واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: تلخ اما شيرين
آقاي رجبي، دفتر كلاس پنجم را برداشت، رو كرد به مدير كه پشت ميزش نشسته بود و پرسيد: «راستي، وضع بچه ها چطوره؟ درس مي خونن؟»
- بد نيستن، هوش خوبي دارن.
- الحمدلله، اين هم نعمت بزرگيه
- ولي يك نكته مهم كه بايد خدمتتون عرض كنم، البته چون پرسيدين، اينه كه معلم بايد با بچه ها جدي باشه، اگه بچه ها بو ببرن كه معلمشون مظلومه، ديگه درس نمي خونن، خلاصه تا آخر سال بايد زجر بكشين، به نظر من كه 3-4 ساليه اينجام و مدير مدرسه بودم، بايد بچه هاي «رجب آباد» بترسن تا درس بخونن!
- خب، خوب شد كه گفتين.
- بله، حواستون رو جمع كنين و بهشون روندين. به خصوص شما كه كلاس پنجم رو تدريس مي كنين. پنجمي ها نمي ترسن و تازه پارسال هم معلمشون بي خيال بود، بچه ها رو آزاد گذاشته بود، اصلا تنبيه رو بوسيده بود و گذاشته بود كنار.
آقاي رجبي گفت: «البته، تنبيه كه چند ساليه ممنوعه!؟»
- بعله، مي دونم، من هم مخالف تنبيه هستم، اما بعضي وقت ها لازم و واجبه، اگه وزير هم باشه ناچاره تنبيه كنه. من پشتتون رو دارم. ولي تنبيه هم بايد به جا باشه، آنچه مهمه قدرت معلمه.
- بعله، من هم با شما هم عقيده هستم.
- كلاس پنجم امتحانش هم نهاييه، اگه بچه ها قبول نشن آبروي مدرسه مي ره، هرچه شما كردين.
آقاي رجبي سرش را تكان داد و گفت: «چشم، حواسم هست. فعلا با اجازه.»
- به سلامت
به طرف كلاس راه افتاد. پشت در كلاس ايستاد. از داخل سر و صداي بچه ها بلند شده بود. حسابي ناراحت شد. دسته در را گرفت و سريع آن را باز كرد و وارد كلاس شد.
به جز چند نفر، بقيه تخته پاك كن را به طرف هم پرت مي كردند. گرد و غبار گچ فضاي كلاس را پر كرده بود.
فرياد يكي از بچه هاي ميز جلو بلند شد: «برپا!»
بچه ها، دست از بازي برداشتند و پشت ميزهايشان رفتند. سرو صداي آنها، مثل گرد و غبار فرو نشست و كلاس آرام شد.
آقاي رجبي با خشم و غضب به آخر كلاس نگاه كرد. دو نفر از بچه ها، با هم گلاويز شده بودند.
- آهاي، اون ته كلاس چه خبره؟
دو دانش آموز يكديگر را ول كردند. دانش آموزي كه بلند قدتر بود، خنديد و گفت: «آقا، جعفري خودكار ما را برداشته و اونو نمي ده.»
آقاي رجبي به طرفش رفت و داد زد: «غلط كرده با تو، بي شعور احمق، ساكت شو ببينم!»
جعفري، كه هيكل چاق و تپلي داشت، صورتش مثل چغندر سرخ شد و گفت: «دروغ مي گه آقا، همه بچه ها مي دونن «رضايي» دروغگوهه.»
آقاي رجبي دستش را عقب برد و محكم توي گوش رضايي زد.
پسرك جا خورد و به گريه افتاد.
آقاي رجبي، همان طور كه از خشم مي لرزيد، محكم توي گوش جعفري زد وگفت: «احمق هاي بي تربيت، توي كلاس من دعوا مي كنين؟! من ادبتون مي كنم. واي به حال كسي كه تو كلاس شلوغ بكنه. پوست از سرش مي كنم.»
جعفري، دستش را بالا برد و همان طور كه گريه مي كرد گفت: «آ... آقا... ما تقصير نداريم...»
