تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836165978
زنده یاد جهان پهلوان تختی
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطرات تختی به نقل از کیهان ورزشی، 24 سال پیش
این منم غلامرضا، فرزند درد و رنجهفته نامه کیهان ورزشی 23 دی ماه سال 1346، یک هفته بعد از مرگ تختی، ویژه نامه یی در باره مرگ، زندگی و قهرمانی های او چاپ کرد.در این شماره مطلبی از خود تختی به چاپ رسیده. مهدی دری سر دبیر کیهان ورزشی که دوستی نزدیکی با تختی داشت، قبل از مسابقه های جانی 1956 از او خواست تا خاطرات خود را برای کیهان ورزشی بنویسد. در ابتدای این مطلب به نقل از خود کیهان ورزشی آمده است:"تختی روزنامه نگار و نویسنده نبود. او ده بار چرگ نویس و پاک نویس کرد تا این نوشته را نوشت. می گفت: هر عیبی داره ببخشید."این بخشی از نوشته های خود تختی است که سال 1338 نوشته شد و هشت سال بعد با تیتر"دوست دارید مرا بشناسید"، در کیهان ورزشی چاپ شد.من بیشتر وقت ها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلوبین جنگهای گذشته، خود را سرگرم می کردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی می گذارد به خصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش دوشت داشتم، اینکه می گویم دوست داشتم نه اینکه خیال کنید او را آدمی لایق می دانم، نه، من به او احترام می گذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید. در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود از قبیل مونتگمری، آیزنهاور و استالین را به دیوار می کوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکس ها را همه جا وقتی که برای غذا خوردن، اتاق کار خود را ترک می گفت با خود می برد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع شوم از شنیدن نام کشتی گیران سنگین وزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه و یا مجله یی که عکسی از آنها می دیدم از ترس اینکه تنم نلرزد آن نشریه را به دور می انداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را بدین ترتیب خرد کنم.اما پس از آن من هم مثل او، آن مرد لاغر آلمانی شدم! من که همیشه حتی از تصویر "پالم" سوئدی می ترسیدم از فردای آن روز به دنبال آنها گشتم و آن عکس های سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشممانم قرار می دادم. من با آن چشمان رنگارنگ و پوست های مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندین سال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتی گیر ترکها در المپیک های گذشته) می گذرد هنوز لبخندش، کینه اش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده می شد، می بینم، بعدها که "حیدر" از تشک و حریف خداحافظی کرد "پالم"،"کولایف" و آخر از همه "آلبول" پسر موطلایی شوروی ها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در مسکو بر سرش می دیدم نیست جای او را گرفتند اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت، نه خیال کنید که حیدر بیشتر و با کمتراز آنها بود نه اینطور نیست بلکه من فراوان عوض شده بودم . من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار می دهم و با آنها راز و نیاز می کنم، با این تفاوت که بی نهایت به آنها علاقه مندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را می نگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارایی بنوشد اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم، من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داد، دندان به روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم هر چند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.حیف از حیوانبا این ترتیب در سرما و گرما در روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمی شدند بر روی آن تمرین کنند فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین می کردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور که همیشه در ساعت معینی مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده می کردند، تصدیق می کنند.اما پس از یک سال تمرین کوچکترین موفقیتی به دست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیف تر هم شدم!در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من می گفتند: "تو خود را بی سبب شکنجه می دهی، برو دنبال کارت. تو اصلاً به درد کشتی نمی خوری".این گفتارها، این تهمت ها، این ناسزاگویی ها آن هم در آن محیط که نه نشریه یی بود و نه دستگاهی مرا کاملاً از پای در آورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مایوس و دل شکسته بودم که لباسهای تمرینم را به دوش می کشیدم و با موتور سیکلت برادرم به خانه می رفتم، دیگر هیچکس وجود نداشت که قلب مرا از آن همه استهزا پاک کند.