واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
مردي كه همسنّ و سال من بود و موي سر و رويش در هم آميخته بود، روي ميز نشسته بود. او گاهگاهي جاروي دستهداري را، كه توي دستش بود، به جاي گيتار و زماني نيز ميكروفون به كار ميبرد. اهالي قصبه هم كه توي قهوهخانه نشسته بودند؛ داشتند از خنده رودهبُر ميشدند.
ديوانه، همچنان كه داشت ترانهاي را ميخواند، دسته جارو را يك بار به جلو و بار ديگر به عقب ميبرد و صداهاي عجيب و غريبي از خودش درميآورد. سپس سرِ دستة جارو را به دهان نزديك ميكرد و آواز ميخواند. او از يك طرف پيچ و تابي به كمرش ميداد و از طرف ديگر شانههايش را بالا و پايين ميانداخت و داد ميزد: «دَهَرولَه. دَم دَم رولَه...»
جماعت روي ميز ضرب گرفته بودند و چون ديوانهها به شور و شوق درآمده بودند؛ تندتند هم داد ميزدند: «زنده باشي آااااي. حِلمي ديوانه.»
در يك آن، كلمة حلمي ديوانه مرا ياد كسي انداخت. آيا اين حلمي همان آدمي نبود كه، من از سالها پيش ميشناختمش. حتي صورتش با آن ريش درهم و برهمي كه پوشانده بودش عين صورت آن بندة خدا بود؛ چشمانش مثلِ گذشته نيمهباز بود. پيشانياش برآمده و گوشهايش بَلبَلِه بود. دستهايش نيز مثل دستهاي خرس دراز دراز بود.
ـ آي پدرزن، گمانم من اين ديوانه را ميشناسم.
ـ آخر از كجا بايد بشناسياش؟ مگر تو اولين بار نيست كه گُذَرت به اين شهر ميافتد؟
ـ اين ديوانه از اهالي اين شهر است؟
ـ به خدا من هم نميدانم. سه سالي ميشود كه آمدهام اينجا. اين ديوانه هم درست سه سال است كه سر و كلّهاش اين طرفها پيدا شده.
در همان دم ديوانه كنسرتش را به پايان رساند و چرخي دور ميزها زد. يكي پنجاه قروش به او داد؛ ديگري ده ليره كف دستش گذاشت... برخي هم به او تشر زدند: «بيسروصدا برو بيرون!»
آخر سر حلمي با سرافكندگي از قهوهخانه بيرون رفت... من نيز نتوانستم سر ميزم بنشينم، و پا شدم... من اين مرد را بهخوبي ميشناختم. هفت سال پيش توي شهرستاني در ادارهاي با هم كار كرده بوديم. پس از آنكه استعفا داده و از آن اداره رفته بودم، ديگر نتوانسته بودم، هيچ خبري از حلميبيگ بگيرم. در آن روزها او مردي جدّي و باوقار بود...
سر به دنبالش گذاشتم. در سر كوچه وقتي داشت مشتي بلوط از توبرة بقالي برميداشت، مچش را گرفتم.
ـ حلميبيگ!
مرد، نگاهي بيروح به من انداخت. گويي ميخواست خودش را از دست من برهاند. بقال همچنان كه داشت هشت يا ده دانه بلوط ديگر نيز به زور توي مشت او ميچپاند، گفت: «اين كار او براي آدم شانس ميآورد. اگر روزي از مغازة كسي چيزي بردارد، اجناس صاحب آن مغازه، آن روز مشتري زيادي پيدا ميكند.»
حلمي در يك چشم به هم زدن از آنجا دور شد. بفهمينفهمي داشت ميدويد. من نيز پا گذاشتم به دو... در هر حال بايد سر درميآوردم كه، آيا اين حلمي، همان حلمي قبلي است يا نه!
حالا ديگر داشت به سوي باغچهاي ميدويد. گفتهاند كه، زور كمتر كسي به ديوانه ميرسد! اما من هم سعي ميكردم از او، واپس نمانم. تا او بر سرعت گامهايش ميافزود، من نيز گامهايم را تند ميكردم. و تلاش و كوشش ميكردم هر جوري شده، خود را به او برسانم... بعد او به يكباره در جايي كه به بيشهزاري مانند بود، غيبش زد. من در آن دم فريادزنان گفتم: «حلميبيگ! حلميبيگ!»
اما مردك هيچ صدايي از خودش درنميآورد. معلوم نبود پشت كدام درختي پنهان شده است. پس از آنكه چند بار صدايش زدم، ناگهان صداي خندة ديوانهواري را دم گوشم شنيدم... خودش بود. در آن دم، او كه از لابهلاي بوتهها درآمده بود، نيشش تا بناگوش باز شده بود.
ـ حلميبيگ!
ـ ها!
مرد، خود خودش بود. اما باز ته دلم دودل بودم. به كنارش رفتم.
ـ آي حلميبيگ، اين چه حال و روزي است كه براي خودت دُرُست كردهاي؟
ـ خوب، من ديوانه اين شهر هستم!
ـ راستيراستي زده به سرت؟
از نو خنديد... شما با اولين نگاه، كسي را كه اينطور قاهقاه ميخندد، ديوانه به شمار ميآوريد...
مرد همچنان كه از ميان بوتهها ميپريد، مثل توپي كنارم اُفتاد. بعد همة چيزهايي را كه از توي جيبهايش درآورده بود، پيش رويم گذاشت؛ آبنباتها، بلوطها، سيگارهاي گرانبها، روبانهاي نايلوني، شكلاتي بزرگ، چهار دانه پرتقال درشت، عينكي بسيار عالي، حدود دو يا سه متري پارچة پالتوي سربازي و...
راستش آدم با ديدن آن چيزها پيش خود خيال ميكرد كه جيبهاي حلميبيگ بيشتر به يك مغازه پيلهوري شباهت پيدا كرده.
ـ بنال ببينم كي عقل از كلهات پريده.
ـ كي عقل از سرش پريده؟! البته كه عقل از كلهام نپريده... تا تو از كارمندي دولت استعفا دادي، زودي حاليام شد كه اين شغل هيچ سودي به حال آدم ندارد. اگر پولي را كه سر بُرج ميگيري بابت اجاره بپردازي، آنوقت نميتواني شكم زن و بچههايت را سير كني؛ و اگر با آن پول شكم زن و بچههايت را سير كني، آنوقت پول اجارهخانه را از كجا بايد بياوري؟ بعد مرخصي يكماههام را از اداره گرفتم و پاشنهها را ور كشيدم و شروع به جستجوي شهري بدون ديوانه كردم. عينكي دودي به چشم زدم. پالتوي سربازيام را تنم كردم و جامهدان بزرگم را برداشتم و تكتك شهرها را زير پا گذاشتم. پايم به هر قصبهاي كه ميرسيد، اولين سؤالم از يكي، دو تا از اهالي آن شهر اين بود كه، آيا شهر آنان ديوانهاي براي خودش دارد يا نه؟ تا جواب ميدادند «بله»، تندي راهم را ميكشيدم و ميرفتم به شهري ديگر.
در بيست و پنج روز دست كم به بيست و پنج شهر سر زدم، اما در هر حال هر شهري ديوانهاي براي خودش داشت. ديگر سه يا پنج قروشي را هم كه از شكمم زده و پسانداز كرده بودم، داشت ته ميكشيد كه دستِ آخر گذرم به اين شهر افتاد... زودي رفتم توي يكي از قهوهخانهها نشستم و پس از خوردن يك استكان چايي از پيشخدمت كافه پرسيدم: «برادر جان، آيا شما توي شهرتان ديوانهاي هم براي خودتان داريد؟»
ـ ديوانه كجا بود عزيزم. ما هشت سال پيش ديوانهاي براي خودمان داشتيم اما بعد از آنكه به يكباره رفت زير ماشين، همه اهالي شهرمان تا كنون حسرت داشتن ديوانهاي را ميخورند. راستش ديوانة ما، مرد بسيار خوبي بود. به همة قهوهخانهها سر ميزد. آواز ميخواند. همهاش توي محلّهها پرسه ميزد، لتههايي به در خانة اين و آن ميبست. تا جايي جشني برپا ميشد، انگار مويش را آتش زده باشند، زودي سر و كلّهاش پيدا ميشد؛ پايي ميكوبيد و دستي ميافشاند. از دماغش صداي دايره و از سينهاش صداي طبل درميآورد. اما معلوم نشد چرا يك روز جمعه مرد. صَفَر، رانندة شهرمان او را زير گرفت و بدجوري له و لوردهاش كرد. به خدا قسم، براي به خاك سپردنِ جنازهاش، چنان مراسم باشكوهي برگزار كرديم، حتي زمانِ از دست رفتن بخشدار شهرمان چنان مراسم باشكوهي توي اين شهر برگزار نشده بود!
بعد پيشخدمت آهي از ته دل كشيد.
ـ آاااه! آااااه! بعد از مرگ داوود ديوانه ديگر شادي از شهر ما رخت بر بست. حالا از كجا ميتوان ديوانهاي مثل او پيدا كرد!؟
بعد از شنيدن حرفهاي مردك زودي دست به كار شدم. راه افتادم و يكراست رفتم پيش زن و بچههايم. بعد از آنكه خودم را براي رفتن آماده كردم، به زنم گفتم: «ياالله، من ديگر رفتني شدم.»
