واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: ايران، روح يك جهان بيروح
فيلسوف نقابدار
* نزد ما ادراك تحت الشعاع شخصيتهاست. نگاهها با علاقه متوجه چهرههايي است كه ميآيند و ميروند. چرا به شما پيشنهاد كردم كه از بينامي استفاده كنيم؟ به دليل نوستالوژيِ آن زماني كه چون كاملاً ناشناخته بودم آن چه ميگفتم تا حدودي شانس شنيده شدن را داشت. سطح تماس با خوانندهي احتمالي بدون چين و چروك بود. اثرها و بازتابهاي كتاب از مكانهاي پيشبيني نشده سر برميآورد و شكلهايي را ترسيم ميكرد كه من فكرش را نكرده بودم. نام [نويسنده] نوعي آساني و راحتي [در خواندن] است.
من يك بازي پيشنهاد ميكنم: بازيِ «سال بدون نام». براي مدت يك سال كتابها بدون نام مؤلف به چاپ رسد. منتقدان ميبايست با توليدي كاملاً بينام دستو پنجه نرم كنند. اما فكرش را كه ميكنم ميبينم شايد [در اين صورت] منتقدان هيچ چيز براي گفتن نداشته باشند: همه مؤلفها براي چاپ كتابهايشان تا سال بعد صبر ميكنند.
* من هرگز با هيچ روشنفكري برخورد نكردهام. كساني را ديدهام كه رمان مينويسند. افراد ديگري كه بيماران را مداوا ميكنند. گروهي كه در زمينه اقتصاد مطالعه ميكنند و گروه ديگري كه موسيقي الكترونيك ميسازند. كساني كه تدريس ميكنند، كساني كه نقاشي مي كنند و كساني كه درست نفهميدم كه اصلاً كاري ميكنند يا نه. اما روشنفكر هرگز.
روشنفكر كسي است كه مجرم و گناهكار است. تقريباً گناه همه چيز به گردن اوست. گناه صحبت كردن، سكوت كردن، هيچ كاري انجام ندادن، دخالت كردن در همه چيز و... خلاصه روشنفكر موضوعي است براي قضاوت، حكم، محكوميت، طرد1 و...
* من فكر ميكنم كه پيش از آن كه مردم بتوانند بگويند چه ميخواهند، قاضيها وجود داشتهاند. كوربه (نقاش فرانسوي ـ 1819 ـ 1877) دوستي داشت كه شبها از خواب بيدار ميشد و فرياد ميزد «ميخواهم قضاوت كنم، قضاوت كنم» شگفتانگيز است كه مردم تا چه حد دوست دارند قضاوت كنند. مردم همه جا و هميشه قضاوت ميكنند. بيشك قضاوت يكي از سادهترين كارهايي است كه به انسان داده شده است. و به خوبي ميدانيد كه آخرين انسان هنگامي كه واپسين آذرخش آخرين رقيباش را به خاكستر بدل كند، پشت ميز زهوار در رفتهاي مينشيند و محاكمه مسئول واقعه را آغاز ميكند2.
* يكي از كاركردهاي اصلي آموزش اين بود كه آموزش فرد با تعيين جايگاه او در جامعه همراه ميشد. امروز بايد آموزش چنان باشد كه به فرد امكان دهد تا به ميل خود خويشتن را تغيير دهد و اين تنها در صورتي امكانپذير است كه آموزش يك امكان «همواره» ارزاني شده باشد.
پيوند مردم با فرهنگ بايد بيوقفه و تا حد ممكن چندشكلي باشد. نبايد از يك سو آن آموزش تحميلي وجود داشته باشد و از سوي ديگر آن اطلاعاتي كه ما را تابع خود ميسازد.
من پيشتر گفتم كه فلسفه شيوهي تأمل و انديشيدن در مورد رابطهي ما با حقيقت است. بايد تكميل كنم كه فلسفه شيوهي از خود پرسيدن است.
