واضح آرشیو وب فارسی:آفرينش: گفت وگو با همسر و مادر شهيدانى در حومه العماره در قاب فراموشى
محمد على آقا ميرزايى* آخرين ديدار شما با همسرتان چه تاريخى بود؟** روز دقيقش را به ياد ندارم ولى سال ۱۹۸۲ آخرين بارى بود كه او را ديدم.* روز وداع را به ياد داريد؟ چه اتفاقى افتاد؟** نظامى بود، دوران سربازى را مى گذراند، دلش نمى خواست كه با ايرانيان بجنگد، جنگ آغاز شده بود و او به نظام اسلامى ايران اعتقاد راسخى داشت. گفت كه مى خواهد به ايران فرار كند و به سپاهيان بدر ملحق شود. با بچه ها خداحافظى كرد روى آنها را بوسيد، كوله بار سبكى بست و رفت. قبل از رفتن در قاب در مكث كرد و نگاهى طولانى به ما انداخت. انگار مى دانست كه ديگر بازنخواهد گشت. آدم مومن و باخدايى بود.* ( رو به پسرش مى كنم و مى پرسم) آيا خاطره اى از آن روز دارى؟** من خيلى كوچك بودم. دقيقا يادم نيست كه چه روى داد، ولى خبر شهادتش را سال ۹۱ شنيديم.* در كدام عمليات بود؟** عمليات بدر نزديك مهران، نيروهاى امام على در ايران اين خبر را به ما دادند.* درباره شهادتش چيزى مى دانيد؟** نه چگونگى شهادتش را نمى دانيم، فقط به ما گفتند كه در عمليات بدر به شهادت رسيد.* از پدرت براى ما بگو؟** نظام اسلامى را بسيار دوست داشت. از رژيم بعث بيزار بود و هيچ كار آنها را تاييد نمى كرد. مرد مومنى بود وبا رضايت كامل به ايران رفت تا به نيروهاى سپاه كمك كند. اوضاع ما بعد از رفتن او به شدت در هم ريخت. نه حقوقى، نه درآمدى، هيچ نداشتيم، با كمك عمويم توانستيم اين خانه محقر را اجاره كنيم. مادرم سال ۹۱ خبر شهادت پدرم را شنيد، بعثى ها هم آمدند و من و عموهايم را بازداشت كردند و گفتند كه پدرت با ما مى جنگد و براى شما پول مى فرستد. ما گفتيم كه اصلا از او خبرى نداريم و نمى دانيم زنده است يا مرده. حتى نمى دانيم كه او كجاست. دو هفته ما را در زندان نگاه داشتند. آزارمان مى دادند و اخبار ضد و نقيضى به ما مى دادند.* در آن دو هفته چه گذشت؟** من ۵ ساله بودم ولى با اين حال اذيتم مى كردند و مى خواستند اطلاعاتى را از من بگيرند باور نمى كردند كه ما از او بى اطلاع باشيم.* بعد از شنيدن خبر شهادت پدرت آيا مراسمى هم برگزار كرديد؟** مراسم خاصى برايش گرفتيم، البته پنهانى. لباس سياه پوشيديم و مجلس فاتحه برگزار كرديم. از رژيم وحشت داشتيم و همه اين كارها را در خفا و با حضور نزديكان مورد اعتماد انجام داديم.* بعد از براندازى رژيم چطور؟** نه آنقدر در فقر و بى پولى قرار داريم كه براى گذران زندگى معمولى هم با مشكلات بسيارى روبه رو هستيم، چه برسد به اين كه بخواهيم مراسمى هم بگيريم. برگزارى مراسم ختم هزينه دارد و ما توان آن را نداريم.* الان خودت كار مى كنى؟** نه، الان كار نمى كنم. اوايل عموهايم به من كمك مى كردند چرا كه من كوچك بودم و توانايى كار كردن نداشتم ولى بعد از مدتى توانستم كارى گير بياورم البته ناگفته نماند كه مردم هم گاهى اوقات به ما كمك مى كنند. البته خيلى ناچيز اكنون هم مدتى است كه بيكارم و به سختى زندگى را مى گذرانم.* آيا تا به حال از ايران با شما تماسى گرفته اند؟** نه ابدا، ۲۲ سال است كه ما هيچ تماسى از ايران نداشته ايم، فقط خبر شهادت او را از بچه هاى سپاه بدر آوردند و حتى نمى دانيم كجا مدفون است قم يا مشهد.* آيا برنامه اى براى سفر به ايران و زيارت قبر پدرتان داريد؟** نه، ما اين توانايى را نداريم، البته شنيده ايم كه تعدادى از خانواده هاى شهدا را به ايران خواهند برد تا در قم و مشهد قبور شهدايشان را زيارت كنند. حتى گفته اند كه آنها را به زيارت رهبر معظم انقلاب اسلامى هم خواهند برد اما هنوز هيچ خبرى به ما نداده اند.