زنم گفت: «خوب حالا كجا ميخواهي بروي؟»
گفتم: «هيچجا. مِنبَعد خودم را به ديوانگي خواهم زد. ميداني؛ با هزار زحمت توانستم يك شهر بدون ديوانه گير بياورم.»
گفت: «آي، مگر عقل از سرت پريده؟ اين چه حرفي است كه ميزني؟ آنوقت حال و روز ما از چه قرار خواهد بود؟»
گفتم: «هيچي، شما نيز زن و بچههاي يك ديوانه خواهيد شد.»
خوب، براي اينكه مثل يك ديوانه معروف وارد شهر شوم، بايد رختها و سر و وضعم را تغيير ميدادم
. به همين خاطر، پيش خياطي رفتم و پارچه پالتويياي را كه براي خود خريده بودم، به او دادم؛ او هم پالتوي بسيار دراز و قرمزي برايم دوخت... بعد آنقدر پالتو را به زمين ماليدم كه كهنه و فرسوده به نظر بيايد، از سمت راست و چپش هم، چند جايش را سوراخ كردم. بعد رفتم بازار كهنهفروشها و مقدار زيادي اسكناس و سكههاي قديمي و مدالهاي ساختگي خريدم و همه آنها را يكبهيك به جايجاي پالتوم، دوختم. كمربند پهني به كمرم بستم و از حلقهاش، با نخ، ماهيتابهاي آويزان كردم. از ماهيتابه بايد به جاي گيتار استفاده ميكردم؛ از هر طرف پالتوم نيز يك چيزهايي آويزان كردم؛ يك ملاقه، يك چُمچِه، يك لگن بچه، يك ساعت الكتريكي قديمي، يك چتر زنانه، يك درپوش بخاري... همچنان كه از هر طرفم زَلنگ و زلونگي آويزان كرده بودم، رفتم سوار مينيبوس شدم... جماعت وقتي مرا با آن حال و روز توي مينيبوس ديدند، قاهقاه خنديدند. تا مينيبوس راه افتاد، پا شدم و ماهيتابهام را به دست گرفتم و شروع كردم به خواندن ترانههايي كه بلد بودم... همه مسافران هم ميخنديدند و هم برايم دست ميزدند؛ چنان حالت خوشي به آنان دست داده بود كه، يكي پرتقالي به سويم ميانداخت تا بخورم، يكي شكلاتي به دستم ميداد... يكي اسكناسي كف دستم ميگذاشت. رانندة مينيبوس هم، بيآنكه پولي از من بگيرد، به من ميگفت: «آي، پس تو تا حالا كجا بودي مَرد؟ از اين به بعد با من بيا! خورد و خوراكت هم با من...»
تا پايم را توي شهر گذاشتم، همه با ديدنم زدند زير خنده. هشت يا ده بچه هم دنبال سرم راه افتادند. چيزي نگذشت كه تعداد بچهها به پنجاه و يا صد نفر رسيد. درست گفتهاند كه، حرف راست را بايد از بچه شنيد! در واقع اين بچهها بودند كه، اخبار لازم را درباره من به گوش آدمبزرگها رساندند.
ـ آي، مگر نشنيدهايد كه، ديوانهاي به شهر ما و محله ما آمده.
ـ آن هم چه ديوانهاي، داوود پيش اين يكي كم ميآورد.
خدا نگهشان بدارد. از همان روزهاي اول توي كافهها بدون دادن پول، چايي و قهوه ميخورم... توي رستوران غذا و نوشيدني به طور رايگان به من عرضه ميشود. از اين گذشته پنج يا ده قروشي هم ميگذارند توي جيبم چنانكه گويي اين آدمها سالها در حسرت ديدن ديوانه به سر ميبُردهاند!
راستش مَني كه در گذشته بايد از بام تا شام توي ادارهمان پاي سندها را امضا ميكردم و آنها را شمارهگذاري ميكردم و تا رئيس وارد اتاق ميشد، پيش پايش بلند ميشدم و دست به سينه ميايستادم و ماه به ماه و سال به سال بيهوده وقتگذراني ميكردم... و دست آخر از گرسنگي ميمُردَم، اگر قبلاً از وجود چنين شهري باخبر ميشدم، خيلي زودتر از اينها ميآمدم.
جماعت با پيدا كردن يك ديوانه، چنان شادمان ميشوند كه، از خودشان نميپرسند كه اين مرد كيست و از كجا آمده؟...
