واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: كتاب انديشه - آداب مواجهه با يك رخداد هنري بزرگ
كتاب انديشه - آداب مواجهه با يك رخداد هنري بزرگ
اميد مهرگان:عجب!/ يوهان ولفگانگ فون گوته، «فاوست»، بخش دوم/ 1 - حتي خود نگارنده اين سطور نيز از تكرار قطعاً ملالآور ماجراي نيمهمشهور آن وكيل كاركشته در سريال «كاپتان بلكادر» خسته شده و چهبسا تا اندازهاي احساس شرم ميكند از اينكه مراجع تصويري و جُكهاي كمكياش اينقدر محدود است. اما تا زماني كه دفاعيهنويسيهاي واقعيت موجود به خصلت مضحك خود وفادار ميمانند، ژارگون نقد نيز بهناچار تكراري، ملالآور و سمج خواهد بود. اين وكيل كاركشته شيوه جالبي براي دفاع از موكلان جاني خود داشت: در پيشگاه دادگاه و هيأت منصفه ميايستاد و با گريه و زاري و قسمدادن و پابهزمينكوبيدن و التماس از ايشان ميخواست «شما را به خدا او را بيگناه تشخيص دهيد». چرا كه نه. مشهور است كه او با همين روش موفق شده بود قاتلي را كه صد و پنجاه نفر را كشته بود و خودش هم به همه قتلها اعتراف كرده بود، تبرئه و حتي از او اعاده حيثيت كند. اين ماجرا يك بار توسط نگارنده در مورد دفاع محمود صدري از فرديد نقل شده بود و بار ديگر درمورد دفاع مرتضي مرديها از سياست قدرت. اينبار اما به درد توصيف نحوه دفاع صالح نجفي از عباس كيارستمي ميخورد (در مقالهاي دو قسمتي در همين صفحه با عناوين: «آنها كه فريب نخوردند ...» و «پرسش از قاب سينما» درباره كتاب «پاريسـتهران: ديالوگي درباره سينماي كيارستمي» نوشته مازيار اسلامي و مراد فرهادپور). از مفاد اصلي دفاعيه مفصل او در برابر حمله كتاب فوق به سينماي «هنري» و «معنوي» و كيارستمي اين است: «يادمان باشد كه نو بودن، متفاوتبودن و رخداد بودن سينماي كيارستمي امري است كه خلق و خوهاي فكري متفاوت بسياري بر آن صحه گذاشتهاند. نه فقط برگزاركنندگان جشنوارهها و منتقدان ضدهاليوود: ژان لوكگدار فرانسوي...كه گفته است «سينما با گريفيث شروع شد و با «ده» كيارستمي پايان يافت»، ناني مورتي ايتاليايي كه فيلمي درباره «روز افتتاحيه فيلم كلوزآپ» ساخت، مارتين اسكورسيزي آمريكايي كه كيارستمي را «بالاترين حد هنرمندي (artistry) در سينما» خوانده، اكيرا كوروساواي بزرگ[...]، ميشائيل هانكه سينماگر نابغه اتريشي كه كارهاي كيارستمي را از بهترينهاي كل تاريخ سينما ميداند و كوريسماكي فنلاندي كه جشنواره فيلم نيويورك را به نشانه اعتراض به امتناع دولت آمريكا از دادن ويزا به كيارستمي در سال 2002 تحريم كرد و... بگذريم از دو فيلسوف بزرگ فرانسوي معاصر، ژان لوك نانسي و آلن بديو [...]».