به اعتقاد من، كساني كه يك بار در زندگيشان لحني نو، شيوه جديد نگريستن و شيوه متفاوت عمل كردن را يافتهاند هرگز نياز به ناله و شكايت نخواهند داشت، ناله و شكايت از اين كه جهان يك خطا است و تاريخ پُر از ناموجودها است3.
خود كمينهگرا
* اغلب از خود ميپرسيدم كه چرا آدمها احساس ميكنند مجبور به سخن گفتناند. سكوت ميتواند شيوه بسيار جالبتري از ارتباط با ديگران باشد.
به نظر من سكوت يكي از آن چيزهايي است كه متأسفانه جامعه ما از آن دست كشيده است. ما فرهنگ سكوت نداريم. فرهنگ خودكشي نداريم. اما ژاپنيها دارند. به روميان و يونانيان جوان ياد ميدادند كه در رويارويي با افراد مختلف شيوههاي گوناگوني از سكوت را اختيار كنند. در آن دوران سكوت نمايانگر شيوهاي كاملاً خاص از رابطه با ديگران بود. به اعتقاد من، سكوت ارزش آن را دارد كه آموخته شود. من موافق گسترش سكوت به منزلهي منشي فرهنگيام4.
* براي من دانش آن چيزي است كه كار كردش بايد از زندگي فردي محافظت كند و امكان درك جهان بيرون را دهد. من فكر ميكنم دانش همين است. دانش وسيلهاي است براي بقا به يمن فهم5.
*فكر ميكنم به سختي ميتوانم لذت را تجربه كنم. به نظر من لذت بردن بسيار دشوار است. لذت بردن از چيزها به اين سادگيها نيست. و بايد بگويم كه لذت بردن روياي من است. خواست و آرزوي من اين است كه از زيادهروي در لذت، هر لذتي كه باشد، بميرم، چون فكر ميكنم كه لذت بردن بسيار دشوار است و من همواره اين احساس را دارم كه نميتوانم لذت حقيقي، لذت تام و تمام را تجربه كنم و براي من، اين لذت با مرگ پيوند دارد.
چون فكر ميكنم آن نوع لذتي كه به نظر من لذت واقعي است، آن چنان عميق و عظيم است كه نخواهم توانست از آن جان سالم به در برم و خواهم مرد.
* اغلب اين گفتة رومن رولان را نقل ميكنند كه نويسندگان رمانتيك فرانسوي «ديداري» بودند و براي آنان موسيقي چيزي جز سر و صدا نبود.
بيشك فرهنگ فرانسوي جايي براي موسيقي قائل نيست، يا اگر جايي براي آن قائل باشد ناچيز است. اما زيبايي حقيقي براي من آن جملة موسيقيايي و قطعه موسيقي است كه نتوانم آن را بفهمم و چيزي در موردش بگويم... اما فكر ميكنم كه بتوانم در مورد هريك از بزرگترين تابلوهاي نقاشي جهان چيزي بگويم و به همين دليل است كه تابلوهاي نقاشي كاملاً زيبا نيستند6.
ساختارگرايي و...
* نكتهاي كه ميخواهم درباره اين كاركردِ تشخيص چيستي «اكنون» اضافه كنم اين است كه اين تشخيص فقط مشخص كردن آن چه هستيم نيست، بلكه با دنبال كردنِ خطوطِ شكنندگي «اكنون» بايد بفهميم كه به چه نحو و چگونه آن چه هست ديگر نميتواند آن چه هست باشد. و به همين معناست كه بايد توصيف را همواره مطابق با اين نوع گسستگيِ بالقوه انجام داد. گسستگي كه فضاي آزادي را به منزله فضاي آزاديعيني، يعني فضاي دگرگوني ممكن باز ميكند7.
* قرائت تداوم باورانه از تاريخ و ارجاع نوستالژيك به يك عصر طلايي زندگي اجتماعي هنوز هم ذهن بسياري را اشغال كرده است و شماري از تحليلهاي سياسي و جامعهشناختي از آن نشان دارند. بايد اين دو نگرش را [از ذهن] بيرون راند8.