هیچکس حاضر نبود مرا به کارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم می نگریستند و می گفتند: اینوببین که لخت می شه و تمرین می کنه". من یک سال در زیر این باران استقامت بیهوده یی کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یک سال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یک سال این رنج را بر دوش خود بکشم.پس از اینکه به تهران آمدم آن پسر70 کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه ده مرتبه از کشتی گیران زمین نخورم!اولین باری که در یک مسابقه شرکت کردم چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود.من گل کردمکفش و لباسمم همان بود، اسمم عوض شده بود، اما هیچکس دیگر به من بد نمی گفت.در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتی گیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام می گذاردند، راست هم می گفتند چون من فقط به درد زمین خوردن می خوردم و بس!وقتی که 23ساله شدم به غفاری باختم البته این باخت امیدوار کننده بود که نظر همه را برای قضاوت کردن در باره من برگرداند. برای اولین بار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد، من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولین بار روزنامه یی از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم. کاری ندارم، روده درازی نمی کنم فقط می گویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی جرم تشک گرفت.فرزند درد و رنجممن فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم، من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند دوست می داشتم و امروز به دوستی آنها بی حد افتخار می کنم اما در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته می شد مرا شکنجه نمی داد، چون من راه خود را می دیدم. راهی بود روشن که در آن می شنیدم:رضا! تو کاری با این حرف ها نداشته باش راه خود را بگیر و برو آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.همیشه پیش خود فکر می کردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیده ایم. اوضاع و احوال به قدر واضح و آشکار بود که همه می توانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کرده ام. صعود این قوس مخصوصاً از سال 1950 به بعد شدیدتر شده بود.علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود گوشتی در جهت رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول می داشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم، در آن شرایط خواه ناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک می کردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون گردد. فکر اینکه روزی قهرمان کشور و یا احتمالاً قهرمان جهان شوم، خجالتم می داد. اصلاً من در این مورد کمتر فکر می کردم چون جرات آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانه یی بود و نباید با یاد آن دلخوش بود. 9 سال پیش در یک مسابقه تقریباً با اهمیت دوم شدم من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.من فاصله ما بین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی می دانستم یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریباً مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال 1329 صاحب مقام "وزارت!" اگر دیدم متوجه شدم که هیچ کاری نکرده ام و چیزی هم به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام می کردند، اضافه گردیده است. من و قمر مصنوعی؟ من فقط یک مرتبه شوروی ها را پشت سرگذاردم اما آنها سه بار اول شدند. از سال 1951 الی 56 من در طرف راست کرسی در آنجا که مدال نقره تقسیم می کنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است قرار داشتم در حالی که شوروی ها همیشه نیم متر بلندتر از من می ایستادند و موقعی که از آن بالا می خواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز می کردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟قهرمان شدم اما بر مغزم اضافه نشددیگر دلم نمی خواست قهرمان کشور شوم می خواستم به همه آنهایی که به من می خندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر می کرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر بااین اندیشه عذاب نمی کشیدم اما دایم گمان می بردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کرده اند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل می پنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من می خواهم "قمر" به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شوروی ها عوض شد و من هم مثل "کولایف" برای گرفتن طلا کاملاً "دولا" شدم. اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکرده ام.تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت این بود که من دیگر خود را حقیر نمی شمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را به دوش می کشیدم از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (1956) یک سال بعد به استانبول رفتم اما این بار نه دروزن ششم و نه دروزن هفتم بودم بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت. آن شخص "حمید کاپلان" نام داشت که اهل آنکارا بود.متاسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی و آلمان شدم ولی خودم و همه اطرافیان خوب می دانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی می گرفت و به آن غولان می باخت در گوشم گفت:"داش تختی حالا می فهمی چاکرت حسین چی می کشه"...او راست می گفت اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب فهمیدم که نباید به این زودی ها قدم به وزن هشتم نهاد.پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی او شده بودم نه او...این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو به وسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم تصور کردم. چون واقعاً هم همینطور بود چه در سال 1954ژاپن و چه در 1957 استانبول در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحت ترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم.تا قبل از المپیک ملبورن پنج بار از کشتی گیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سال های 51 و52 در هلسینکی و در فستیوال ورشوبه ترک ها و شوروی ها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو آخرین شکست من از شوروی ها بود تا آنجا من بودم که می خواستم بر کرسی آنها سوار شوم اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من می دویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند به همین جهت من بایستی توجه کافی می کردم و آدم با دقتی می بودم در حالی که چنین نعمتی مانند یک معادله مجهولی" در وجودم ناپدید گردید و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه موفق نشدم آن معادله یی را که رد رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و بدین ترتیب عنوانی که با تحمل مصایب فراوان نصیب من گردید از دست دادم اما حالا فکر نمی کنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم.همین که من از سکوی دومی به راحتی به پایین آمدم تا "آلبول" در جای پای من قدم گذارم و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند دیدم هیچ چیز از من کم نشده است. مثل ملبورن می مانم، همچنان که آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود همان یخبندان مسکو و باکو.چرا، در خارج از تشک همه خیال می کنند ما بر خلاف انسان های دیگر هستیم، راه رفتن، خوابیدن، غذا خوردن ما خارق العاده است، در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق می کند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشه یی کشیده ام؟ و برای مسابقات جهانی چه کار می خواهم بکنم؟پایه مطمئنی بودمچندین سال پایه های کرسی یی را تشکیل می دادم که شوروی ها و فقط یک بار ترک ها بر روی آن جای داشتند. همیشه بالای کرسی از آن آنها بود و من پایه یی بودم. یک پایه محکم که هیچ گاه سکوی افتخار را از سستی خود نمی لرزاندم.در سال 1951 که به هلسینکی رفته بودیم هنوز شوروی ها نمایش کشتی خود را آغاز نکرده بودند و فقط ما با ترک ها به خصوص با سوئدی ها جنگ داشتیم، در فنلاند من فقط به حیدر ظفر ترک باختم. هلسینکی نخستین سفر من بود و حالم در هواپیما بیشتر از همه خراب بود.سال بعد که المپیک 52 در هلسینکی برگزار می شد شوروی ها با یک گروه کشتی گیر غریب قدم به میدان المپیک نهادند و جو خود را آغاز کدند در آنجا همه از آنها وحشت داشتند.آن سال شوروی ها جانشین ترک ها شدند اما من نفهمیدم برای چه جانشین حیدر ظفر نشدم و شخص دیگری که اهل مسکو بود مدال طلا گرفت. امتیاز من و رقیب روسی ام مساوی بود. من او را یک خاک کردم. در خاک به پلش بردم اما او سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر کشتی هم که قصد درو کردن او را داشتم او پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد. اگر قانون امروز می بود من و او مساوی بودیم اما دو بر یک شوروی ها از من بردند.این دومین مسافرتم به خارج و دومین دیدارم و از شبه جزیزه سرد و آرام اسکاندیناوی بود.در سال 1953 که مسابقات جهانی در ایتالیا برگزار شد ما شرکت ننمودیم، من از این عدم شرکت تاسفی نمی خورم، در ایتالیا مسابقات خیلی آسان تمام شد و تقریباً قحط الرجال بود.پس از هلسینکی وزن من 95 کیلو شده بود یعنی 25 کیلو بیشتر از روزی که شروع به تمرین کشتی کردم.من مجبور بودم برای اینکه خودم را به کلاس ششم کشتی برسانم حداقل 12 کیلو کم کنم. این برایم خیلی دشوار می نمود.