واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: چند شعر عاشورايي از شاعران معاصر ايران خبرگزاري فارس: به بهانه ايام سوگواري امام حسين(ع)، چند شعر عاشورايي معاصر را مرور ميكنيم. * حضرت علي اصغر (ع) سروده احد دهبزرگي ظهر آن روز لاله ميخنديد ميخون در پياله ميخنديد نيزه از آفتاب ميباريد چشم گردون شهاب ميباريد زير رگبار تير و بارش خشم موج ميزد فرات جاري چشم كوه چون دجله بيقراري داشت خاك دامان گل اناري داشت خيمهها در شرار غم ميسوخت از عطش بانوي حرم ميسوخت ضجه آب آب ميآمد بوي قلب كباب ميآمد دو صف آن روز رو به رو بودند مثل سنگ با سبو بودند آن طرف خار هرزه اين سوگل آن طرف جغد و اين طرف بلبل آن طرف شام و اين طرف خورشيد آكن طرف كفر و اين طرف توحيد شيرخوار حريم آلاله روي دوش كليم آلاله همچو غنچه فراز شاخه طور داشت رويش تجلي گل نور همچنان شعله پيچ و تابي داشت لب خشك و دل كبابي داشت مي شد از پيچ و تاب اندامش خواند راز درون و پيغامش تب و تابش پدر پدر ميگفت مژههايش عقيق دل ميسفت كه پدر اي يگانه هستي اي وجودت بهانه هستي از من اينك نظر دريغ مدار سفر از نو سفر دريغ مدار من تو را خونم و تو ثارالله تومني، من توأم، سخن كوتاه سخن من ز وحدت معناست ژاله از ابر و ابر از درياست گرچه شش ماهاي صغيرم من سالك راه عشق و پيرم من شرزه شير غدير جد من است مصطفي را وزير جد من است شير شير است گرچه پير بود يا چو من كودكي صغير بود اي پدر اي حقيقت سرمد اي وجودت تجلي احمد از لبم گرچه بوي شير آيد يادم از بيعت غدير آيد فاش گويم بهانه گيرم من توشه عشقي و وزيرم من بيبهانه ز مردم بيپير بهرم اي پير عشق بيعتگير ظهر آن روز لاله ميخنديد مي خون در پياله ميخنديد تيغ آهنگ جانفشاني داشت نخلها رنگ ارغواني داشت ميوه خون ز سروها ميريخت پر و بال تزروها ميريخت قطب هستي يگانه رهبر عشق غيرت كبريا پيمبر عشق آن كه مهر منير خوني است كربلايش غدير خونين است همچنان جد مجدش سرمست كه علي را گرفت بر سر دست طفل دل را بلند كرد و سرود كه علي اصغر است شمع وجود پرتوش از تجلي ازلي است رويش آيينهدار روي علي است اي همه صف زده برابر من حجت اكبر است اصغر من مهر خونين خاتم عشق است آخرين گوهر يم عشق است آتش عشق برده تابش را برگرفته ز ديده خوابش را اي شما دشمن من مظلوم چهگنه كرده كودك معصوم آخر اين كودك دل افسرده چه كسي راز خويش آزرده آخر اين تشنه لب گناهش چيست پاسخ اشك و دود آهش چيست اشك و آهش جواب ميخواهد لاله تشنه آب ميخواهد ظهر آن روز لاله ميخنديد مي خون در پياله ميخنديد ميوه خون رسيده بود آن روز رنگ ظلمت پريده بود آن روز بر سر دوش آفتاب يقين ميدرخشيد ماهتاب يقين روز خم غدير خونين بود غنچه گل را وزير خونين بود روز روز كمال انسان بود گاه تكميل دين و ايمان بود نينواجزر و مد خنجر داشت ني دلها نواي ديگر داشت روز خون بود و نيزه و خنجر بيعت تير