* اگر درست است كه سيگاريها و الكليها بايد بدانند كه خطر ميكنند، اين نيز درست است كه خوردن نمك براي كساني كه تصلّب شرايين دارند خطرناك است، همانگونه كه خوردن قند و شيريني براي كساني كه بيماري قند دارند خطرناك است. من بر اين نكته تاكيد ميكنم تا نشان دهم كه مسائل تا چه حد پيچيدهاند و نشان دهم كه داوريها، به عبارتي «ابري از تصميمگيريها» هرگز نبايد شكل مقرراتي سفت و سخت را به خود بگيرد. هر الگوي عقلانيِ يك سويه و يك نواخت خيلي زود به پارادوكسها ميانجامد.
به اعتقاد من، داوريها بايد نتيجهي نوعي توافق اخلاقي باشند، به نحوي كه فرد بتواند در تصميمهاي گرفته شده و در ارزشهاي الهامبخش اين تصميمگيريها خود را بازشناسد در اين صورت است كه اين تصميمگيريها قابل پذيرش خواهند بود، حتي اگر برخي اعتراض كنند و تن در ندهند9.
موسيقي معاصر
نميتوان انكار كرد كه پايه تمام توليدهاي تجاري نوعي محافظهكاري در شكل و زبان است و اين توليد با شور و حرارت مورد پذيرش نسلهايي قرار ميگيرد كه به هيچ رو نميخواهند چيزي كمتر از محافظهكاران باشند. اين پارادوكس زمانهي ماست كه اعتراض به صورت نواختن يا آواز در قالب واژگاني انتقال مييابد كه به سهولت آلت دست قرار ميگيرد و اين امر همواره روي ميدهد؛ [در واقع] موفقيت تجاري اعتراض را خالي و تهي ميكند10.
زيباييشناسي زيستن
بايد از دامي پرهيزكرد كه زمام داران ميخواهند روشنفكران را در آن بيندازند و روشنفكران نيز اغلب در آن ميافتند: «خودتان را به جاي ما بگذاريد و به ما بگوييد چه ميكرديد». اين پرسشي نيست كه موظف به پاسخگويي به آن باشيم. تصميمگيري در مورد هر موضوعي مستلزم شناخت از مداركي است كه در دسترس ما نيست و مستلزم تحليلي از موقعيت است كه ما امكان آن را نداشتهايم. اين پرسش يك دام است.
* نخستين كتابي كه مينويسيد خوانده ميشود چون ناشناختهايد و مردم نميدانند كه شما كيستيد و كتاب در بينظمي و ابهام خوانده ميشود، و اين امر از ديد من بسيار عالي است. دليلي وجود ندارد كه علاوه بر نوشتن كتاب، قانوني هم در مورد چگونه خواندن آن بنويسيم. تنها قانون، قانونِ تمام قرائتهاي ممكن است. من اشكالي نميبينم اگر كتابي خوانده ميشود به شيوههاي متفاوتي خوانده شود. نكتهي مخاطرهآميز اين است كه به تدريج كه كتابهاي بعدي را مينويسيد ديگر كتابهايتان را نميخوانند بلكه خواندنهاي ديگران را ميخوانند و بدين ترتيب تحريف از پي تحريف ميآيد و دست آخر تصويري كاملاً هجو از كتاب ارائه ميشود.11»
دغدغهي حقيقت
نقش روشنفكر اين نيست كه به ديگران بگويد چه بايد بكنند. روشنفكر به چه حقي ميتواند چنين كند و به ياد آوريد تمام آن پيشگوييها، نويدها، حكمها و برنامههايي كه روشنفكران در دو سده گذشته بيان كردند و اكنون اثرها و نتيجههايشان را ميبينيم. كار روشنفكر اين نيست كه ارادهي سياسي ديگران را شكل دهد؛ كار روشنفكر اين است كه از رهگذر تحليلهايي كه در عرصههاي خاص خود انجام ميدهد، امور بديهي و مسلم را از نو مورد پرسش و مطالعه قرار دهد، عادتها و شيوههاي عمل و انديشيدن را متزلزل كند، آشناييهاي پذيرفته شده را بزدايد، قاعدهها و نهادها را از نو ارزيابي كند، و برمبناي همين دوباره مسئله كردن (كه در آن روشنفكر حرفهي خاصِ روشنفكرياش ايفا ميكند) در شكلگيري اراده سياسي (كه در آن ميبايست نقش شهروندياش را ايفا كند) شركت كند.