شب های توکیو مثل روزهای مرطوب صوفیه سرنوشت شومی را برای من ساخته بود که خود من هم غافل بودم.در ژاپن من عنوان خود را از دست دادم، عنوانی که در آن زمان دلخوشی من بود. من در توکیو 79 کیلو بودم.از "پالم" بی نهایت وحشت داشتم حتی می ترسیدم به او حمله کنم در حالی که راحت خاک می شد.او به محض سرشاخ شدن با من دو دست مرا از انتها بغل کرد و تا خواستم خود را از بدن سفید و پشم آلود اورها سازم او بافت پایی مرا پایین برد و پس از اینکه می خواستم برخیزم یک چوب قرمز رنگ را دیدم. این چوب به وسیله داوری که لباس سفید به تن کرده بود و علامت پرچم کره بر سینه داشت به هوا بلند شده و پیروزی پالم را اعلام می داشت. در آن سال پالم مدال طلای المپیک داشت. چه مدال بی وفایی که حتی با شکست دادن من هم، برایش وفا نکرد. در شش دقیقه اول من به قصد زیر گرفتن به او حمله کردم. کرلایف خیمه زد و خاکم کرد، در خاک رو کردم. این تنها فعالیت من و او بود. قضات مسابقه دو بر یک رای دادند.به کولایف مدال طلا و به من مدال نقره تعلق گرفت. بلغاری ها، مصری ها و لهستانی ها حریفانی بودند که به وسیله من ضربه شدند اما کولایف جوان بلغاری را با امتیاز برد.حریف بلغاری آن زمان را در صوفیه دیدم که در لژ تماشاچیان نشسته بود.او پس از وزن کشی [...] به من داد و گفت: تو علاوه بر اینکه همشهری من "سیراکف" را شکست می دهی شانس داری که مدال طلا بگیری.سرنوشت پالم و کولایف شبیه هم بود. مثل سوئدی ها، شوروی ها هم ما را به مسکو دعوت کردند. اما تفاوت من در شوروی این بود که در آنجا هیچ نداشتم در صورتی که در شوروی مدال نقره با من بود.کولایف در باکوبه من باخت و این باخت در مسکو هم تکرار شد. در باکو یک مرتبه در شش دقیقه اول و در مسکو هم در سه دقیقه آخر خاکش کردم.در نخستین شب مسابقات کشتی ایران و شوروی، شوروی ها جوانی را برای مقابله با من به میدان فرستاده بودند که آلبول نامیده می شد، نخستین آشنایی من با او در میان توفانی از شادی بی حد و حصر مردم بود، وقتی که آلبول را دیدم هنوز موهایش به خوبی نریخته بود. او شبیه دخترانی می نمود که برای بخشش از درگاه خداوند نزد کشیش می روند، هیچگاه چهره متحیر و امیدوار کننده او را فراموش نخواهم کرد.وقتی که او دست مرا فشرد احساس کردم گرمی فراوان در وجودش می جوشد، چهره اش انسان ار وادار به نوازشیم کرد نه جنگ، من اگر جای او می بودم هیچگاه صورتم را به خاطر کشتی پیر نمی کردم، او شبیه مریم عذرا بود که هیچ گناه نداشت...اما همین مریم عذرا که در مرحله اول گمان می بردم "توفیق" خودمان او را به راحتی مغلوب می کند درس بزرگی به من داد که در زندگی ام تاثیر فراوانی داشت. او با آن قیافه، بی تفاوتش با آن دهانی که هیچگاه برای تکلم باز نمی شود به من آموخت که برای ... روزی "رنج" انتهایی ندارد و نیروی جوانتر که سر به گریبان برده است هر آن علم تهدید خود را بر می افزازد.او به خیز اول من که برای زیر "یک خم" بود چنان پاسخ داد که یاد آن باعث رنجم می شود.وقتی که یک پایش را بغل کردم بدنم را دیدم که به دور دست هایی که هنوز عضلاتش جوان بود و به چشم نمی خورد حبس گردیده است و تا خواستم خود را از آن زندان خلاص کنم پلی رفتم و سه امتیاز به او دادم، گیج شده بودم و بی حد افسرده آن بچه که هنوز در خانه خود برای یک آبنبات گریه می کرد در اواخر کشتی مغلوب شد و من مثل کسی که قصد دارد قربانی خود را با لبان تشنه سر ببرد در وسط تشک زمینش زدم. چه کار چندش آوری ... او نفسش مثل اتوبوسی بود که ما را از مسکو خارج می کرد و بر فراز کوه ها دایم خاموش می شد او در همان خاموشی و در حالی که چشم هایش [...] سرخ شده بود نزد مادرش رفت تا لباسش را به تن کند، قیافه اش به خصوص چشمانش بی نهایت به چشمان من در توکیو شباهت داشت.پس از آنکه به اتفاق نزد من آمدند از من تشکر فراوان کردند. مادرش می گفت مواظب این بچه من باشید او خیلی به شما علاقه دارد!!در مسکو من به او یک قلم خودنویس هدیه کردم و او به من یک کلاه داد، کلاه او 50 روبل ارزش داشت آن شب نخستین شب آشنایی من و آلبول بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 500]
صفحات پیشنهادی
زنده یاد جهان پهلوان تختی - پایگاه جامع ایرانیان
زنده یاد جهان پهلوان تختی. خاطرات تختی به نقل از کیهان ورزشی، 24 سال پیش این منم غلامرضا، فرزند درد و رنجهفته نامه کیهان ورزشی 23 دی ماه سال 1346، یک هفته بعد از ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی. خاطرات تختی به نقل از کیهان ورزشی، 24 سال پیش این منم غلامرضا، فرزند درد و رنجهفته نامه کیهان ورزشی 23 دی ماه سال 1346، یک هفته بعد از ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی - پایگاه جامع ایرانیان
خیسی خون داغ سهراب و سیاوش هاروکش تابوت "تختی ها" است...(مهدی اخوان ثالث)هفدهم دی ماه مصادف است با سی و پنجمین سالگرد در گذشت زنده یاد جهان پهلوان غلامرضا ...
