت براي تجديد وضو.تو تمام مدّتي كه با او بودم، فهميده بودم چه عشقي به شهادت دارد. هميشه درباره اين موضوع توسّل داشت و دعا مي‏كرد. يادم هست آيت‏اللَّه مظاهري يك نوار داشت درباره شهيد و شهادت. هر بار كه خالو آن نوار را گوش مي‏داد، حال و هواي ديگري پيدا مي‏كرد و چشم‌هاش به اشك مي‏نشست. آن‏قدر اين نوار را گوش داده بود كه از اول تا آخر آن را، واو به واو از حفظ بود!آن روز وقتي برگشت، به خاطر عجله‏اي كه داشت، نمازش را فرادي خواند. تو لحظه‏هاي خداحافظي، حال عجيبي به‏ام دست داد. او را گرفتم بغلم و صورتم را چسباندم به صورتش. خيلي خودم را كنترل كردم گريه نكنم. او هم انگار حال مرا داشت. به هر صورت از من جدا شد و گفت: خداحافظ.از اتاق زد بيرون. شايد اگر حرف او را جدّي مي‏گرفتم و مي‏دانستم كه از عالم بالا به او الهام شده، به اين راحتي‏ها ولش نمي‏كردم و حدّاقل براي بدرقه‏اش مي‏رفتم.هفت ـ هشت روز بعد، وقتي خبر شهادتش را آوردند، گفتم: مباركش باشه.اين را گفتم، چون مي‏دانستم او با عشق و بصيرت اين راه را انتخاب كرد. بعد از شهادت، همراه كاوه و خيلي ديگر از بچّه‏هاي سپاه رفتيم روستايشان. وقتي موضوع را براي پدر و مادرش تعريف كردم، گريه‏شان گرفت. گفتند: اتّفاقاً اين سري آخر هم كه روستا آمده بود، حال ديگه‏اي داشت. مثل اين كه دنبال گمشده‏اي مي‏گشت.***اوج آرامشاحمد سمرقنديتو منطقه اصطلاحاتي مثل «نوراني شدن» و «جبهه‏اي شدن» را وقتي به كار مي‏برديم كه طرف، حال و هواي شهادت پيدا مي‏كرد. گاهي از سر شوخي همين‏ها را به خالو مي‏گفتيم. مي‏خنديد و با آن لهجه نيشابوري‏اش مي‏گفت: مطمئن باشين كه من تو تشييع جنازه همه‏تون شركت مي‏كنم.اواسط اسفند ماه سال شصت و چهار، او را تو شهر مهاباد و تو مقرّ سپاه ديدم. حال و هواي خاصّي پيدا كرده بود. عجيب نوراني شده بود. بعد از سلام و احوالپرسي، لبخندي زدم و گفتم: اين بار ديگه حسابي جبهه‏اي شدي آقاي خالو.يكي از بچّه‏ها انگار گل گرفت. در تأييد حرف من گفت: به نظرم اين دفعه ديگه دفعه آخرت باشه.منتظر بوديم بخندد و همان جواب هميشگي را بدهد، امّا با كمال متانت و آرامش گفت: خدا ان شاء اللَّه از زبونتون بشنوه!كمي كه گذشت، فهميدم به خلاف دفعه‏هاي قبل، اصلاً شوخي و بگو و بخند نمي‏كند. اگر كسي هم چيزي مي‏پرسيد، با همان متانت و آرامش جوابش را مي‏داد.آن روز بنا بود او يكي از محورهاي تيپ ويژه را تحويل بگيرد و براي ادامه عمليات والفجر 9 آماده شود. من و عصّاران و جاويدي و چند نفر ديگر هم مي‏خواستيم همراه او و كاوه برويم.بعد از نماز ظهر راه افتاديم. هر لحظه كه مي‏گذشت، گويي فاصله خالو با ما بيشتر مي‏شد. او همراه كاوه و دو نفر ديگر با يك ماشين رفتند، من و بقيه هم با ماشين ديگر.بين راه، ماشين ما خراب شد. تا درستش كنيم، چند دقيقه معطّل شديم. آنها زودتر از ما رسيدند به منطقه‏اي كه مورد نظر بود.وقتي ما رسيديم، قبل از همه چشمم افتاد به كاوه. يك تركش خورده بود به صورتش و داشت خون مي‏آمد. آن قدر ناراحت بود كه جرأت نكرديم از او چيزي بپرسيم. كمي بعد خشنود را ديديم. داشت گريه مي‏كرد. رفتم جلو. با يك دنيا تشويش پرسيدم: چي شده خشنود؟اشاره به يك درخت كرد و گفت: خالو رفت!پاي درخت را كه نگاه كردم، چشمم افتاد به جنازه خالو. خشنود گفت: يكي از هلي‏كوپترهاي دشمن به‏مون حمله كرد.رفتم پاي درخت. تركش خورده بود به پشت سر و يكي از دست‏هاي خالو، صورتش امّا تقريباً سالم مانده بود. گويي آن نورانيت و آن آرامش و متانت، به اوج خودش رسيده بود.سعيد عاکف منبع:امتداد 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 365]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن