تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 8 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نشان منافق سه چیز است: 1 - سخن به دروغ بگوید . 2 - از وعده تخلف کند .3 - در اما...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819069741




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شبحي روي برف


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: کامبیز گیلانی

ــ آخه موضوع یه چیزه دیگه س .

ــ بالاخره هر چی که باشه ، آزادی ، آزادیه .

ــ د ، همین دیگه . آزادی رو میشه هزار جور معنی کرد .

ــ نه ، با این حرفت هیچ رقم موافق نیستم .

ــ پس بهتره این بحث بی فایده رو ، قبل از اینکه به نتیجه ی بدی ختم بشه ، همین جا قیچی کنیم .

فیروزه ، تکانی به خودش می دهد و از کنار پنجره ، خودش را به ما می رساند و با لبخندی که روی صورتش شکفته است ، به آرامی می گوید :

ــ خب حالا که به اینجا رسید ، بهتره که ما هم یواش یواش راه بیفتیم ، چون که فردا کلی کارم داریم .

ــ نگاهی به فرشاد می اندازم و از جا بلند می شوم .

ــ چه عجله ای یه حالا ؟ فردا که تعطیله .

چهره اش آرامتر به نظر می رسد و با این جمله سعی می کند ما را متقاعد کند که بیشتر بمانیم .مینا هم از اتاق دخترش بیرون می آید و انگار که موضوع نا پسندی

شنیده باشد ، می گوید :

ــ نه بابا ، حالا که زوده !

ــ نه دیگه مینا جون ، می دونی که راهه مونم تقریبا دوره ؛ اینه که زودتر راه بیفتم ، امن تره .

همه مان ، دور میز مستطیل چوبی ای که وسط اتاق قرار گرفته است ، ایستاده ایم .

ــ بابا ، یه کم دیگه حالا بشینین ، شما ها که بچه مچه م ندارین که بخواین از اون لحاظ مقید باشین .

اما مینا که تو صورت فیروزه میل به رفتن را جدی گرفته است ، در جواب اصرار فرشاد ، می گوید :

ــ فرشاد جون ، بذار هر جور خوده شون می پسندن ، بکنن .

فیروزه ،خودش را جمع و جور می کند و در حالی که مصمم است ، می گوید :

ــ ما م از دیدن شما سیر نمی شیم ، ولی چاره چیه دیگه ، کارایی هستن که یه خورده وقت می برن ، اونم تو این همه گرفتاری .

من ، چیزی اضافه نمی کنم و فقط با سر تایید می کنم . فرشاد ، توی گوشم به آرامی می گوید :

ــ اینم یه جور تعریف آزادیه .

می خواهم جوابش را بدهم ، که با اشاره ی سر فیروزه ، حرفی نمی زنم . او به سمت در می رود ؛ من هم پشتش راه می افتم .

ــ جدا دستت درد نکنه .

ــ دیگه باید ببخشین اگه کم و کسری داشت .

ــ تعارف و این حرفا رو بذار کنار . همه چیز عالی بود .

ــ به تهیه و تدارک هفته ی پیش شما که نمی رسید .

فرشاد ، حرف همسرش را قطع می کند و به من می گوید :

ــ از صمیم دل ، برای هر دو تون آرزوی یه زندگیه خوب و خوشو دارم .

ــ خیلی از لطفت سپاسگزارم ، اما . . .

هنوز حرفم تمام نشده است ، که فیروزه می دود وسط حرفم و با لبخندی مهربان می گوید :

ــ از شما چه پنهون ، این بهادر اونقدر کم حرف و کم توقعه ، که فکر نکنم نشه باهاش خوشبخت شد .

سرم را پایین می اندازم و درحالی که گوشهایم از خجالت سرخ شده اند ، تشکر می کنم . فرشاد ، با آرامشی که از چهره اش ، تراوش می کند ، می گوید :

ــ تو بحث که حریف خوبیه ؛ نمی ذاره کار به جر بکشه .

