واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جنگیدند تا زندگی بماند
به بهانه خداحافظی سردار رحیم صفوی از فرماندهی سپاه پاسدارانسردار سرلشکر پاسدار، سید یحیی رحیم صفوی، پس از 10 سال فرماندهی سپاه پاسداران، مسوولیت این نهاد انقلابی را به یکی از یاران خود سپرد و خود به عنوان مشاور عالی و دستیار فرماندهی کل قوا، انتخاب شد. او یکی از سرداران بزرگ سپاه پاسداران در دوران 8 سال دفاع مقدس بود و نقش بسزایی در آن دوران از خود به یادگار گذاشت. همین بهانهای شد تا یادی کنیم از این سردار دلاوری که به حق در همه سالهای جنگ و پس از جنگ برای حفظ و پایداری نظام اسلامی تلاش و کوشش چشمگیری کرده است. در این مجموعه خاطرهای کوتاه از سردار علی ناصری درباره سردار رحیم صفوی میخوانید سپس بخشی از کتاب روز شمار جنگ انتخاب شده است که حاوی اظهار نظی است از سردار صفوی در آخرین ماههای جنگ و 4 خاطره کوتاه نیز به نقل از ایشان درباه چند شهید میخوانید.موضوع مهمی که از نظر فرماندهان واجد اهمیت بود و بارها در صحبت با یکدیگر مطرح میکردند، مساله اصلی نبودن جنگ در کشور و به کنار بودن قسمت اعظم توان مملکت از صحنه نبرد میباشد. از این رو از آقای هاشمی خواستند که مدیران کشور باید در اداره امور جبهه، فرماندهان را یاری دهند و از آنجا که جنگ، موجودیت نظام سیاسی را با خطر مواجه ساخته، همه باید در اداره آن سهیم باشند و از واگذاری مسوولیت فقط به سپاه، پرهیز شود. برادر رحیم صفوی در این باره گفت: شما انتظار دارید فقط کادرهای سپاه ایفای نقش کنند که اکثر آنها نیز تاکنون شهید شدهاند، خود من از کردستان که به جنوب آمدم، 300 نفر بودیم، به جز 5 نفر، همه شهید شدهاند، اگر برنامه این است که تا آخر بجنگید باید برای این مسأله فکری اساسی بشود. وی با لحن انتقادی افزود؛ طبقه بندی موجود کشور، تقسیمبندی شده است به این که یک عده بجنگند و عدهای دیگر زندگی کنند.به خدا پناه ببریمروزی با علی هاشمی رفته بودم قرارگاه خاتم. آن ایام، قرارگاه خاتم در دو سه کیلومتری جاده صاحبالزمان بود. سنگری بود که رفتیم به طرف آن. صدای گریهای از سنگر به گوش میرسید، همه داشتند گریه میکردند؛ حتی محافظ آقای محسن، خیلی نگران شدیم.پرسیدم: چه خبر شده؟!
آقا محسن داخل سنگر است و دارد گریه میکند من داخل نرفتم؛ اما علی هاشمی رفت.پس از عملیات بدر، آقا محسن از شدت ناراحتی چند هفتهای به تهران نرفته بود. هر چه به او پیام میدهند که امام میخواهد تو را ببیند و کارت دارد، او از رفتن به تهران امتناع میکند و میگوید: من با چه رویی پیش اما بروم؟ به امام چه بگویم؟ سرانجام حاج احمد خمینی به محسن رضایی زنگ میزند و با او صحبت میکند و با اصرار میگوید: امام دوست دارد تو را ببیند.آقا محسن هم با دیده اشکبار به خدمت امام میرسد، در همان قرارگاه رفتم برای وضو گرفتن. موقع بازگشت دیدم آقا رحیم صفوی دارد آستینهایش را برای وضو بالا میزند و میآید. وقتی نگاهم به قد و قامتش افتاد، خیلی دلم سوخت. حسابی لاغر شده بود. لباس به تنش زار میزد، عملیات خیبر و خصوصا بدر، او را آب کرده بود. سلام کردم و با هم روبوسی کردیم. گفتم آقا رحیم، این هم فرصتی بود و از دستمان رفت. نمیدانم به خدا چه بگویم.دستی به صورتم کشید، دستی به کتفم زد و گفت؛ آقای ناصری، میدانی باید به خدا چه گفت؟نمیدانم.من میگویم باید چه گفت.نگاهی به آسمان انداخت و گفت: باید بگوییم: الهی رضاً برضاک، تسلیما لامرک لا معبود سواک، یا ارحم الراحمین و به خدا پناه ببریم.
