واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مشخصات کتاب:
نویسنده: شمسی نجاتی
انتشارات: بدیهه
تعداد صفحات: 293 صفحه
تعداد فصل: 19 فصل
منبع:نودوهشتیا
فصل 1
قسمت 1
در باورش نمی گنجید توفان پرت کننده اش از گذر سریع قطاری بوده که تنها مسافرش، عشقِ ابدیِ خودش بوده است. با خود گفت: «نه بابا هزارون هزار مسافر داشت، اصلاً مسافر اصلی من بودم، یا ارباب، شاید گلنار، شایدم کاظم انگار همه ی ما یکی بودیم ...» بی فرصتِ جمع و جور کردن خود، با رویارویی ناتمام مانده دو تا شد و سقوط کرد. با خود زمزمه کرد «یعنی تو بیست سالگی دختر بیوه شدم؟» بی اراده، با سیاهی های پشت شیشه ی تحمیل شده بر چارچوب، تن به موجا موجِ مه آلودِ خیسِ خاطرات سپرد:
سقف سیاه و دوداندود، اولین منظره صبحگاهیش بود از آن عبور کرده و در جاده ی سیم برق کرم مایل به قهوه ای که مملو از خاک های سیاه بود، مادرش گفته بود «فضله ی مگساست» حرکت و در کلیدِ برق کنار در ورودی ماندگار شد خمیازه ای طولانی لحظه ای کشدارش کرد، از سکوت حیاط همیشه پر سر و صدا به سحر خیزی اش پی برد. مادرش شب قبل گفته بود:
خانمی که با او در منزل صفاییان کار می کند در خزانه فرح آباد، نزدیک کوره های آجرپزی یک اتاق خریده، ما هم می توانیم پولهایمان را پس انداز کنیم یکی یکی فرش بخریم، سه تا که شد بفروشیم پول یک اتاق می شود «وقتی اجاره خونه نباشه، میشه پس انداز کرد، یه اتاق دیگه ام خرید ...» برق شادی از نور امیدی که در دل مادرش روشن شده بود، در چشمان وی می درخشید. مادر چشم به چشمان سیاه دخترش که غرق در مسرت بود دوخته و افزوده بود:
«یه کمی دستم واز بشه، میذارم بری اکابر»
دختر در این سپیده ی صبح با به یاد آوردن شنیده های شب قبل، سرشار از نشاط و امید از رختخواب کنده شد، با خود گفت: «باید تُن تُن ببافم، پولامو بدم به مامان ...» پتوی نخ نمای سنگین از چند ملافه ی چهل پنجاه تکه را با دست های ظریف چند تا زد: «... مامانم میگه این خانوما اونقدر کفش و کیف و لباس های قشنگ دارن که نگو، ناخوناشون بلند و لاک زده س، موهاشون هر دفه یه چوریه، فرفری، صاف، مثل گل ...»
خم شد موهای بلند و سیاهش از شانه به سوی زمین غلتید، دست و پای مجید را گرفت و روی تشکچه اش کشاند، تشک یک نفره ای که با مادرش و حمید بر عرض آن می خوابیدند چهار تا زد، روی پتو پشت پرده گذاشت «... خانوم صفاییان خودش ماشین را می بره میگه میرم، تدریس، اگه منم برم اکابر، می تونم تدریس کنما، جونمی جون، کفشای پاشنه بلند و کیف بند بلند، می تونم همه چی داشته باشم ... » غوطه ور بر بالهای پروانه های رنگی رویا، بافتنی را برداشت. با سرعت دانه ای را به دانه ای افزود، در ذهنش دوقلوهای خانم صفاییان را ترسیم کرد. اولین ژاکتی که بافته بود همان خانم برای دوقلوها خریده بود، چند کلاف کاموا از نوع همان ژاکت برای سر تا پای بچه ها خریده و به فریده که خدمتکار منزلش بود برای بافتن مابقی لباسها داده بود. حمیده ذوق کرده بود «جونمی جون، پولدار می شیم ...» گوشه ی زیلو را بلند کرد، اسکناسی پنج تومانی و یک دو تومانی داشت «با چند تای اینا می شه یه فرش خرید؟ مامان می گفت خیلی زیاد ...» نمی دونم خیلی زیاد یعنی چند تا، اگه پنج تیکه ی دیگه ببافم، خانوم صفاییان پنج تا هفت تومن بهم می ده با اینا می شه چهل و دو تومن ...» با فرود آمدن زیلو غبار بینی اش را آزرد «... یک یکی، یکی، یک دو تا، دو تا ... سه هفتا، بیس یکی ...» به هنگام انجام کارها از یک شروع و در صد ختم می کرد آنگاه دو رقمی را در یک رقمی و بعد دو رقمی را در دو رقمی، تا جایی که می کشید ضرب می کرد، این بازی ممکن، مورد علاه اش، و درس خواندن آرزو و مدرسه شکنجه گاهش بود.