بدينترتيب نامها عبارتند از: گدار، مورتي، اسكورسيزي، كوروساوا، هانكه، كوريسماكي، نانسي، و البته آلن بديو (يا احتمالاً به قول نجفي: آلن بديو فيلسوف و نظريهپرداز برجسته فرانسوي، در سال 1937 در مراكش ديده به جهان گشود (پانويس: مراكش يا همان المغرب، كشوري است واقع در شمال آفريقا با جمعيتي بالغ بر 33 ميليون تن. عباس كيارستمي در جشنوارهاي در همين كشور جايزهاي را از دستان مارتين اسكورسيزي دريافت داشت. (پانويس: شمال آفريقا منطقهاي است واقع در شماليترين نقطه قاره آفريقا. مارتين اسكورسيزي فيلمساز برجسته آمريكايي است كه در سال....). جان كلام دفاعيه او اساساً بهنحو خوفناكي ساده است: وقتي اين چهرهها ميگويند كيارستمي يك رخداد است، آنوقت دو «خلقوخوي متفاوت» و بيكار و نقزن اين وسط چه ميگويند؟ اين نمونهاي عالي و كمياب از استدلال مبتني بر اقتدار يا مرجعيت، يا همان توسل به مرجعيت (appeal to authority)، است. نجفي جلوتر مينويسد: «با اين همه، باز ميتوان حرف فرهادپور را قبول كرد و سوال نكرد كه چرا فيلسوفي مانند بديو بايد كيارستمي را جزء استثناهاي انگشتشمار صنعت سينماي روز جهان قرار دهد.» چون دلاش خواسته، يا چون چيزي از سينما سرش نميشود، يا اصلاً شايد شوخي كرده، يا شايد مديران جشنواره كن به او پول دادهاند و توطئهاي در كار بوده، يا شايد خواسته بنويسد كوريسماكي و اشتباهاً، بهخاطر شباهت لفظي، نوشته كيارستمي. بههرحال، پس منظور نجفي واقعاً اين است كه چون نامهاي فوق كيارستمي را تأييد كردهاند، ديگر چه جاي حمله و نقد است؟ در جواب ميتوان گفت: آيا ممكن نيست آلن بديو و ژان لوك نانسي مزخرف گفته باشند؟ بله، نه تنها ممكن است، بلكه در اين مورد خاص، بيشك مزخرف گفتهاند.
براساس استدلال مبتني بر اقتدار فوق، توصيهاي كه به مؤلفان كتاب «پاريسـتهران» ميتوان كرد اين است: آدم نبايد بي«گدار» به آب بزند و كمر به شكستن شمايلهاي اعظم هنري ببندد. بهتر است دست از نقزدن بردارند و ياد بگيرند چهرههاي ملي و راديكال خود را دوست بدارند. هرچه باشد كسي مثل كيارستمي و مخملباف و مهرجويي دستكم رفتهاند فيلم ساختهاند، خب علاقهمند بودهاند و استعداد هم داشتهاند. نسازند؟ از بسازفروشي كه بهتر است. لااقل كار فرهنگي ميكنند، تازه روي تَرَك وضعيت هم هستند. [فقط معلوم نيست اگر كيارستمي يك رخداد بهمعناي بديويي است چرا همه پاسداران وضعيت سينمايي موجود اينهمه تحسينگر و مشوق اويند.] آيا مؤلفان در عمرشان اصلاً يك فيلم هم ساختهاند يا در نگارش يك فيلمنامه مشاركت داشتهاند كه ببينند چه كار دشواري است؟ و البته ما هم ميدانيم كه در ايران، هرچند نقادي آمده است ولي فرهنگ نقادي نيامده است، متأسفانه.
2 - نقدِ نقد نجفي مستلزم دستكم نقل دوباره و عبث همه مضامين كتاب «پاريسـتهران» است. زيرا در واقع بهنظر ميرسد نوشته نجفي متعلق به دوره پيش از قرائت كتاب باشد، پس اصلاً با كتاب برخوردي ندارد و آن را قطع نميكند. درواقع نوشته او فقط با خودش برخورد پيدا ميكند، به خودش برميخورد. «پاريسـتهران» از آن دست جدلنامههاي تئوريكي است كه سرش درد ميكند براي درگيري، هرچند مؤلفان آن احتمالاً چندان حوصله واردشدن به دعوا را ندارند. ولي شرط اول پاگيري يك دعواي درستوحسابي اين است كه كتاب دستكم يكبار تا اندازهاي «خوانده» شود (لازم به ذكر است كه كتاب با فيلم فرق دارد، فيلم را كافيست مستقيماً نگاه كنيم تا بتوانيم بگوييم آن را ديدهايم. ولي نگاهكردن به كتاب كافي نيست. هرچقدر هم به جلد و پشت جلد يك كتاب خيره شويم، چيز عجيبي دستگيرمان نميشود.) در ايران هنوز اين احساس وجود دارد كه نقد چيز مكروهي است كه اگر هم ابراز ميشود دستكم بايد با ذكر «نكات مثبت» كار همراه باشد. افراد بهدنبال يك «بنيان محكم و استوار» براي نقداند، بهدنبال نوعي «انصاف» يا انگيزه و نيت و ادعايي درست. تصور اينكه آدم ميتواند همينطور الكي از هر چه دلاش خواست ايراد بگيرد، آنها را متعجب و بيمناك ميكند. ولي عجيب اين است كه اين تعجب و بيم درمورد چيزها و كساني كه از همه بيشتر مورد ستايش و دفاع قرار گرفتهاند، بيشتر است. البته شايد راست هم ميگويند. مگر اين همه منتقد سينمايي وجود ندارد؟ مگر آنها پول نميگيرند تا نكات مثبت و منفي و مثبت و مثبت فيلمها را بنويسند؟ ديگر نوبت به خلقوخويهاي بيكار و عاطل نميرسد كه بدون كار كارشناسي و از روي غرضورزي و نفرت به هنرمندان خلاق ايراد بگيرند. از اين بابت شكي نيست.
3 - نجفي عباراتي را از نانسي در كتاب «بداهت فيلم»، احتمالاً بهعنوان نقطه اوج تأمل فلسفي، نقل ميكند: «كيارستمي نگاه بيننده را بسيج ميكند: او اين نگاه را فراميخواند و بدان جان ميبخشد، او اين نگاه را به حالت بيداري درميآورد. اين جور سينما اول از همه... از اين جهت حضور دارد كه چشمها را بگشايد.» احسنت! (ولي همه چيز بهكنار، حقيقتاً كليشهايتر و دمدستيتر و سانتيمانتالتر از اين عبارات در زمينه چنين بحثي ميتواند وجود داشته باشد؟ نگارنده اين سوال را واقعاً بدون هيچ كنايه و غرضي ميپرسد، يعني دستكم در اين يك مورد قصد خبيثانهاي نداشته است.) نجفي اين «ايدههاي فلسفي» را دربرابر حرفهاي مازيار اسلامي درباره رابطه سينماي كيارستمي با شيفتگي بورژوايي ايراني به داشتن ويلا درشمال قرار ميدهد، و از اسلامي گله ميكند كه «او نانسي را فيلسوفي پستمدرن ميخواند و به راحتي تكليفش را روشن ميكند و از آنجا كه مخاطبان ايراني هيچ شناختي با او ندارند و كمتر كسي در ايران خبر دارد كه چند سال پيش كتابي سهزبانه (انگليسي/ فرانسوي/ فارسي) درباره كيارستمي به قلم او در غرب منتشر شده، لابد خواننده با خود خواهد گفت اين ژان لوك نانسي حتما پستمدرن است چون از كيارستمي خوشش ميآيد.» نجفي ميخواهد بگويد كه مازيار اسلامي منظورش اين است كه نانسي چون پستمدرن است پس به درد نميخورد ولي خود نجفي صفت پست مدرن را كه احتمالاً از نظر او چندان هم مساوي با قلابي بودن نيست طوري به كار ميبرد كه آدم فكر ميكند ميخواهد بگويد كه پستمدرن بودن يعني بهدردنخوربودن. درضمن، نانسي يكبار همراه با نگري به ايران سفر كرده است. و ايرانيان همانقدر ممكن است او را بشناسند كه بديو و هراكليتوس و شارلماني و جوزف بروئر و قديس آكويناس و ژان پير ملويل و وزير دارايي نيكاراگوئه را. درضمن، نانسي كتابي به سه زبان ازجمله فارسي ننوشته است. او مقالهاي كوتاه به فرانسه نوشته و كسي آن را (باقر پرهام) به فارسي و يك نفر ديگر هم به انگليسي ترجمه كردهاند.
برگرديم به عبارات فوق درباره گشودن چشم و باقي قضايا. اگر بخواهيم اين منطق را ادامه دهيم بايد بگوييم: سهراب سپهري، شاعر برجسته ايراني كه شعرهاي وي از اهميت بسزايي در نزد طبقه متوسط ايراني برخوردار «ميباشد»، جايي در يكي از اشعار بلند خود، «صداي پاي آب» به همين نكته اشاره ميكند: «چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد / واژه ها را بايد شست. / واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد. / چترها را بايد بست. / زير باران بايد رفت. / فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد...» همانطور كه كيارستمي و سپهري و نجفي اشاره كردهاند، هدف هنر بايد تغييردادن نگرش انسان به جهان هستي باشد. اين قياس چندان هم بيراه نيست، زيرا عنوان فيلم مورد ستايش نجفي و همگان، «خانه دوست كجاست؟» برگرفته از سطري از شعري سروده سهراب سپهري است كه ميگويد: «خانه دوست كجاست؟» البته شاعر بزرگ ديگري، هاتف اصفهاني نيز همين مفهوم گشودن و شستن چشم را راديكاليزه كرده، بهشيوهاي دروماندگار به مسأله نزديك ميشود: او چشم را كه امري بيروني است (چشم سر) بهشيوهاي كانتي دروني ميكند و مرز را به خود سوژه انتقال ميدهد: «چشم دل باز كن كه جان بيني / آنچه ناديدني است آن بيني.» البته در مصرع دوم، از كانت و مفهوم شيء فينفسه يا نومن فراتر ميرود و بهنحوي هگلي مسأله معرفت مطلق به امر واقعي را مطرح ميكند. متأسفانه نگارنده نتوانست در تحليل اشعار سهراپ سپهري و هاتف اصفهاني از بديو كمك بگيرد، كاري كه بيشك ناممكن نيست. نجفي بهتر است به رخدادهاي كلاسيك ما در شعر نيز توجه كند.