آقاي رجبي دستش را بار ديگر بالا برد و محكم به پس گردن او زد و گفت: «ساكت شو! براي من فرقي نمي كنه كي مقصره، مهم اينه كه هر دو بايد تنبيه بشين. حالا هم برين بشينين و دست از آب غوره گرفتن بردارين، اين كه چيزي نبود، اگر مي خواهيد حسابي تنبيهتون مي كنم تا شب گريه كنين؛ حالا چون روز اول مدرسه است، بهتون رحم كردم.»
جعفري و رضايي باترس رفتند و سرجايشان نشستند. شانه هايشان هنوز مي لرزيد.
سكوت ترس آلود و دلهره آوري تو كلاس چندك زده بود. هيچ كس جم نمي خورد.
آقاي رجبي جلو كلاس رفت و با غيظ گفت: «از همين روز اول بهتون بگم؛ من همان طور كه درس مي دهم، همان طور هم از تون مي خوام، هر روز هم درس مي پرسم، امتحان كتبي هم مي گيرم. تكاليفتون رو بايد درست انجام بدين و درس رو بلد باشين، وگرنه حسابي كتك مي خورين.»
ساكت شد، دفتر كلاس را باز كرد و شروع كرد به خواندن اسم بچه ها.
¤
مدير به آقاي رجبي نگاه كرد و گفت: «هنوز يك هفته نشده، بچه ها حسابي ترس ورشون داشته. ديروز كه رفته بودم مسجد، چند تا از اوليا ريختند دورم وگفتن كه بچه هاشون نمي خوان بيان مدرسه، مي ترسن و اضطراب دارن. دائم بايد درس بخونن و تازه چيزي هم ياد نمي گيرن. معلمشون سخت گيره و...»
نفسي تازه كرد و ادامه داد: «البته بنده هم توجيهشون كردم و گفتم كه امسال پنجم هستند، امتحانشون نهاييه، لذا سختگيري لازمه. گفتم سال گذشته معلمشون اونهارو آزاد گذاشته بود و بچه ها عادت كرده بودند به تنبلي، يكي دو هفته كه گذشت، همه چيز براشون عادي ميشه.»
- عجب، پس شكايتم كردن. خوب مزدم رو دادن!؟
مدير خنديد و گفت: «نه بابا، نمي خواستم ناراحتتون كنم، كار شما درسته، اوليا هم توجيه شدن و قبول كردن كه حق با شماهه.»
آقاي رجبي كه رنگش پريده بود، گفت: «اوليا بچه هاشون رو دوست دارن، متاسفانه خيال مي كنن، معلم هم بايد به اندازه خودشون به بچه ها محبت و مهربوني كنه، نمي دونن كه بچه سر در نمي ياره و سوء استفاده مي كنه.»
- بله، من هم بهشون گفتم. خب ببخشيد. ديگه بيشتر مزاحمتون نمي شم. خداحافظ.
- به سلامت.
آقاي رجبي پشت در كلاس ايستاد. هيچ سر و صدايي نمي آمد. انگار كسي داخل كلاس نبود. با غرور در را باز كرد و داخل شد. بچه ها بلند شدند و با اشاره دست او نشستند.
آقاي رجبي دفتر كلاس را باز كرد و احمد را صدا زد و شروع كرد درس را پرسيدن.
احمد، دو تا ازسوالها را بلد نبود. آقاي رجبي ناراحت شد و با تندي گفت: «چرا درستو نخوندي؟ چند بار بگم من از بچه تنبل خوشم نمي آد؟»
-آ... آقا... خو... خونديم... ن... نفهميديم... ما... مادر... م... مريض
آقاي رجبي پريد توي حرفش: «مادرم... مريضه... اينها بهونس... بهونه بيخودي.»
بلند شد و كنار احمد رفت. پسرك از ترس مي لرزيد. انگار وسط يك متر برف ايستاده بود؛ رنگش مثل گچ سفيد شده بود. آقاي رجبي محكم به پس گردن صاف و لاغر احمد زد و گفت: «خاك بر سر بي شعور!» احمد زد زير گريه.
آقاي رجبي، با عصبانيت، پشت دستش را به صورت او زد. خون مثل لوله آفتابه از بيني پسرك سرازير شد.
آقاي رجبي با خونسردي گفت: «احمق، بيني ات رو بگير، كلاس رو خوني كردي، زود برو بيرون و آب بريز رو سر وكله ات. بدو!»