هيچ چيز بيثباتتر از رژيم سياسياي نيست كه نسبت به حقيقت بيتفاوت است؛ اما هيچ چيز خطرناكتر از نظامي نيست كه ادعاي وضع كردن حقيقت را دارد. كاركرد «حقيقتگويي» نبايد شكل قانون به خود بگيرد، درست همانگونه كه اين باور بيهوده است كه حقيقت بيچون و چرا در بازيهاي خودجوش ارتباطات جا دارد. وظيفه حقيقتگويي كاري است بيپايان و احترام به اين وظيفه با پيچيدگياش تكليفي است كه هيچ قدرتي نميتواند از آن صرفنظر كند مگر با تحميلِ سكوتِ بردگي12.
بازگشت اخلاق
* اخلاق باستان در آغاز فقط شمار اندكي از افراد را خطاب قرار ميداد و از همه نميخواست از يك الگوي يكسان رفتاري پيروي كنند. اخلاق باستان در ميان مردم، حتي در ميان مردم آزاد فقط اقليت كوچكي را در بر ميگرفت. چندين شكل از آزادي وجود داشت و آزادي سران دولت يا سران ارتش هيچ ربطي به آزادي فرزانگان نداشت... اما هرگز مسئلهي الزامي كردن اين اخلاق براي همه مطرح نبود، و اين به انتخاب تكتك افراد مربوط ميشد؛ هركسي ميتوانست در اين اخلاق سهيم باشد13.
* در گفت و گوهاي افلاطوني، متنهاي نسبتاً اندكي دربارهي رابطه باخود وجود دارد. اين در مورد ارسطو نيز صادق است. در عوض، از ابتداي سدهي اول پس از ميلاد، شاهد نوشتههاي بيشماري هستيم كه از الگوي نوشتاري به منزله رابطه با خود پيروي ميكند. من كاملاً با اين گفته موافق نيستم كه اخلاقيات باستان در تمام طول تاريخاش، اخلاقيات توجه به خود بوده است؛ بلكه در لحظهاي معين به اخلاقِ توجه به خود بدل شده است. مسيحيت آن هنگام كه كاركردهاي بينهايت گستردهي توبه و استغفار را سازمان داد كه مستلزم توجه به خود و سخن گفتن از خويشتن براي ديگري [يعني اعتراف] بودند، البته بدون آن كه هيچ نوشتهاي در كار باشد، تحريفها و تغييرهاي نسبتاً قابل ملاحظهاي را وارد كرد.
از سوي ديگر، مسيحيت در همان دوران يا كمي پس از آن، جنبشِ معنويِ پيوستگيِ تجربههاي فردي را توسعه داد ـ براي مثال، خاطرهنويسي ـ كه ارزيابي يا در هرحال برآوردِ واكنشهاي هر فرد را امكانپذير ميساخت14.
منبع: ايران: روح يك جهان بيروح و 9 گفتگوي ديگر، ميشل فوكو، نيكوسرخوش و افشين جهانديده، نشرني، 1379، به ترتيب صفحات:
– 90/5 – 84/4 – 2و81/3 ـ 76/2 – 73/1
180/10– 165/9 – 152/8 – 132/7 – 8و97/6
– 220/14 – 218/13 – 12و211/12 – 194/11
سه شنبه 22 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 76]