4 - چند سال پيش، در زمان انتخابات رياست جمهوري آمريكا بين بوش و كري، مصاحبهاي با وودي آلن درباره اين موضوع انجام شد كه او در آن، در توضيح ذهنيت و نحوه شيفتگي طرفداران جمهوريخواه بوش، به نكته جالبي اشاره كرد: پيش ميآيد كه ساعتها با يك هوادار بوش در نقد بوش بحث ميكني، آنهم با استدلالهايي عقلاني و اسناد و مداركي موثق و اشاراتي تاريخي و اجتماعي، طوري كه بهنظر ميرسد طرف كاملاً متقاعد شده است. اما درآخر اين هوادار به ميگويد: «ببين، كاملاً حق باتوست، بوش آدم كلهخري است، بلد نيست كشور را اداره كند، و اصلاً سياست سرش نميشود، ولي خب، چه كار كنم، دوستاش دارم ديگر.» بهنظر ميرسد شيفتگان كيارستمي نيز او را تقريباً به همين شيوه دوست دارند. به هرحال احتمالاً دوستي از نفرت بهتر است، زيرا به قول خود كيارستمي در مصاحبهاي اخير با گاردين كه گزارش آن در سايت خبري مهر آمده است: «ماموريت هنر اين است كه آدمها حس كنند به هم نزديكتر شدهاند... در تمام فيلمهايم آرزوي من ارائه تصويري مهربانتر و گرمتر از انسانها و كشورم است. هر روز كه از خواب بلند ميشوم بايد به همسايههايم سلام كنم و اين چيزي است كه دوست دارم در فيلمهاي خود نشان بدهم: دوستي و عشق بين آدمها.» حالا واقعاً چه اصراري است گوينده اين كلمات را خالق رخدادي هنري و گسستي تمامعيار در نظم سينمايي بدانيم؟ او هم دارد براي خودش و ديگران فيلمهايي ميسازد و روزگار ميگذراند، و علاقهاش هم اين است كه وقتي از خواب بلند ميشود به همسايههايش سلام كند (البته چه بهتر كه اين همسايهها عجالتاً در بِوِرلي هيلز باشند تا در شهر ري و كوكر). ولي آدم واقعاً بايد حوصله و هيجان و فانتزي زياد از حدي داشته باشد كه كيارستمي و مهران مديري را رخداد هنري بداند. در همان گزارش، از برناردو برتولوچي (كه نجفي فراموش كرده او و همچنين، از او و همه ديگر بزرگان فوقالذكر مهمتر، ژوليت بينوش را در سياهه تأييدگران كيارستمي بياورد،) نقل شده كه ضمن ستايش از اجراي تعزيه كيارستمي در پاريس گفته است: «خيلي خوششانس هستي در كشوري زندگي مي كني كه هنوز اين همه معصوميت در آن وجود دارد. عصر معصوميت در ايتاليا هم بود، اما از سال هاي ۱۹۵۰ به بعد وقتي شرايط اقتصادي بهتر شد، ما آن را از دست داديم و تنها خدا مي داند چرا.»
حقيقتاً در قياس با عصر ما، دوران اوايل قرن بيستم، پيش از جنگ بزرگ، دوران باشكوهي بود، دوراني كه معلوم نيست با چه ميزان تحقير به ما نگاه ميكرد. مقايسهاي سردستي ميان چهرهها و جريانها و رخدادهاي آن دوره، و رخدادها و قهرمانهاي دهه ورشكسته و مضحك و وقيحي كه ما در آن به سر ميبريم، آدم را بهواقع نااميد ميكند. بله، به يك معنا حرف ژان لوك گدار، البته با تغييري كوچك در آن، درست است: سينما با گريفيث آغاز ميشود و با «ده» كيارستمي تقاش درميآيد. چه ميشود كرد. بايد قوي بود، و به روزهاي بد آينده اميد داشت.
پاريس ـ تهران
سينماي عباس كيارستمي
ديالوگ: مازيار اسلامي، مراد فرهادپور
انتشارات: فرهنگ صبا
1387
شمارگان: 1650 نسخه
قيمت: 3200 تومان
شنبه 23 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دنياي اقتصاد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 501]