* آيا از طرف سپاهيان بدر يا نهادهاى ديگر كمكى به خانواده هاى شهدا مى شود؟** هيچ كمكى به ما نمى شود و تاكنون هيچ بودجه اى براى رسيدگى به امور خانواده هاى شهداى عراقى تعيين نشده است. وضع ما را كه مى بينيد، اين زندگى گوياى همه چيز نيست؟گفت وگو با مادر شهيد رعد دعير عطيه الساعدىبهيه جيرالصبريه خلف اخلاق مادرى است كه براى اين كه پسرش رو به روى شيعيان ايرانى مبارزه نكند دو سال و اندى او را در حفره اى در خانه پنهان كرده است، رعد دعير عطيه الساعدى شهيدى است شيعه كه بعد از فرار به ايران رو به روى صداميان قد علم كرده و شهادت را در آغوش كشيده است، گفت وگو با مادر اين شهيد پيش روى شماست، بخوانيد:* نام شهيد شما چيست؟** رعد؛ اين نام را پدربزرگش براى او گذاشت. نام كاملش رعد دعير عطيه الساعدى است.* نام خود شما چيست؟** بهيه جبيرالصبريه خلف اخلاق مادر شهيد هستم.* از شهيد رعد برايمان بگوييد؟** متدين بود و با تمام فرزندان ديگرم تفاوت داشت. سر به راه و خوش خلق بود. از صدام و حكومتش بيزار بود و به واسطه فعاليت هاى سياسى ضد رژيم محكوم به اعدام شد؛ به همين دليل از عراق فرار كرد و به ايران رفت. از ابتدا هم دوست داشت به جمهورى اسلامى پناه ببرد. براى ما شيعيان عراقى جمهورى اسلامى پناهگاه و ملتجا بود، اميد همه شيعيان ايران است.قبل از فرار نيروهاى عراقى هر روز او و ما را آزار مى دادند. به خانه مى آمدند، وسايلش را زير و رو مى كردند، دستگيرمان مى كردند. بارها شب را در بازداشتگاه به سر مى برديم، تا اين كه او بى تاب شد و تصميم گرفت به ايران بگريزد. شنيديم كه حكم اعدام برايش بريده اند، من نمى توانستم با او به ايران بروم، از نظر مالى مشكل داشتيم، به همين دليل او رفت و نتوانستم دنبالش بروم. بايد به پسران ديگرم هم مى رسيدم، به اين شكل از او بى اطلاع مانديم.* چه سالى متوجه شديد كه پسرتان شهيد شده است؟ چه كسى اين خبر را به شما داد؟** سال ۹۵ خبر شهادتش را به ما دادند و دوستان و اقوامى كه در ايران بودند همان سال آمدند و اين خبر را به ما دادند.* آخرين روزهاى وداع با پسرتان را به ياد داريد؟ چه اتفاقى افتاد؟** مى خواستم از بغداد فرارى اش بدهم، بازرسى خيلى شديدى بود. آنها كه بازرسى مى كردند نقابدار بودند و فقط چشم هايشان بيرون بود، ما را گرفتند، وقتى آنها را ديدم از حضرت زهرا (س) رهايى پسرم را طلبيدم. به حضرت گفتم تو مادرى من هم مادرم، پسرم را برايم حفظ كن. نمى خواهم او را به دست اين جلادان بسپرم. به شكل معجزه آسايى رهايمان كردند، انگار قسمت بود كه به دست آنها نيفتد و براى سپاه اسلام بجنگد. به بغداد رسيديم. درخانه برادر ديگرم كه در قادسيه بود عروسى برپا بود. برادر بزرگم گفت كه او را به شمال عراق مى برم و از طريق كردستان به ايران مى فرستم.شب در خانه برادر كوچكم مانديم ولى نگفتم كه براى چه منظورى آمده ام، عروسى را بهانه كرديم. خيلى مى ترسيدم. خانه برادر كوچك ترم در قادسيه قبلا توسط نيروهاى بعثى مصادره شده بود ولى او با پيگيرى بسيار آن را پس گرفته بود. برادر بزرگم با همسرش خداحافظى كرد و با اتومبيل شخصى پسرم را به سمت شمال برد. هر چه اصرار كردم مرا با خود نبرد. گفت اينطورى امن تر است. خيلى گريه كردم او را به برادرم سپردم و به قادسيه برگشتم، برادرم او را به شمال برد و به دوستانش سپرد. پسرم مى خواست به جمهورى اسلامى برود و براى سپاه اسلام بجنگد از اين رو به شيخ حسن فرج اله ملحق شد.* خودش مى گفت كه مى خواهد به چه كسى ملحق شود؟