خیسی خون داغ سهراب و سیاوش هاروکش تابوت "تختی ها" است...(مهدی اخوان ثالث)هفدهم دی ماه مصادف است با سی و پنجمین سالگرد در گذشت زنده یاد جهان پهلوان غلامرضا ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی - پایگاه جامع ایرانیان
زنده یاد جهان پهلوان تختی. گزارش بهمنش از مصاحبه تاریخی در توکیوآخرین بازمانده صدای تختی کجاست؟ «غلامرضا تختی» که روانش شاد باد در چهار دوره از بازیهای ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی. گزارش بهمنش از مصاحبه تاریخی در توکیوآخرین بازمانده صدای تختی کجاست؟ «غلامرضا تختی» که روانش شاد باد در چهار دوره از بازیهای ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی - پایگاه جامع ایرانیان
زنده یاد جهان پهلوان تختی بخش هایی از زندگی و موفقیت های ورزشی شادروان تختیغلامرضا تختی در روز پنجم شهریور ماه 1309 در خانواده ای متوسط و مذهبی در محله خانی آباد ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی بخش هایی از زندگی و موفقیت های ورزشی شادروان تختیغلامرضا تختی در روز پنجم شهریور ماه 1309 در خانواده ای متوسط و مذهبی در محله خانی آباد ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی - پایگاه جامع ایرانیان
زنده یاد جهان پهلوان تختی. یک روز برفی با نوه جهان پهلوان در شهرک اکباتان غلامرضا تختی؛ اسپایدرمن محدثه و عشقهای کوچک دیگر امروز نخستین روزی است که برف ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی. یک روز برفی با نوه جهان پهلوان در شهرک اکباتان غلامرضا تختی؛ اسپایدرمن محدثه و عشقهای کوچک دیگر امروز نخستین روزی است که برف ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی - پایگاه جامع ایرانیان
زنده یاد جهان پهلوان تختی. گزیده هایی از صحبتهای مرحوم تختی من كسی نیستم كه قهرمان شدن و مدال آوردن را به هر قیمتی كه شده است بخرم.•ورزش ابتدا برای من نوعی ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی. گزیده هایی از صحبتهای مرحوم تختی من كسی نیستم كه قهرمان شدن و مدال آوردن را به هر قیمتی كه شده است بخرم.•ورزش ابتدا برای من نوعی ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی - اضافه به علاقمنديها
پيام شما: زنده یاد جهان پهلوان تختی. یک دست نوشته تکان دهنده کاش در ترکیه مرده بودم «کاش در ترکیه می مردم. همان موقع که تصادف کردم... امروز شنبه شانزدهم دی ماه است.
پيام شما: زنده یاد جهان پهلوان تختی. یک دست نوشته تکان دهنده کاش در ترکیه مرده بودم «کاش در ترکیه می مردم. همان موقع که تصادف کردم... امروز شنبه شانزدهم دی ماه است.
زنده یاد جهان پهلوان تختی - پایگاه جامع ایرانیان
زنده یاد جهان پهلوان تختی. تختی با عشق خود وداعکرد! تختی: شاید عمل جراحی لازم باشد اما وقتی که محمد خادم با "واتانابه" کشتی می گرفت- قهرمانی که رکوردار پیروزی و ...
زنده یاد جهان پهلوان تختی. تختی با عشق خود وداعکرد! تختی: شاید عمل جراحی لازم باشد اما وقتی که محمد خادم با "واتانابه" کشتی می گرفت- قهرمانی که رکوردار پیروزی و ...
مراسم سالروز تولد جهان پهلوان تختی برگزار شد
زنده یاد جهان پهلوان تختی پلیور، تنها اثر تختی در خانه کشتی محمدرضا طالقانی ... است · آزار دختر جوان در جشن تولد · ستاد توسعه متوازن روستايي در ايلام تشكيل شد.
زنده یاد جهان پهلوان تختی پلیور، تنها اثر تختی در خانه کشتی محمدرضا طالقانی ... است · آزار دختر جوان در جشن تولد · ستاد توسعه متوازن روستايي در ايلام تشكيل شد.
مدوید، نام ایران و یاد تختی
الكساندر مدوید، دارنده چندین مدال طلای جهان و المپیك گفت: نام ایران همیشه یاد تختی را برایم زنده میكند. به نقل از فارس، گرچه الكساندر مدوید اهل بلاروس است؛ اما اوكراینیها ...
الكساندر مدوید، دارنده چندین مدال طلای جهان و المپیك گفت: نام ایران همیشه یاد تختی را برایم زنده میكند. به نقل از فارس، گرچه الكساندر مدوید اهل بلاروس است؛ اما اوكراینیها ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها