تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836161994
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آفتاب در حجاب 19به بهانه محرم، ماه خزان اهل بیت
كیست كه با بوسههایش غصههای رقیه را بزداید؟خرابه، جایی است بی سقف و حصار، در كنار كاخ یزید كه پیداست بعد از اتمام بنای كاخ، معطل مانده است. نه در مقابل سرمای شب، حفاظی دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهی.تنها در گوشهای از آن، سقفی در حال فرو ریختن هست كه جای امنی برای اسكان بچهها نیست.وقتی یكی از كودكان با دیدن سقف، متوحش میشود و به احتمال فروریختن آن اشاره میكند، مأمور میخندد و به دیگری میگوید: “اینها را نگاه كن! قرار است فردا همگی كشته شوند و امروز نگران فروریختن سقفند.طبیعی است كه این كلام، رعب و وحشت بچهها را بیشتر كند اما حرفهای امام تسلی و آرامششان میبخشد:عزیزانم! مطمئن باشید كه ما كشته نخواهیم شد. ما به مدینه عزیمت میكنیم و شما به خانههای خود باز میگردید.دلهای بچهها به امید آینده آرام میگیرد. اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جای زندگی كردن نیست.چهره هایی كه آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرمای شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.انگار كه لطیفترین گلهای گلخانهای را به كویریترین نقطه جهان، تبعید كرده باشند.تو هنوز زنها و بچهها را در خرابه اسكان ندادهای، هنوز اشكهایشان را نستردهای، هنوز آرامشان نكردهای و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفتهای كه زنی با ظرفی از غذا وارد خرابه میشود. به تو سلام میكند و ظرف غذا را پیش رویت مینهد.بوی غذای گرم در فضای خرابه میپیچد و توجه كودكانی را كه مدتهاست جز گرسنگی نكشیدهاند و جز نان خشك نچشیده اند، به خود جلب میكند.تو زن را دعا میكنی و ظرف غذا را پس میزنی و به زن میگویی: “مگر نمیدانی كه صدقه بر ما حرام است؟زن میگوید: “به خدا قسم كه این صدقه نیست، نذری است بر عهده من كه هر غریب و اسیری را شامل میشود.تو میپرسی كه: “این چه عهد و نذری است؟!و او توضیح میدهد كه: “در مدینه زندگی میكردیم و من كودك بودم كه به بیماری لاعلاجی گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و علی برای شفای من دعا كنند. در این هنگام پسری خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود.علی او را صدا كرد و گفت: حسین جان! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفای او را از خدا بخواه.حسین، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم كه تا كنون به هیچ بیماری مبتلا نشده ام.گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور كرد و در اطراف شام سكنی داد.من از آن زمان نذر كردهام كه برای سلامتی آقا حسین به اسیران و غریبان، احسان كنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم.تو همین را كم داشتی زینب! كه از دل صیحه بكشی و پارههای جگرت را از دیدگانت فرو بریزی.و حالا این سجاد است كه باید تو را آرام كند و این كودكانند كه باید به دلداری تو بیایند.در میان ضجهها و گریه هایت به زن میگویی: “حاجت روا شدی زن! به وصال خود رسیدی. من زینبم، دختر فاطمه و علی و خواهر حسین و این سر كه بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینی است كه تو به دنبالش میگردی و این كودكان، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و كارت به سرانجام رسید.زن نعرهای از جگر میكشد و بیهوش بر زمین میافتد.تو پیش پیكر نیمه جان او زانو میزنی و اشكهای مدامت را بر سر و صورت او میپاشیزن به هوش میآید، گریه میكند، زار میزند، گیسوانش را میكند، بر سر و صورت میكوبد. و دوباره از هوش میرود.باز به هوش میآید، خود را بر خاك میكشد، بر پای كودكان بوسه میزند، خاك پایشان را به اشك چشم میشوید و باز از هوش میرود.آنچنانكه تو ناگزیر میشوی دست از تعزیت خود برداری و به تیمار این زن غریب بپردازی.تو هنوز خود را باز نیافتهای و كودكان هنوز از تداعی این خاطره جگر سوز فارغ نشدهاند كه زنی دیگر با كوزه آبی در دست وارد خرابه میشود.چهره این زن، اما برای تو آشناست. او تو را به جا نمیآورد اما تو خوب او را به یاد میآوری.چهره او از دوران كودكیات به یاد مانده است. زمانی كه به خانه مادرت زهرا میآمد و برای كمك به كارهای خانه مادرت التماس میكرد.او دختر كوچك و دوست داشتنی و شیرینی را در ذهن دارد و به نام زینب كه هر بار به خانه فاطمه میرفته، سراپای او را غرق بوسه میكرده و او را در آغوش میگرفته و قلبش التیام مییافته. آنچنانكه تا سالها كمك به كار خانه را بهانه میكرده تا با محبوب كوچك خود، تجدید دیدار كند و از آغوش او وام التیام بگیرد.او واله و سرگشته زینب شده، اما حوادثی او را از مدینه دور كرده و دست نگاهش را از جمال زینب، كوتاه ساخته. و برای اینكه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند، عهد كرده كه عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو بنشاند.او باور نمیكند كه تو زینبی! و چگونه ممكن است كه آن عقیله، آن دردانه و عزیز كرده قوم و قبیله، اكنون ساكن خرابهای در شام شده باشد؟!چگونه ممكن است كه بانوی بانوان عالم، رخت اسیری بر تن كرده باشد؟!انكار او، و نقل خاطرات او تنها كاری كه میكند، مشتعل كردن آتش عزای تو و بچه هاست.خرابه تا نیمههای شب، نه خرابهای در كنار كاخ یزید كه عزاخانهای است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین.بچهها با گریه به خواب میروند و تو مهیای نماز شب میشوی.اما هنوز قامت نشسته خود را نبستهای كه صدای دختر سه ساله حسین به گریه بلند میشود. گریهای نه مثل همیشه. گریهای وحشتزده، گریهای به سان مارگزیده. گریه كسی كه تازه داغ دیده. دیگران به سراغش میروند و در آغوشش میگیرند و تو گمان میكنی كه هم الان آرام میگیرد و صبر میكنی.بچه، بغل به بغل و دست به دست میشود اما آرام نمیگیرد.پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است. از خود كربلا تا همین خرابه. لحظهای نبوده كه آرام گرفته باشد، لحظهای نبوده كه بهانه پدر نگرفته باشد، لحظهای نبوده كه اشكش خشك شده باشد، لحظهای نبوده كه با زبان كودكانهاش مرثیه نخوانده باشد.انگار كه داغ رقیه، بر خلاف سن و سالش، از همه بزرگتر بوده است.به همین دلیل در تمام طول راه، و همه منازل بین راه، همه ملاحظه او را كرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلداریاش داده اند، به تسلایش نشستهاند و یا لااقل پا به پای او گریسته اند. هر بار كه گفته است: “كجاست پدرم؟ كجاست حمایتگرم؟ كجاست پناهگاهم؟همه با او گریستهاند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.هر بار كه گفته است: “عمه جان! از ساربان بپرس كه كی به منزل میرسیم. همه تلاش كردهاند كه با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعدههای شیرین به او، رنج سفر را برایش كم كنند.اما امشب انگار ماجرا فرق میكند. این گریه با گریه همیشه متفاوت است. این گریه، گریهای نیست كه به سادگی آرام بگیرد و به زودی پایان بپذیرد.