بدون هيچ سلام و عليكي و در زدني وارد اتاق قائممقام ميشوم. زودي به سويش ميروم و با غرور روي مبل مينشينم. قائممقام بعد از آنكه سيگار گرانبهايي را به زور كفِ دستم ميگذارد، با فندكش روشنش ميكند. آنوقت قهوهاي برايم سفارش ميدهد... همچنان كه دارم نرمنرمك قهوهام را ميخورم، از من ميپرسد: «توي دردسري اُفتادهاي حلمي؟»
نيشم تا بناگوش باز ميشود. خندهام نشانگر اين است كه هيچ گرفتارياي ندارم... ميخواهم از جا پا شوم و از در بيرون روم كه زودي دست قائممقام توي جيبش ميرود و پنج ليرهاي به طرفم دراز ميكند... از آنجا يكراست پيش مدير دارايي ميروم، از آنجا پيش دكتر و از آنجا هم نزد رئيسپليس... خدا نگهشان بدارد با پنج يا ده ليرهاي كه آنان به من ميدهند، جيبم پُرپول ميشود... بعد ميروم سراغ مغازهدار... لبخندزنان وارد مغازهاي ميشوم و دستي به بازوي صاحب مغازه ميزنم. او، زودي كشو ميزش را بيرون ميكشد و پنج يا ده ليرهاي به من ميدهد.
ـ اِنشاءالله كه دستت سبك است حلمي...
...يك وقت اگر دستم توي مغازة پارچهفروشي به توپ پارچهاي ساييده شود، پارچهفروش در همان دم به شاگردش ميگويد كه دو يا سه متري از آن برايم ببرّد... از اين گذشته، كاركنان بهداري شهر هم آمادة خدمتگزاري به بنده هستند.
روزي جايي از بدنم درد گرفت... همانطور گرفتم ميان راه خوابيدم. خدا جان، در يك آن، همه اهالي قصبه، از كوچك و بزرگ، به آنجا سرازير شدند. باورت نميشود. گذشته از دكتر، قائممقام هم سر و كلّهاش آنجا پيدا شد...
همة آنان پيدرپي به دكتر ميگفتند: «اگر نميتواني تشخيص بدهي كه به چه بيمارياي دچار شده، او را با تاكسي به شهر ببريم.»
همهشان پيدرپي ميگفتند: «دكتر، به دادمان برس. آخر به دليلِ حُرمَت گذاشتن به اوست كه اَجناسِ ما مُشتري زيادي پيدا ميكند.»
يك هفتهاي توي بيمارستان مثل يك فرمانروا از من مراقبت كردند. قائممقام سه بار به ديدارم آمد. اهالي قصبه هم هر روز به من سر زدند. موقع مرخصي از بيمارستان نيز اهالي شهر از كوچك و بزرگ چنان استقبالي از من كردند كه گويي يك مأمور عاليمقام دولت از عمل جرّاحي مهمي جان سالم به در بُرده!
ـ پس زن و بچههايت چطور زندگي ميكنند؟
باز نيشش تا بناگوش باز شد.
ـ ماهي دو سه روز فلنگ را ميبندم. اهالي شهر هم ديگر به اين كارم عادت كردهاند. به همديگر ميگويند: «ميدانيد! بيچاره وقتي حالش پريشان ميشود، براي اينكه يك وقت ضرري به اهالي نزند، بيخبر ميگذارد و به جاي نامعلومي ميرود!»
من هم همة چيزها و پولهايي را كه در مدت زماني معلوم جمع كردهام، گاهي به وسيلة پُست، گاهي هم در جايگاهي كه با زنم از قبل قرار و مدار گذاشتهايم يك جوري به آنها ميرسانم... اينجوري آنها با خوشي و خرّمي زندگيشان را ميگذرانند... حالا يكي از پسرهايم دارد توي دانشگاه درس ميخواند، يكي از دخترهايم هم دارد دبيرستان را به پايان ميرساند، آپارتماني هم با پول خودم خريده و دادهام داخلش را با چيزهاي بسيار عالياي كه زنم پسنديده، آراستهاند.
ـ خوب، تو كي از اين ديوانگي دست بر خواهي داشت؟
باز نيشش تا بناگوش باز شد.
ـ مگر زده به سرت! توي اين كشور يك عالمه ديوانه حرفهاي وجود دارد. اگر اين شهر را ترك كنم، تندي يكي ميآيد و جايم را ميگيرد. به اين دليل نميتوانم از شهر محبوبم بروم. آخر من هم ديگر به ديوانگي عادت كردهام.
آنوقت، همچنان كه داشت جستوخيزكنان از من دور ميشد، برگشت و به من گفت: «آي! نكند يك وقت جايي در اين باره حرفي با باقي مردم بزني! هرچند! راستش را بخواهي ديگر توي اين دنياي بزرگ هيچكس به حرفهاي تو گوش نميدهد!»
ترجمه جعفر سليماني كيا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 59]