مینا ، بلافاصله ، تو شکمش می رود و در حالی که به شوخی حرفش را می زند ، می گوید :

ــ برعکس تو که به کسی رحم نمی کنی ؛ دوست و دشمن تو بحث واسه ت فرقی نداره .

ــ خب فدای اون اخم شکفته ت ، بحث ، بحثه دیگه ؛ دعوا که نیس . بعضی وقتام بلند و کوتاه می شه .

ــ ولی آدم باید حواسش جمع باشه که چه حرفی رو ، به چه کسی می زنه . چون آدم می تونه از یه دوست خوب آینده ، یه دشمن تلخ بسازه .

ــ فرشاد که انگار از این جمله ، چیزی فهمیده باشد ، نگاهی به فیروزه و من می اندازد و با دستپاچگی می گوید :

ــ آها ، پس بخاطر منه که دارین می رین . یعنی بازم من پرچونگی کردم . آره ؟

فیروزه ، همانطور که بالا پوش گرمش را به تن می کند ، نگاهی به هردوشان می اندازد ، و صمیمانه می گوید :

ــ نه بابا ، ما که بچه نیستیم . از گپ زدن که بدمون نمیاد . واسه این چیزا هم از دوستامون چیزی به دل نمی گیریم . داستان ، همون بود که گفتم . الان دیگه نزدیکیای دوازده س ، تا برسیم خونه و بخوابیم ، میشه یک ـ یک ونیم ، فردام از ساعت هفت ـ هفت و نیم ، باید شروع کنیم به راس و ریس کردن کارامون .

من هم به کمکش می روم و می گویم :

جدا این جوره . وگرنه که من از گپ زدن با تو خیلی لذت می برم ، یاد می گیرم ؛

حالا اینکه تو بعضی جاهاش با هم اختلاف نظر داشتیم ، که اشکالی نداره ، تازه اگه عمیق تر بش نگاه کنی ، مفیدم هس .

فرشاد ، در حالی که حق به جانب ، خودش را نشان می دهد ، رو به مینا می کند و با قاطعیت می گوید :

ــ عرض نکردم ؟ با این بهادر میشه بدون هیچ مشکلی ، در مورد چیزایه جدی به نتیجه رسید .

دست های یکدیگر را می فشاریم و از هم خداحافظی می کنیم .



از در خانه که بیرون می رویم ، هنوز ، سرمایی حس نمی کنیم . از پله ها پایین می رویم وخودمان را به در عمومی می رسانیم و بازش می کنیم . سرما ، اینجا خودش را نشان می دهد . سوز تندی می آید . هواشناسی ، روزهای آینده را بسیار سرد پیش بینی کرده است . روزها ، از منهای پنج درجه بالاتر نمی روند و شب ها به چهارده درجه زیر صفر می رسند . همه می گویند ، امسال ، سال بسیار سردی می شود .

ما ، هنوز در اوایل سرمای زمستانیم .

ــ خوب شد اون لاستیکارو انداختیم زیر ماشین !

ــ حالا برنامه ی فردا چی هس ؟

ــ مگه یادت نیس قرار گذاشتیم بریم خونه ی داداشم اینا !

ــ آها ، واسه اسبابکشی .

ماشین را روشن می کنم و راه می افتیم . کمی که می رویم ، با باچند ترمز آرام ، زمین را امتحان می کنم . لاستیک ها خوبند . نیم ساعتی راه پیش رو داریم . راه بدی نیست . ده دقیقه اش اتوبانی است ؛ باقی اش هم ، کمر بندی و داخل شهر .

ــ امشب ، گمونم هوا برفی بشه .

ــ آره این جور که هوا سرخه ، احتمالش زیاده .

ــ راستی از فرشاد دلخور شدی ، نه ؟

ــ زیاد حرف می زنه ؛ حرفای بی سر و ته . یه دفه از انقلاب حرف می زنه ، یه دفه از خوبی چیزایی که پیش از اون بودن . یه دفه میگه خوبه که انقلاب شد . یه دفه به همه چیزش فحش می ده . تا می خوای خوده تو با یه موضوع وفق بدی ، پریده رو یه شاخه ی دیگه ؛ اونم نه شاخه ی همون درخت .