انگار نه خرابه، كه شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله. فقط خودش كه گریه نمیكند، با مویههای كودكانهاش، همه را به گریه میاندازد و ضجه همه را بلند میكند.تو هنوز بر سر سجادهای كه از سر بریده حسین میشنوی كه میگوید: “خواهرم! دخترم را آرام كن.تو ناگهان از سجاده كنده میشوی و به سمت سجاد میدوی. او رقیه را در آغوش گرفته است، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روی او بوسه میزند و تلاش میكند كه با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش كند اما موفق نمیشود.تو بچه را از آغوشش میگیری و به سینه میچسبانی و از داغی سوزنده تن كودك وحشت میكنی.- رقیه جان! رقیه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم! بگو كه در خواب چه دیده ای! تو را به جان بابا حرف بزن.رقیه كه از شدت گریه به سكسكه افتاده است، بریده بریده میگوید:“بابا، سر بابا را در خواب دیدم كه در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب میزد. بابا خودش به من گفت كه بیا.تو با هر زبانی كه بلدی و با هر شیوهای كه همیشه او را آرام میكرده ای، تلاش میكنی كه آرامش كنی و از یاد پدر غافلش گردانی، اما نمیشود، این بار، دیگر نمیشود.گریه او، بی تابی او و ضجههای او همه كودكان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه میاندازد كه خرابه یكپارچه گریه و ضجه میشود و صدا به كاخ یزید میرسد.یزید كه میشنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر میگردد، دستور میدهد كه سر را به خرابه بیاورند.ورود سر بریده امام به خرابه، انگار تازه اول مصیبت است. رقیه خود را به روی سر میاندازد و مثل مرغ پر كنده پیچ و تاب میخورد.می نشیند، برمی خیزد، دور سر میچرخد، به سر نگاه میكند، بر سر و صورت و دهان خود میكوبد، خم میشود، زانو میزند، سر را در آغوش میكشد، میبوید، میبوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود میسترد و با خون خود كه از دهان و گوشه لبها و صورت خود جاری شده در میآمیزد، اشك میریزد، ضجه میزند، صیحه میكشد، مویه میكند، روی میخراشد، گریه میكند، میخندد، تاولهای پایش را به پدر نشان میدهد، شكوه میكند، دلداری میدهد، اعتراض میكند، تسلی میطلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش میكشد.
بابا! چه كسی محاسن تو را خونین كرده است؟بابا! چه كسی رگهای تو را بریده است؟بابا! چه كسی در این كوچكی مرا یتیم كرده است؟بابا! چه كسی یتیم را پرستاری كند تا بزرگ شود؟بابا! این زنان بی پناه را چه كسی پناه دهد؟بابا! این چشمهای گریان، این موهای پریشان، این غربیان و بی پناهان را چه كسی دستگیری كند؟بابا! شبها وقت خواب، چه كسی برایم قرآن بخواند؟ چه كسی با دستهایش موهایم را شانه كند؟ چه كسی با لبهایش اشكهایم را بروید؟چه كسی با بوسههایش غصههایم را بزداید؟ چه كسی سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه كسی دلم را آرام كند؟كاش مرده بودم بابا! كاش فدای تو میشدم! كاش زیر خاك بودم! كاش به دنیا نمیآمدم! كاش كور میشدم و تو را در این حال و روز نمیدیدم.مگر نگفتند به سفر میروی بابا؟ این چه سفری بود كه میان سر و بدنت فاصله انداخت؟ این چه سفری بود كه تو را از من گرفت؟بابای شجاع من! چه كسی جرأت كرد بر سینه تو بنشیند؟ چه كسی جرأت كرد سرت را از تن جدا كند؟ چه كسی جرأت كرد دخترت را یتیم كند؟تو كجا بودی بابا وقتی ما را بر شتر بی جهاز نشاندند؟تو كجا بودی بابا وقتی به ما سیلی میزدند؟تو كجا بودی بابا وقتی كاروان را تند میراندند و زهره مان را آب میكردند؟تو كجا بودی بابا وقتی آب را از ما دریغ میكردند؟تو كجا بودی بابا وقتی به ما گرسنگی میدادند؟تو كجا بودی بابا وقتی عمهام را كتك میزدند؟تو كجا بودی بابا وقتی برادرم سجاد را به زنجیر میبستند؟تو كجا بودی بابا وقتی شبها در بیابانهای ترسناك رهایمان میكردند؟تو كجا بودی بابا وقتی سایه بانی را در ظل آفتاب از ما مضایقه میكردند؟تو كجا بودی بابا وقتی مردم به ما میخندیدند؟تو كجا بودی بابا وقتی ما بر روی شتر خواب میرفتیم و از مركب میافتادیم و زیر دست و پای شترها میماندیم؟تو كجا بودی بابا وقتی مردم از اسارت ما شادی میكردند و پیش چشمهای گریان ما میرقصیدند؟تو كجا بودی بابا وقتی بدنهایمان زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟تو كجا بودی بابا وقتی عمهام زینب سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد میزد و گریه میكرد؟تو كجا بودی بابا وقتی عمهام زینب نمازهای شبش را نشسته میخواند و دور از چشم ما تا صبح گریه میكرد؟تو كجا بودی بابا وقتی سكینه سرش را بر شانه عمهام زینب میگذاشت و زار زار میگریست؟تو كجا بودی بابا وقتی از زخمهای غل و زنجیر سجاد خون میچكید؟تو كجا بودی بابا وقتی ما همه تو را صدا میزدیم؟جان من فدای تو باد بابا كه مظلومترین بابای عالمی!بابا! من این را میفهمم كه تو فقط بابای من نیسی، بابای همه جهانی.پدر همه عالمی، امام دنیا و آخرتی، نوه پیامبری، فرزند علی و فاطمه ای، پدر سجادی و پدر امامان بعد از خودی، تو برادر زینی!من اینها را میفهمم و میفهمم كه تو بابای همه كودكان جهانی. و میفهمم كه همه دنیا به تو نیازمند است. اما الان من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه، فرزند توام، دختر توام، دردانه توام.هیچ كس به اندازه من غربت و یتیمی و نیاز به دستهای تو را احساس نمیكند. همه ممكن است بدون تو هم زندگی كنند ولی من بدون تو میمیرم. من از همه عالم به تو محتاجترم. بی آب هم اگر بتوانم زندگی كنم، بی تو نمیتوانم.تو نفس منی بابا! تو روح و جان منی.بی روح، بی نفس، بی جان، چه كسی تا به حال زنده مانده است؟!بابا! بیا و مرا ببر.زینب! زینب! زینب!اینجا همان جایی است كه تو به اظطرار و استیصال میرسی.اینجا همان جایی است كه تو زانو میزنی و مرگت را آرزو میكنی.تویی كه در مقابل یزید و ابن زیاد، آنچنان استوار ایستادی كه پشت نخوتشان را به خاك مالیدی، اكنون، اینجا و در مقابل این كودك سه ساله احساس عجز میكنی.چه كسی میگوید كه این رقیه بچه است؟فهم همه بزرگان را با خود حمل میكند.چه كسی میگوید كه این دختر، سه ساله است؟عاطفه همه زنان عالم را دل میپرورد!چه كسی میگوید كه این رقیه، كودك است؟زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراك خود میلرزاند.نگاه كن! اگر كه ساكت شده است، لبهایش را بر لبهای پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش میلرزد.اگر صدایش شنیده نمیشود، تنها، گوش شنوای پدر را شایسته شنیدن، یافته است.نگاه كن زینب! آرام گرفت! انگار رقیه آرام گرفت.دلت ناگهان فرو میریزد و صدای حسین در گوش جانت میپیچد كه رقیه را صدا میزند و میگوید: “بیا! بیا دخترم! كه سخت چشم انتظار تو بودم.شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را برای تو محرز میكند. نیازی نیست كه خودت را به روی رقیه بیندازی، او را در آغوش بگیری، بدن سردش را لمس كنی و چشمهای باز مانده و بی رمقش را ببینی.درد و داغ رقیه تمام شد و با سكوت او انگار خرابه آرامش گرفت.