روز شنبه بیست و هشتم دی ماه، هفت صبح، زیر باران تند یکنواخت، با بلوز نازک و روپوش طوسی که سال قبل خریده شده بود و حالا تنگ و کوتاه شده و شلوار چسبان پلاستیکی چرک مرده با گل بته های رنگ باخته ی سیاه در زمینه ی سفید که پدر از قهوه خانه ای در سه راه سیروس خریده و به خانه آورده بود، مادر گفته بود: «زانواش رفته» بعد از دو هفته زانوها پاره و بخیه ای عمودی به هم وصلش کرده و باز از کنار بخیه پاره شده بود، به تن، به محض اینکه در خیسیِ حیاط تا در خروجی رفت آب از کف کفشها به پاها نفوذ کرد. با خود فکر کرد رهگذاران در عبور از کنارش زغ زغ دندان هایش را می شوند. او هم، چون سایرین به محض ورود به مدرسه، منتظر صدای زنگ و صف و سرود و دعای صبحگاهی، به جان پدر و مادر و معلم و شاهنشاه آریامهر نشده به کلاس دوید و به جمع اجتماع کنندگان دور بخاری پیوست، لباسها خیس و صورت و دست هایش سرخ و منجمد شده بود، ناگهان چشمش به روی میز کنار بخاری خشکید، همکلاسیش در حال پاکنویس کردن حساب در دفتری نو و تمیز بود.
از روز چهارشنبه چندین بار به مادرش گفته بود «خانوممون گفته هر کی شنبه پاکنویسِ حسابشو نیاره وای به حالش، مامان پول بده برم دفتر بخرم» خیلی زود فهمیده بود در جیب پدر و کیف مادر نه تنها برای دفتر بلکه برای خریدن نان هم پولی وجود ندارد. زنگ خورد، چهره ی سرما زده اش پرتشویش شد، صاحبخانه را دید، وسط حیاط، داد و هوار کنان: «... یه هفته مهلت دارین، اگه کرایه مو ندین جل و پلاستونو می ریزم تو کوچه ...» «مگه نگفتم دفتر پاکنویساتونو بذارین رو میز...؟»
ضربان قلبش تندتر شد، ادرار گریبانش را گرفت «شاکری مگه با تو نیستم؟» پره های بین اش لرزید و کاسه ی چشمانش در شوری اشک سوخت. «برو وایسا اونجا» پشت به تخته رو به هجوم نگاه های تحقیرآمیز و فخرفروش، کنار چند منتظرِ تنبیه، ایستاد، پاهایش می لرزید، از لحظه ای که از خواب بیدار شده بود، سه بار به توالت رفته و باز باید می رفت.
«دستتو بیار جلو»
«نه خانوم، تو رو خدا، به خدا فردا میارم»
«گفتم دستتو بیار جلو»
قطرات درشت اشک بر گونه های سرد و کهربائیش غلتید و آب بینی اش راه افتاد. خط کش با خشونت به پرواز درآمد و با صدایی خشن سیلی سختی به قندیل لرزان دستش زد، ادرارش رها شد با فشار به رانها و زانوها خود را مچاله کرد و به چپ و راست پرخید. عرق شیشه ها و باران نفوذ کرده از درز بی رحم پنجره ها و آب چتر متمول معلم زمین را خیس کرده بود، حتماً ادرارش در مجذوبیت شلوار و خیسی زمین از چشم ها پنهان می ماند و مثل بار گذشته نمی شنید «شاکری شاشو، هو هو، شاکری ...» فریادی دردآلود کشید، دومین ضربه را هم تاب آورد اما برای بار سوم صعود خط کش را دید و تا فرودش با چشم دنبالش کرد، اما دیر شد خط کش به جای دست به علت اینکه حمیده دستش را فراری داد به نوک انگشتانش خورد و درد صد چندان رنجش داد. دستها را به هم چسبانده به وسط پای خیسش فرو کرد. مبصر به زور دستش را بیرون کشید و خط کش بر بالای کف و مچ گرفت، سوخت، پنج ضربه را با فریاد و شکنجه به هر دست تحمل کرد. پس از پایان تنبیه برای نشستن نیم گامی پشت سر سایرین برداشت، چشم معلم به یقه ی سفیدش که روی روپوش به گردن بسته بود افتاد، آن را گرفت. حمیده متوقف شد. معلم داد زد: «شلخته به این قاب دستمالی میگی یقه، خاک بر اون سرت» با حرکت تند دست معلم گردن حمیده سوخت و دکمه قابلمه باز شد، معلم یقه را به گوشه ای پرت کرد، گوشهای دختر می شنید و چشمانش پای عریان بین دامن کوتاه و چکمه ی سیاه و بلند آرزوییِ خود را می دید، «اسمشونو گذاشتن آدم، اون ننه ی شلخته ت نمی تونه این یقه رو بشوره ...» سپس زیر لب غرغر کرد «... فقط بلدن پس بندازن، آدم حالش بهم می خوره ...» نگاه پردرد و اشک آلودش را به معلم دوخت «خانون صابون نداشتیم ...» بوی نفرت از چشمان و چهره ی معلم در مشامش پیچید. «خفه شو، برو بیرون، نکبتِ کثافت ...»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 195]