ــ چاره ای نیس ، آدما همین جورن ، شاید من و تو هم واسه ی کسایه دیگه این جوری باشیم .

ــ نه آخه ، آدم باید رو اصل موضوع ، حرفش محکم باشه .

ــ اصل چیه ؟

ــ همین قضیه ی انقلاب مثلا . اگه باید می شد ، که دیگه بعدش ، حرفایی مث خدا پدر اون بابا رو بیامرزه ، یا چه می دونم ، اگه می دونستم این طوری میشه ، غلط می کردم تو خیابونا برم و . . . این حرفا دیگه زیادی ین . اگه می گیم نباید می شد و از همون اولشم غلط بود ، پس رو همون وایسیم . . .

اولین دانه های برف، شیشه ی جلو را لمس می کنند . تا به خودمان بیاییم ، ریزش برف ، شدت می گیرد .

ــ ببین ، یه دفه عجب برف قشنگی گرفته . . .

حرفش را قطع می کند و محو تماشا می شود . جاده ، خصوصی است ؛ دست کم از این طرف که ما می رویم ؛ نه از پشت ، ماشینی دیده می شود ، نه پیش روی مان ، نور سرخی به چشم می خورد .

ــ می دونی فیروزه ، دنیا واقعا قشنگه . طبیعت ، حرف نداره . آدما خوبن .

نگاهم می کند و با مهر ، می گوید :

ــ تو قلب خوبی داری و با اون دنیا رو نیگا می کنی . من اولش مث تو بودم . نه اینکه بگم تو بی تجربه یی ، منظورم اینه که ، سختیه تحمل آدما و زمونه ی تلخو نچشیدی .

ــ خب ، منم به اندازه ی خودم ، دردسر و از این حرفا داشتم .

چیزی نمی گوید . اشک ، توی چشمش حلقه بسته است . می فهمم چرا . برف به تندی می بارد . جاده ، یک دست ، سفید شده است . جلو چشم ، همه چیز زیباست ، انگار که از میان ابرها می گذریم ؛ آرام ، لطیف و پر حس .

پیچ رادیو را می چرخانم . موسیقی ملایمی پخش می شود . روی همین موج ، نگه اش می دارم .

راستی که هر انسانی ، راه خودش را در زندگی دنبال می کند .حس و حال هر کسی که هم ، خاص خودش است .گاهی فکر می کنم ، خیلی می دانم . کیف می کنم . درست در اوج کیف و سرمستی ام ، که می فهمم ، دامنه ی دانستنی خیلی بیشتراز فهم من فراتر می رود .

فیروزه ، حتما بیشتر از من می فهمد . دلش دریای درد است ، ولی همیشه با روی باز با سختی ها برخورد می کند . من شوهر دومش هستم . تو یک ساندویچ فروشی با هم آشنا شده بودیم .آنجا کار می کرد . با یکی ـ دو برخورد ، صاحب دل من شده بود . چطورش را خودم هم هنوز نمی دانم . برایم اهمیتی هم ندارد . پس از این که بار ها و بارها به سراغش رفتم ، مرا جدی گرفت .

ــ ایکاش ، دل تو رو ، خیلی از این آدما داشتن ، که ادعاشون میشه می خوان یه کاری واسه مردمه دنیا بکنن .

ــ خب ، حتما خیلی آدما هستن که دارن واسه مردم مبارزه می کنن .

ــ من که چشمم آب نمی خوره . حرف زیاد می زنن . از مردم محروم می گن ، حرفایی که باد هوا هستن ؛ دست کم خیلی هاشون این جورن .

ــ بعضی وقتا حس می کنم خیلی نا امیدی فیروزه ، ها ؟

ــ نمی دونم ، شاید . ولی هر چی باشم ، به وعده های تو خالی دیگه دل نمی بندم .

تا جمله ی دیگری می رود که در مغزم طراحی شود ، توجه ام به سمت راست جاده جلب می شود .

ــ اونجارو نیگا کن ، انگار یه نفر اون کنار وایساده .

