واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: رمان دوست دارم نگاهم کنی نوشته رعنا امانی.
این کتاب ۳۲۰ صفحه است و ۹ فصل دارد.امیدوارم لذت ببرید.
فصل اول:قسمت اول
مرجان من دوستت دارم.چرا به خاطر یک اشتباه همه چی رو خراب کردی؟
جمله امین بارها و بارها برام تداعی شد.جملهای که شاید از بیانش ماهها گذشته اما لحن صدایش یادم نمیره.من همه چیز را خراب کردم؟من یا اون؟من زندگیمون رو تباه کردم یا خودش؟چرا این مردها اشتباهات بزرگ خودشون رو نمیبینند و همیشه تقصیرها رو گردن ما میندازند!چرا اون خودش رو با همه نقصهایش ندید ولی من رو به خاطر اینکه فقط خودم رو از زندگی سیاهش نجات دادم مرتکب خطا میدونه!
لباسم رو روی تخت انداخته بودم و جلوی چمدان غمبرک زده بودم.مامان هر از گاهی برایم وسایل مورد نیاز را میآورد و سفارش میکرد که چیزی یادم نره.دوباره چشمانش رنگ غم گرفته،درست مثل اون روزهایی که میخواستم تنهاش بذارم،درست مثل رو خواستگاری،روز خرید جهیزیه،روز عروسی و درست مثل حالا،دوباره دارم از اونها جدا میشم ولیای کاش این دفعه ناکام نشم.
_مرجان مادر،چرا انقدر فس فس میکنی،یه ساک بستن که انقدر وقت نمیگیره.
صدای مامان منو به خودم میاره،با تکان سر بهش فهموندم که الان کارم تموم میشه.بعد از اینکه بی حوصله لباسها رو توی چمدان جا دادم به پدر و مادر و بهرام پیوستم.مامان و بابا آروم مشغول حرف زدن بودند که با ورودم ساکت شدن،میدونستم راجع به چی حرف میزنند.اما بهرام،مثل همیشه مشغول صحبت با تلفن بود،کنارش نشستم،کمی معذب شد و حرفش را خلاصه کرد و گوشی را گذاشت.با در آوردن شکلک بی مزهای گفت:خانم خانوما فردا مسافری.خیلی دلم گرفته بود،بغض شدیدی توی گلوم گیر کرده بود.آروم گفتم:با اجازه تون.
_اگه دست من بود که اجازه بی اجازه،چه کنم که واسه من تره هم خرد نمیکنند وای به حال اجازه خواستن.
بابا که انگار از دست همه زمونه،دلش پر بود گفت:نه که آقا بهرام،تو خودت به اظهار نظر دیگران توجه داری و واسه حرف دیگران ارزش قألی؟
بهرام یه جوری میخواست قضیه را فیصله بده،خندید و گفت:ما که گردنمون از مو هم باریکتره،بابا جون.
بابا کنارم نشست،نفس عمیقی کشید و گفت:دختر جان،دوست دارم حسابی هوای خودتو داشته باشی،حالا که درس رو شروع کردی سفت و سخت بچسب بهش.سریع تکان دادم و از جام بلند شدم و به مامان در آشپزخانه پیوستم.
شام آن شب را در اوج سکوت خوردیم.باید میرفتم،باید میرفتم تا بتوانم گذشتهام را فراموش کنم،اصلا میشه فراموش کرد؟نمیدونم،هزار تا سوال بی جواب توی سرمه،هزار تا.
************************************************** ****************************
هنوز خوابم نبرده بود که مامان با چند ضربه به در اتاق وارد شد و پرسید:خوابی؟
_نه،خوابم نمیبره،یه کم دلشوره دارم.
_دلشوره برای چی؟خوب البته منم یه کم نگرانم ولی مرجان باید خدا رو شکر کنی که توی تهران تنها نیستی،از وقتی قرار شد بری پیش عمه پری خیالم راحت شد.اون پیرزن تنها،هم میتونه مادر خوبی برات باشه،هم تو میتونی کمکش کنی،تازه از دست خوابگاه و بی خانمانی هم راحت میشی،پس به دلت بد راه نده و بگیر بخواب.
توی چهرهام دقیق شد و با لبخند معصومانهای گفت:این قدر هم به این پسره فکر نکن،دیگه وقتشه عاقلانه فکر کنی،باشه مادر جان!
فقط سرم را تکان دادم.به مادر قول دادم که بهش فکر نکنم،ولی مگه میشه فکر نکرد؟مگه میشه به دو سال زندگی مشترک با مردی که فکر میکردی معلق به اونی و متعلق به توست فکر نکرد؟مامان در رو کوبید و رفت ،منم بلند گفتم:سعی میکنم،سعی میکنم به امین فکر نکنم،به زندگی تباه شده ام،به مهر تلاقی که توی پیشانیام خورده،به هیچ چیز فکر نمیکنم،البته فقط سعی میکنم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1047]