احمد، همان طور كه اشك چشم و خون بيني اش، قاطي شده بود و بدنش مي لرزيد. اجازه گرفت و از كلاس بيرون رفت. ترس و وحشت مثل هيولايي ترسناك، دندان و چنگالش را به بچه ها نشان مي داد.
¤ ¤
بچه ها ساكت نشسته بودند و مشغول نوشتن پاسخ سئوالات بودند. ناگهان رمضان صدايي از گلويش خارج شد.
آقاي رجبي داد زد: «چه خبرته؟ چرا از خودت صدا در مي آري احمق؟ خيال مي كني اينجا طويله س؟»
هنوز حرفش تمام نشده بود كه رمضان استفراغ كرد و هرچه خورده بود روي ورقه امتحاني و گليم نماز خانه ريخت و آنها را خيس كرد.
- احمق، ديوونه شدي؟ اين چه كاري بود كردي؟ مگه زبون نداشتي بگي استفراغم مي آد؟! گمشو!
رمضان، رنگش پريده بود، گيج و خجالت زده نشسته بود.
- بلند شو برو بيرون! يك پارچه اي چيزي بيار اين كثافت ها رو پاك كن!
رمضان، با دستپاچگي بلند شد و از نمازخانه بيرون رفت.
¤
- ديروز احمد رو كتك زدين؟
- بله؛ درست و حسابي درس نخونده بود. دلم مي خواست به همه سوالها پاسخ درست بده! ولي نمي تونه. قاطي مي كنه، مطالعه مي كنه ولي گيجه؛ حس و حال نداره، مثل شيره ايها ميمونه.
- درسته، او با مادربزرگ پير و مريضش زندگي مي كنه كه حتي نمي تونه يك غذاي درست و حسابي درست كنه.
پدرش دو-سه ساله كه به رحمت خدا رفته و مادرش هم سال گذشته ازدواج كرده و رفته دهات اطراف.
- عجب! چرا مادرش اونو با خودش نبرده؟!
- احمد از شوهر ننه ش خوشش نمي آد. ساكت شد و ادامه داد: «اين بچه با بقيه فرق داره، يه كاري بكنين زياد ازتون نترسه، مي ترسم مدرسه رو ترك كنه، مادربزرگش ديروز اومد خونه م، گفت احمد نمي خواد بياد مدرسه، مي ترسه. اون قدر مادربزرگه گريه كرده، تا احمد دلش سوخته و اومده مدرسه.»
آقاي رجبي به بدبختي احمد فكر كرد وگفت: «عجب! اتفاقا احساس مي كنم اين بچه بايد بيشتر و بهتر درس بخونه.»
- «بله، درسته، ولي زياد بهش پيله نكنين، يك جاهايي كوتاه بياين تا نترسه.»
- باشه، سعي خودم رو مي كنم.
آقاي رجبي اين را گفت و از دفتر بيرون رفت.
¤ ¤
بعدازظهر يكي از روزهاي ماه آبان بود. آقاي مدير پشت ميزش نشسته بود كه در باز شد و زني كوتاه قد نفس زنان وارد شد و سلام كرد.
مدير جا خورد، بلند شد ايستاد و گفت: «سلام».
زن بدون مقدمه گفت: «آقاي مدير، چرا بچه من رو ظهر نگه داشتين؟ اقلا مي خواستين بهم خبر بدين؛ آخه دلم هزار راه رفت.»
مدير با تعجب به او نگاه كرد و گفت: «ما كسي رو تو مدرسه نگه نداشتيم!»
- چرا آقا؛ «رضاي درودي» رو مي گم؛ كلاس پنجمه، تنها پسرمه، پسر سر هفت دختره؛ اميدمه.»
- من خبر ندارم؛ بذارين از معلمشون بپرسم.
زن ناليد: «آخ از دست اين معلم؛ نمي شه عوضش كنين. بچه م رو از مدرسه ترسونده، چهار سال يكطرف، اين دو ماه هم يك طرف؛ نمي دونين چقدر ناله مي كنه، هر روز نمي خواد بياد مدرسه؛ خدا شاهده، به زور مي فرستمش مدرسه. از ترس باباش مي ياد و گرنه از من نمي ترسه. باباش چند بار مي خواسته بياد از معلمشون شكايت كنه...»
ادامه دارد ...
شنبه|ا|26|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 328]