** بله شنيده بود كه آنها بر ضد صدام مى جنگند. پسرم مى گفت مى خواهم بروم ايران و براى امام سربازى كنم و در دولت جمهورى اسلامى بجنگم. بعد از اين كه برادرم مانع اين شد كه من پسرم را تا شمال همراهى كنم با او وداع كردم و برگشتم. ديگر نه او را ديدم و نه نامه اى از او دريافت كردم. چند نامه به برادرم دادم تا برايش ارسال كند اما نفهميدم برد يا نه. چرا كه هر وقت از او درباره نامه ها سوال مى كردم طفره مى رفت يا جواب نمى داد.اين قضيه به اين شكل خاتمه يافت و ديگر نه من ستاره ام را ديدم و نه ستاره من را ( ضرب المثل) فقط او را در خواب مى ديدم كه مى گفت آمده ام تو را ببينم با لباس ارتشى خواب او را مى ديدم، در خواب هايم مى لنگيد. دلم برايش مى تپيد حس مى كردم اتفاقى برايش افتاده است.* كسى خبرى از او مى گرفت يا كمكى به شما مى شد؟** كسى از ما چيزى نمى پرسيد، نه مى دانند كه من يك پسر فرارى دارم و يا يك پسر زندانى، مهم نيست كسى كه بايد بداند مى داند كه ما چه كرده ايم، ديگر نه نامه اى از او رسيد و نه خبرى آن ديدار، ديدار آخرين بود.* يادتان هست چه سالى رفت؟** نه تاريخ ها دقيقا به يادم نمانده است. فقط مى دانم ماه هاى آخر جنگ ايران و عراق خبر شهادتش براى ما آمد. چيزى از من نپرس كه از يادآورى آن روزها دلم مى گيرد و اعصابم به هم مى ريزد. نمى دانى من چطور او را حفظ كردم تا به سربازى نبرند. اين جا يك كمد بود، چاله اى برايش كنده بودم وقتى كسى در مى زد مى فرستادمش زير تخته كمد و رويش را مى پوشاندم و آن را پر از لباس مى كردم. به اين شكل او را حفظ كردم تا صدام او را به قتلگاه نفرستد. زمان به اين شكل بر ما گذشت. وقتى فرارى اش دادم اين كار هم تمام شد. دو سال و اندى اين كار من بود. بعدها خبر آوردند كه او در نهر جاسم شهيد شده و وقتى ديدند اعصاب من به هم ريخته است به قرآن و دين قسم خوردند كه اين خبر دروغ بوده و برادر بزرگم اين خبر را جعل كرده چرا كه از من بدش مى آمده. من هم باورم شد ولى از او خبرى نبود تا چند وقت پيش كه بچه هاى سپاه بدر خبر شهادتش را به من دادند.خودش قبل از اين كه به ايران برود روى ديوار مى نوشت كه صدام سقوط مى كند و امام خمينى(ره) پايدار مى ماند. بله روى همين ديوار رو به روى خانه دايم اين جمله را مى نوشت.* دقيقا چه زمانى باور كرديد كه او به شهادت رسيده است؟** اول فاميل ها اين خبر را به ما دادند ولى باور نكردم، اما وقتى بچه هاى سپاه بدر آمدند و خبر شهادتش را آوردند ديگر باور كردم. من براى فرارى دادن او ۱۵۰۰ دينار به برادرم دادم تا او به كردها بدهد و او را به ايران بفرستند. آن زمان ۱۵۰۰ دينار پول زيادى بود هر چيزى كه داشتم فروختم تا اين پول را تهيه كنم. ولى از اين كه به آرزويش رسيد خوشحالم.* چند سال است كه او را نديده اى و حالا كه مى خواهى بروى و مزار او را زيارت كنى چه احساسى دارى؟** از حدود سال ۸۲ او را نديدم، چيزى حدود ۲۱ سال. خدا را شكر مى كنم كه او شهيد شده و در راه دين و مذهبش. ما شيعه جعفرى هستيم و در طول تاريخ به اين رنج ها خو كرده ايم. اين چيزى است كه در طول سال ها بر شيعيان گذشته است و من تنها نيستم. اميدوارم خداوند جزاى روز قيامت من را بدهد. پسرم ديگر چه چيزى به تو بگويم او شهيد اسلام است، الحمدالله كه او را پيدا كرده ام و مى خواهم قبرش را ببينم و جنازه اش را به اين جا بازگردانم.ترجمه : زهره رضايى
شنبه 23 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفرينش]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 89]