واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل اول - قسمت اول
تهران- ساعت 1.30 بامداد
اتوبان مثل ماری سرد و تاریک به نا کجا آباد می رفت. باد سرد اواخر زمستان گاهی تکانی به ماشین می داد؛ اما سرعت پژوی سیاه آنقدر زیاد بود که در مقابل باد سر خم نکند. جای تعجب داشت اتوبان که همیشه حتی در آن ساعت شلوغ بود ، آن شب خلوت بود و جز تک و توک ماشین هایی که شاید از مهمانی به خانه بر می گشتند ، خبری نبود.
اما راننده پژو شاید به عادت همیشه در خطوط خالی و خلوت لایی می کشید. همراهش سر خوش و هیجان زده بی آنکه از دیوانه بازی های دوستش بترسد همراهی اش می کرد. صدای موزیک تند و دیوانه کننده با آن ضرب آهنگهای کوبنده و وحشیانه ماشین را می لرزاند. راننده و جوان کنار دستی اش با تک ضربها خودشان را تکان می دادند و با پیچش ماشین خم و راست می شدند. اما پسر جوانی که تنها روی صندلی عقب نشسته بود انگار در دنیای دیگری سیر می کرد. مردمک چشمانش مثل گربه ای در تاریکی گشاد شده و عرق از سر و رویش می بارید. صدای نفس های بریده بریده اش در موزیک تند و بلند گم می شد و به نظرش می رسید که رنگ موزیک قرمز است. بعد ختده اش گرفت. بی آنکه بفهمد به چه چیزی می خندد ، خندید. مثل سکسکه ای بی هنگام، منقطع و خشک ! صدای خنده بی روح و عجیبش لحظه ای دوستانش را متوجه او کرد، اما راننده با نگاهی در آینه سری تکان داد و دوستش زیر لب گفت: چت کرده...
راننده بی توجه با صدای چکش وار موزیک تکان تکان می خورد. سرنشین صندلی عقب از گرما احساس خفگی می کرد و دلش یک لیوان بزرگ آب خنک می خواست.حتی تصور نوشیدن آن تا قطره آخر تسکینش می داد. به نظرش دستانش دراز شده بود، پاهایش کوچک و ریز و سرش مثل حبابی سبک روی گردنش لق می خورد.
دوستانش را در فاصله زیادی از خودش می دید، انگار آنها جلوی یک اتوبوس نشسته بودند و او عقب اتوبوس. دستانش را بالا آورد و با دقت به انگشتانش نگاه کرد ، مثل شاخه ای خشک شده دراز و باریک بودند. نفس بریده بریده اش تند تر شد. لبانش خشک شده و زبانش مثل تکه ای چوب در دهانش سفت مانده بود. به نظرش می رسید قلبش در همه جای بدنش می تپد. همه جای بدنش نبض داشت. از پنجره به تاریکی و نور نارنجی چراغهای اتوبان که تند تند از مقابلش رد می شد زل زد. نور چراغها مثل آتش سیگار در تاریکی لحظه ای می درخشید و زود دور می شد. نقطه ها کوچک و دور از دسترس بودند، انگار کنارماه باشند ولی اگر دستش را دراز می کرد می توانست بگیردشان. بازبه دوستانش که شل و کشدار سعی می کردند با خواننده همراهی کنند نگاهی انداخت و سعی کرد بفهمد چرا آنقدر از هم فاصله دارند. بعد با آخرین نیرو سعی کرد بگوید تشنه است، اما فقط لبهایش به هم خورد، بی آنکه صدایی در آید، کلمات از ذهنش فرار می کردند و او مثل بچه ای که به دنبال دوستانش بدود در ذهنش به دنبال کلمات می گشت نا چند تایی بگیرد و منظورش را بفهماند اما نمی توانست! کلمات شیطان و تیز پا از چنگش می گریختند. چند لحظه بعد که به نظرش ساعتها می رسید ماشین ایستاده بود، نور ها با سرعت بالای سرش می چرخیدند. مطمئن بود ماشین نگه داشته، بهترین فرصت برای خریدن یک چیز خنک! دستش را بلند کرد و به سختی دستگیره در را که هر بار یک جایی می دیدش، گرفت. چند بار دستگیره را گرفت. چند بار دستگیره را گرفت، اما دستگیره واقعی نبود. در دلش لعنت گفت و فکر کرد چرا امشب همه بازیشون گرفته؟ سرانجام دستگیره را گرفت و کشید ، هجوم هوای سرد و پر سوز زمستانی نفسش را بند آورد.
قبل از آنکه دوستانش فرصت کنند چیزی بگویند پیاده شد. وقتی مثل سنگ ریزه روی آسفالت سرد و بی رحم به سرعت می غلتید فکر کرد اگر ماشین نگه داشته چرا او نتوانسته پایش را روی زمین بگذارد و در میان زمین و هوا تاب می خورد؟ اما دیگر برای هر سوالی دیر شده بود؛ هجوم درد و سرعت نفس گیرش مجال نمی داد که بتواند به چیزی فکر کند. حس می کرد مثل چرخی که از زیر ماشین در رفته می غلتد و می غلتد تا بالاخره سرعتش کم شود و پس از چند تاب روی زمین بی حرکت بماند؛ اما با شتاب به نرده های کنار بزرگراه برخورد کرد. صدای خفه و بم خم شدن فلز و شکستن استخوانهایش گوشش را پر کرد. حتی صداها را رنگی می شنید، رنگ قرمز به سرعت تبدیل به آبی درخشان و دردناک شد. سرش محکم با جدول برخورد کرد. شدت ضربه انقدر بود که سیمان از جا کنده و جمجمه اش در هم پیچیده شد. صدای شکستن استخوان سرش، هجوم مزه خون به دهنش، رنگ سیاه را جلوی چشمانش کشید. فقط چند ثانیه طول کشید تا همه چیز آرام گرفت. ذهن خالی شده از توهمش حالا می توانست آسوده باشد. لبان تشنه اش ازهم باز مانده و جوی باریکی از خون را روی چانه اش هدایت می کرد. پیکر جوانش در هم پیچیده و نا فرم روی زمین سرد بر جا مانده بود.
پژوی سیاه با همان سرعت ترمز کرد. بعد از چند ثانیه تازه فهمیده بودند رفیقشان در را باز کرده و پیاده شده، ماشین با صدای وحشتناکی دور خودش چرخید و پس از کشیده شدن لاستیکها، مسافتی جلوتر ایستاد. صدای راننده از وحشت می لرزید:
-دیوونه، پرید بیرون!
بغل دستی اش از پنجره باز سرش را بیرون برد و نگاهی به سیاهی اطراف انداخت:
-عجب احمقی...من گفتم چت کرده...
راننده به سختی گفت:
-حالا چه غلطی بکنیم؟
-برو تا گیر بازار نشده ، خفتمون رو بچسبن بیچاره می شیم.
راننده دو دل و ناراحت به آرامی حرکت کرد:
-شاید یه گوشه موشه ای افتاده باشه، دست و پا شکسته که نمی تونه بره بیمارستان، بی معرفتیه...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 307]