و غنچه پرپر ظهر آن روز فتنه خودخواه پير پيمان شكسته گمراه آن كه سرمشق از ثقيفه گرفت جيره از سفره خليفه گرفت گفت با حرمله شتابي كن بهر گل غنچه فكر آبي كن نكته گو را جواب بايد داد شاهدان را شراب بايد داد باده داغ خون به ساغر كن گلوي خشك غنچه را تر كن ظهر آن روز لاله ميخنديد مي خون در پياله ميخنديد خنده لاله بوي بيعت داشت مي خون در سبوي بيعت داشت از كران تا كرانه پرخون بود عقل از كار عشق مجنون بود در فضا تير هاي و هو ميكرد بيعت سرخ آرزو ميكرد حرمله از كمين قدم برداشت تير مسموم در كمان بگذاشت شرر كينه اش زبانه گرفت حنجر غنچه را نشانه گرفت ناگهان آسمان دگرگون شد دامن سبز چرخ گلگون شد بوسه زد آن سه شعبه مسموم بر گلوگاه كودك معصوم همچنان مرغ عشق پرپر زد فلق از حلق نازكش سر زد در تب و تاب دست و پا گم كرد قطره دريا شد و تلاطم كرد چه تلاطم به خويش تا پيچيد پايه عرش كبريا لرزيد چه تلاطم كه آتش افشان بود فورانش گدازه جان بود گرچه در خون خود تلاطم داشت وقت رفتن به لب تبسم داشت دشت را لاله زار كرد و گذشت خنده بر روزگار كرد و گذشت رفت و چون قطره جذب دريا شد واژه سرخ عشق معنا شد * «راز دو نيمه» براي حضرت زينب(س) سروده مرتضي حيدري آلكثير ميخوابم و نگات، صدا ميكند مرا «حي علي الصلوه» صدا ميكند مرا ترتيلي از بلندي محراب نيزهها با لحن چشمهات، صدا ميكند مرا اين مرگ آمدهست فراخوان من شود يا چشمه حيات صدا ميكند مرا آن روز در نگاه تو رد زبانه بود گفتي كه «عاديات» صدا ميكند مرا گفتم بمان!شتاب نكن! غيرت تو گفت: «شرمندهام! فرات صدا ميكند مرا اين «العطش» كه ميشنوم، مال خيمه نيست با لحن كائنات صدا ميكند مرا» فريادت از كرانه سرها به من رسيد طي كرد موج علقمه را تا به من رسيد زينب بگير، ساقه زنجير خورده را بيدار باش! اين شب تزوير خورده را زينب صبور باش، تن پاره پاره اين آفتاب نيزه تقدير خورده را بياستغاثهات چه كسي خواب ميدهد يك چشمه انتظار به تبخير خورده را جز تو چه كس به «فاطمه» تقديم ميكند آن طفل از شهامت خود، شير خورده را؟ ياد از به خاك ريختن آب كن مگر جولان دهي رسالت تكبير خورده را رفتي و رد خون به مسيرت گذاشتي هفتاد و چند سابقه مرگ داشتي برگرد و جور اين رمه را با خودت ببر اين طفل را نه، همهمه را با خودت ببر منبر گذاشتند، كه رسوايشان كنم طومار ننگ محكمه را با خودت ببر بيتابياش نگاه مرا شعله ميزند قبل از رقيه، فاطمه را با خودت ببر خشكيد، آنكه گفت: «اگر تشنه تو را مشكي كم است، علقمه را با خودت ببر!» من گوش بر نياز كه بندم؟ خداي من! اصلا بيا، مرا،همه را با خودت ببر در كوفه ماه! نيمه و در شام، كامل است با اين خبر يتيمي ايتام، كامل است برخيز و سربگيرد، نماز دو نيمه را «فزت و رب...» عدل نماز دو نيمه را از وقتي از طواف به معراج رفتهاي حيران نشستهايم، حجاز دو نيمه را اين قدر، بغض «هل من» خود را نشان مده فهميديم از نگاه تو راز دو نيمه را وقتي اذان گريه اصغر بلند شد ديدم نماز ظهر نياز دو نيمه را اما كه بود گفت كه از هم جدا كنيد! سجاده و مناره ساز دو نيمه را؟ يك روزه سايبان مرا بر زمين زدند از خون عنان به پيكره ذواليمين زدند * صاعقهها به دستهايش انديشيدند سروده هادي خورشاهيان درخت خم شد كه آب بردارد صاعقهها به دستهايي انديشيدند. عطش همه تارخ زمين را فرا گرفته است اما كسي آواي «العطش» كودكان تابستان را نميشنود اينجا؛ نه آينهها كه لبها و چشمها دروغ ميگويند! مولا! فرات از تو بود مشك ديگران پر شد گناه از ديگران تو به شهادت رسيدي دريغ از سلامي حتي لحظه نوشيدن آب! تاريخ تكرار ميشود صاعقهها هنوز به دستهاي درخت ميآنديشند * «يا علي...» زبان حال حضرت زينب (س)، عاشوراييترين زن تاريخ، سروده ليلا دادراست بوي جنون ميدهد امشب دلم شعر شده، آمده بر لب دلم ميوزد از چار طرف عطر تو باز شده بر سر من چتر تو اي شب چشمان تو معراج دل آمدهاي باز به تاراج دل مرداهورايي تاريخ ما مرد اجابت شده قبل از دعا مرد زتو حادثهها در هراس بوي غمت ريخته بر دوش ياس قصه تو، سبزترين ماجراست قصه تلخيست كه بيانتهاست فصل بد گمشدگي فصل باد فصل به بار آمدن قوم عاد فصل تو و طايفه دشنه پوش شيعه ولي شيعه ايمان فروش! فصل تبر خوردن شمشادها برگ گل و حمله شن بادها واشدن غنچه در آماج تير بستن شمشير به دستان شير مرد اساطيري آيينهها اي غم پنهان شده در سينهها يوسف افتاده به چاه زمين در دل اين شدت شقايقترين گرچه سفر، اول ويراني است منتظرم، شهر چراغاني است خم شد از درد اگر قامتم سوخته در شعله اگر طاقتم غم مخور از پاي نخواهم نشست پرتركم، ليك نخواهم شكست ضربه هفتاد و دو خنرج به دل ميروم از پيش تو ما را بهل ميروم از عشق هياهو كنم نام تو را آرم و جادو كنم شرح دهم قصه ققنوس را شعله هفتاد و دو فانوس را ميروم از غربت تو دم زنم داغ به پيشاني عالم زنم فاش كنم غربت يك نسل را تشنگي مطلق اين فصل را تا بشناسند همه داغ را يك شبه ويران شدن باغ را مثل هميشه دل من مال تو ميكشدم عشق به دنبال تو اين سر بر نيزه مرا ميبرد آه كجا تا به كجا ميبرد! سنگ به پهلوي من و روي تو تا به كجا ميكشدم بوي تو ميكشدم تاول پاهاي من شب زدگان غرق تماشاي من بار دگر عشق تو پهلو گرفت فاطمه در كوفه هياهو گرفت فاطمه در كوفه به طوفان نشست غربت يك شير علي را شكست فاطمه در كوفه علي را گريست گو كه علي زنب و زينب عليست... محض تو اي عشق، اسيري خوش است بيسر و بيدست، دليري خوش است عشق صدا زد تو اجابت شدي تشنه شمشير و شهادت شدي حال دگر نوبت شمشير ماست حال دگر فصل نفس گير ماست بوي سفر ريخته در بالمان مقصد ما كعبه امالمان مقصد ما جنگل آيينهريز پاي اگر خسته شود، سينه خيز فاطميان، فاطميان، يا علي! اي بني هاشميان، يا علي! انتهاي پيام/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2057]