واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: همه چهار زن دارند
تا آخر
بخوان، براي آيندهت مفيده بابا
جون!
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد زن سومش را هم خیلی دوست داشت به اوافتخارمیکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجرکمک می کرد تا گره کارش را بگشاید واز مخمصه بیرون بیاید. اما زن اول مرد ، زنی بسیاروفادار و توانا که درحقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کردو قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد وزندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت : " من اکنون 4 زن دارم ،
اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی رانخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت بازنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زنچهارم رفت و گفت : " من تورا از همه بیشتردوست دارم و از همه بیشتر به توتوجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در
برابر این همه محبت من آیا در مرگبا من همراه می شوی تا تنهانمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت> شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت
من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه
من خواهی آمد؟" زن گفت :" البته که نه!زندگی در اینجا بسیار خوب است .
تازه من بعد از تو می خواهم دوبارهازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد. مرد تاجر به زن دوم رو آورد
و گفت : " تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟" زن گفت :" این بار با
دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد : " من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..." در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی
توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن وپول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر
هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 142]