چند خاطره از شهدادر عملیات فتح آبادان با دانشجوی رزمندهای آشنا شدم که تحصیل در رشته مهندسی یکی از دانشگاههای امریکا را رها کرده و مستقیما به جبهه آمده بود. او عاشق شهید مظلوم دکتر بهشتی بود، پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی همیشه بغض در گلو داشت و میگفت: «آرزویم این است شهید بشوم و بدنم چون شهید مظلوم بهشتی بسوزد!»پس از آن این دانشجو در یکی از عملیاتها به شهادت رسید، پیکر او را در هواپیمایی گذاشتیم که شهیدان «جهانآرا»، «کلاهدوز» و «فکوری» در آن بودید. هواپیما در نزدیکی تهران سقوط کرد و جنازه این شهید در آتش سوخت.در عملیات فرمانده کل قوا، زمانی که عراقیها راننده لودری را که در خط مقدم مشغول زدن خاکریز بود هدف قرار دادند، در خط، درگیری تن به تن بود. خودم شاهد بودم که جهادگر شهید «طرحچی» سریعا خود را به لودر رسانید و با لودر خاک برداشت و آنان را به درک فرستاد، سرانجام هنگامی که در خط مقدم نماز مغرب را میخواند، در حال قنوت که غرق مناجات با خداوند بود، مورد اصابت گلوله تانکی قرار گرفت. گلوله درست به او خورد و او را قطعه قطعه کرد و او با سری جدا شده به پابوس شهید سر جدای کربلا رفت.چهره به چهره...در روزهای شکننده و غم آلود آغاز جنگ تحمیلی، مسوول عملیات در کردستان بودم، با عدهای در حدود 300 نفر به اهواز آمدیم. با همین افراد اولین خط دفاعی جبهه (خط پدافندی شیر) را در مهر ماه 1359 تشکیل دادیم.شهید مهندس «طرحچی» برای ما از کنار رود کارون تا جاده اهواز خاکریزی ساخت که ما از پشت آن با یک نیروی 320 نفره چهار کیلومتر پیشروی کردیم. دشمن دوازده شبانه روز پاتک کرد، اما نتوانست خط پدافندی را در هم بشکند. در همین منطقه خاطره دلاور مردی در ذهن من حک شده که هر گاه به بهشت زهرا میروم خود را موظف میدانم ساعتی را بر مزار این شهید دلاور بگذرانم. او شهید «تیموری» مسوول تخریب و خنثی سازی مین بود که با شهامت و ظرافتی مثال زدنی، شش ماه تمام در میدان مین، چاشنی بسیاری از مینها را بیرون آورده بود، او آنقدر به دشمن نزدیک میشد که چهره تک تک نگهبانان عراقی را میشناخت، تا جایی که بعدها که این نگهبانان به اسارت نیروهای اسلام در آمدند، شهید تیموری به آنها میگفت که چند شب و در کدام نقطه نگهبانی دادهاند.حمید هم مانددر عملیات خیبر که سردار شهید «حمید باکری» (برادر سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا) به شهادت رسید، من پشت بیسیم هر چه به آقا مهدی باکری اصرار میکردم که برود و جنازه برادرش حمید را از جزیره مجنون به عقب بیاورد، قبول نمیکرد و میگفت: «همین طور که جنازه بچهها توی جزیره مجنون مانده، بگذارید حمید هم بماند.» شهید حمید باکری برای همیشه جاویدالاثر ماند.منبع:روزنامه جام جم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 409]