واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: در باغهاي زيتون
ـ اي شهر صلح و سلام و سلامت! براي تو و به سوي تو نماز ميگزارم. "لاَِجلِكِ يا مدينهَالسّلام، اُصًلّي"!
بچههاي دانشجو، در اتاقهاي دربسته و قفل شده، گوش به گوش چسبانده بودند و آهنگي را كه آهسته از راديو پخش ميشد ميشنيدند. صداي فيروز از آن سوي مرزها ميآمد. صداي فيروزه. انگار دختركي يا پسركي آواره، در لابلاي درختهاي زيتون وطن، زير شمشير غمش رقصكنان ميخرامد و اشك ريزان ميخواند: "اي شهر صلح و سلامت، براي توست كه نماز ميگزارم". به قول مولانا:
به عشق روي تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم
شايد مثنوي آخرين قونيّه، عشق و معشوق ازلي را درنظرگاه خويش، چنين ميستوده است. عشق و معشوقي كه اگر حضور داشته باشد، نماز هم نماز حضور است. وگرنه، نه. وگرنه، نماز بيحضور معشوق، براي عاشق جز نمازِ بازاري چيست؟ نمازِ بازاري و نمازِ بيزاري. به قول خود مولانا:
وگرنه اين چه نمازي بود كه من بيتو
نشسته روي به محراب و دل به بازارم؟
امّا صداي فيروزهايِ خوانندهاي كه در آن روزگار از دوردست ميآمد و از امواج ممنوعهي راديوي ديگران شنيده ميشد، انگار نماز ميگذارد فقط براي شهر صلح و سلام، فقط به عشق مدينه از دست رفته، فقط به ياد ارض اقدس آوارگان. و گاه برفراز همان امواج ممنوعالاستماع، صداي امّكلثوم نيز راه ميپيمود و پيش ميآمد و با موسيقي ممنوعه درهم ميآميخت. آن روزها، موسيقي ممنوعه، همان ساز و آوازي بودكه رنج تاريخي فلسطين را فرياد ميكرد. ترانهها و تصنيفهايي كه آميزهي حماسه و غزل بود، آميزهاي از نشاطآوري و مرثيهسرايي بود. امّا ناگهان اين ترانهها و تصنيفهاي حماسي تغّزلي، جاي خود را به سخنسراييها و سرودخوانيهايي ميداد كه جنبش دانشجويي و مبارزاتي ايران پيش از انقلاب را با احساساتي ديگر پيوند ميداد.
صداي غيبيِ برآمده از آن "راديو"هاي ممنوعه را بسياري از دانشجويان مبارز مذهبي و بسياري از دانشجويان مبارز سوسياليست، مثل بت اگر نميپرستيدند، مثل بت ميستودند. صداي غيبي، وقتي ممنوع هم باشد، ابهّت و صلابت و (به زبان شعر شاملو) شيرآهنكوه بودنش صدچندان ميشود. "راديو" ميگفت: اين، صداي فلسطين است. اين، صداي قدس است. و آنگاه لرزه براندام شنوندهيي ميافتاد كه در آرمانگاه سينهاش، موج موج سوگوار و سيهپوش خزر و خليج ـ خليج فارس ـ با موجِ به خون نشستهي بحر احمر و درياي مديترانه درهم ميپيوست.
كساني در همان روزگار، "راديو" را بت ميخواندند و طعنه ميزدند كه اين بتسازيها و "بت ـ ساز و آوازي"ها و بتشنويها را رها كنيد. "عِجلاً جسداً له خُوارُ"! برخيزيد كه از اين راديوها و از اين صداهاي راديو اكتيو(!)، جز الحاد و زندقه و كمونيسم و ماركسيسم نصيب نخواهيد داشت. امّا همچنان موسيقي فلسطين و آواز قدسياش در آن روزهاي ابرآلود مهاندود، الهامبخش جنبش دانشجويي بود. كوي دانشگاه، گاه، كندوي دانشگاه ميشد. لانه زنبوراني كه گويي به قوّت الهام در هر سوي آن كوي و كندوي رازآميز، "بيوت"ي را و حجرههايي را دربسته و سربسته، به مكاني و زماني براي شنيدن موسيقي زيتون (موسيقي قدسي فلسطين) تبديل كرده بودند. درست در سرِ وقت و در هر اتاق، راديويي روشن ميشد. صداي غيبي غربي (من جانب الغربي)، بيارتعاش و ارتعاشآور، انگار از پس و پشت كوهها و نخلها و درختهاي انجير و زيتون، موج برميداشت و بر سر و روي ما ميريخت. امواج ممنوع از دوردستها ميآمد، در دامنههاي البرز درنگ ميكرد، برفراز كوي دانشگاه در اميرآباد تهران خيمه ميزد، آنگاه تقسيم ميشد. در هر اتاق، در هر كنج ديوار، در هر پاي تخت، در هر گوشه و در هر گوش. آه آه از اين واژههاي ويژه، كه با آن دلهاي بمب شده چها ميكرد:
ـ آمَنتُ بِالشَّعبِ المُضَيَّع والمُكَبَّل!
ايمان آوردم به خلق سركوب شدهي به زنجير كشيده شده. امروز مسلسلم را بر دوش ميبرم تا فردا نسلهايي كه از پي ميآيند، داسها را بردوش ببرند. به زخمهاي من نگاه كن. و به قطرههايي كه از اين جراحت سرخ در تمام دشتها و دامنهها جاري است. خون ما ديني است كه برگردن شما ست. و اين دين، حقّيست كه مرور زمان نميپذيرد. "حقّ مُؤَجَّل" نيست!
روزگار دانشجويي تمام شد. از كندوي كوي دانشگاه بيرون رفتيم. انگار آن سرودها و ترانهها در خيابانهاي شهر جاري شده بود. از اين جوي به آن جوي و از اين كوي به آن كوي. انقلاب شده بود. روزي، سردبير معروف الاهرام مصر در عهد جمال عبدالناصر (حسنين هيكل) به ديدار ايرانيان و مطبوعاتيانِ تحريريهي روزنامه اطلاعات آمد. روزي ديگر نيز يكي از بازماندگان سازمان آزاديبخش فلسطين (فاروق قدّومي) به تحريريهي همين روزنامه آمد و با نويسندگان و روزنامهنگاران به گفتگو نشست. از سرود آن ايّام، در دو زمان و يك مكان، ياد كرديم.
ـ يادتان هست سيسال پيش؟ چهل سال پيش؟ "فَحَمَلتُ رَشّاشي، لِتَحمِلَ بَعدَنَا الاَجيالُ مِنجَل"؟ امروز مسلسلم را بردوش ميبرم تا فردا نسلهاي پس از من داس را بر دوش ببرند؟
ـ امروز نسل نو با داسِ درو چه ميكند؟ آيا هنوز فرداي سرنوشت در باغهاي زيتون فرا نرسيده است؟
شايد پاسخ طنزآميز و طعنآلودي را كه در دو زمان و يك مكان، از نگاه و زبان آن دو تن شنيدهام، اكنون بتوانم به ياد آورم. هيكل گفت: مسلسلها را از ما گرفتهاند. و فاروق گفت: داسها را از ما گرفتهاند!
شنبه 6 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 157]