اما اكنون ناگهان صیحه توست كه سینه آسمان را میشكافد. انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است.همه كربلا و كوفه و شام، یك طرف، و این خرابه یك طرف.همه غمها و دردها و غصهها یك طرف و غم رقیه یك طرف.نه زنان و كودكان كاروان و نه سجاد و نه حتی فرشتگان آسمان، نمیتوانند تو را در این غم تسلی ببخشد.و چگونه تسلی دهند فرشتگانی كه خود صاحب عزایند و پر و بالشان به قدری از اشك سنگین شده است كه پرواز به سوی آسمان را نمیتوانند.تنها حضور مادرت زهرا میتواند تسلی بخش جان سوخته تو باشد.پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا.آفتاب در حجاب؛ پرتو هفدهم، سید مهدی شجاعی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 328]
صفحات پیشنهادی
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟-آفتاب در حجاب 19به بهانه محرم، ماه خزان اهل بیتكیست كه با بوسههایش غصههای رقیه را بزداید؟خرابه، جایی است بی سقف و حصار، در ...
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟-آفتاب در حجاب 19به بهانه محرم، ماه خزان اهل بیتكیست كه با بوسههایش غصههای رقیه را بزداید؟خرابه، جایی است بی سقف و حصار، در ...
عواملی که باعث شده هنوز مجرد بمانید؟
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ ... برداشت سيب درختي وگردو در خمين آغاز شد عواملی که باعث شده هنوز مجرد بمانید؟ مرکبی به رنگ زندگی · ضريب هوشى جرج بوش ...
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ ... برداشت سيب درختي وگردو در خمين آغاز شد عواملی که باعث شده هنوز مجرد بمانید؟ مرکبی به رنگ زندگی · ضريب هوشى جرج بوش ...
داغ بی تسلی
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ طبیعی است كه این كلام، رعب و وحشت بچهها را بیشتر كند اما حرفهای امام تسلی و آرامششان ... انگار كه داغ رقیه، بر خلاف سن و سالش، ...
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ طبیعی است كه این كلام، رعب و وحشت بچهها را بیشتر كند اما حرفهای امام تسلی و آرامششان ... انگار كه داغ رقیه، بر خلاف سن و سالش، ...
چگونه دارالاماره در خون غرق شد؟
و ساير زنان و دختران مربوطه با گريه و اشك تا در كاخ دارالاماره از ايشان بدرقه كردند. ... كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ من زینبم، دختر فاطمه و علی و خواهر حسین و این ...
و ساير زنان و دختران مربوطه با گريه و اشك تا در كاخ دارالاماره از ايشان بدرقه كردند. ... كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ من زینبم، دختر فاطمه و علی و خواهر حسین و این ...
تو هنوز بدنت گرم است
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ تو هنوز زنها و بچهها را در خرابه اسكان ندادهای، هنوز اشكهایشان را نستردهای، ... به تو سلام میكند و ظرف غذا را پیش رویت مینهد.بوی غذای ...
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ تو هنوز زنها و بچهها را در خرابه اسكان ندادهای، هنوز اشكهایشان را نستردهای، ... به تو سلام میكند و ظرف غذا را پیش رویت مینهد.بوی غذای ...
پناه بی پناهان
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ این زنان بی پناه را چه كسی پناه دهد؟بابا! این چشمهای گریان، این موهای پریشان، این غربیان و بی پناهان را چه كسی دستگیری كند؟
كیست كه با بوسهاش غصهام را بزداید؟ این زنان بی پناه را چه كسی پناه دهد؟بابا! این چشمهای گریان، این موهای پریشان، این غربیان و بی پناهان را چه كسی دستگیری كند؟
-
گوناگون
پربازدیدترینها