فیروزه ، نگاهش را به سمت راست می چرخاند . تقریبا پنچاه متر جلوتر است .

ــ آره ، ولی نیگه ندار .

ــ شاید احتیاج به کمک داشته باشه ؟

ــ شایدم دزد یا قاتل باشه . ما نباید تو این موقعیت این خطرو به جونه مون بخریم .

برای لحظه ای تو فکر فرو می روم . در همین اثنا از کنارش عبور می کنیم . نگاهی به او می اندازم . پالتوی سیاهی بر تن و کلاهی بر سر ، تنها تصویری است که به قد بلندش ضمیمه می شود و در ذهن من می نشیند .

ــ اگه واقعا به کمک جدی احتیاج داشته باشه و ما تنها شانسش باشیم ، چی ؟

سکوت ما ، به موسیقی ، میدان وسیعتری می دهد . صدای موتور ، سکوت بیرون را می شکند و برف ، همچنان با همان آهنگ ، می بارد .

ــ دور بزن !

دور می زنم ، بی که چیزی بگویم . با هم کلنجار نمی رویم . از اولش هم همینطور بوده ایم . حرف هامان را پیش از اینها زده ایم . رویشان هم ایستاده ایم . بعضی از دوستان وقتی این حرفها از من می شنوند ، می گویند هنوز اول کار است . با این وجود هر چه می گذرد ، بیشتر ، یکدیگر حس می کنیم .

ــ حق با توست ، من خودمم داشتم مث فرشاد می شدم . آدم ، زود می لغزه .

ــ حالا ولی اگه طرف راستی راستی دزد یا قاتل باشه ، چی ؟ یا اگه هفت تر داشته باشه ؟

ــ هیچی ، بد آووردیم .

ــ به همین سادگی ؟ ممکنه واقعا همه چیزه مونو از دس بدیم .

حرفی نمی زند .

حالا ، رو به رویش قرار گرفته ایم . کمی که رد می شویم ، دور می زنم و کنارش می ایستم . فیروزه شیشه را پایین می کشد و به آرامی می پرسد :

ــ می تونیم کاری واسه تون بکنیم ؟

صورتش پیدا نیست . عقب ایستاده است .

ــ می خواستم برم شهر .

لهجه ی خاصی دارد ، معلوم است که او هم مثل ما ، هنوز خارجی است .

ــ سوار شین ، ما می رسونیمتون .

تشکر می کند . به ماشین نزدیک می شود . در را باز می کند وسوار می شود .

همان پشت ، سمت فیروزه می نشیند . صورتش هنوز معلوم نیست .

ــ هوا بد جوری سرد شده ، نه ؟

فیروزه سعی می کند سر صحبت را با او باز کند .

ــ بله .

ــ این برف البته هوا رو کمی گرمتر می کنه ، ولی با این حال ، هوای زیر صفرو خنثی نمی کنه .

ــ همینجوره .

طرف ، گرم نمی گیرد . کلاه را هم از سر بر نمی دارد . چهره اش معلوم نیست .

بی اختیار ، ترس برم می دارد .فیروزه هم حرفی نمی زند . آ هنگ رادیو تغییر کرده است ؛ خاموشش می کنم . برف ، آنقدر تند و درشت شده است که دیگر همه چیز به سیاهی می زند . جلو را به سختی می بینم . سعی می کنم لرزش پاهایم را در اختیار بگیرم . گاهی وقتها به هوای دیدن پشت ، نگاهکی به مرد سیاهپوش می اندازم . هیچ صورتی پیدا نیست . معیار هایم به هم ریخته اند . اصلا چرا سوارش کردیم؟ ما که داشتیم به آن راحتی می رفتیم . مگر ما مسوول کمک به دیگرانیم ؟ تازه ، آدم می تواند به دیگران کمک کند ، بدون آنکه خودش را به خطر بیاندازد . به شدت پشیمان شده ام . از آن بدتر ، تاسف می خورم که چرا فیروزه را هم مردد کرده بودم . این اعتقاد مسخره ی من به همبستگی و کمک به دیگران ، حتا با چشم بسته ، آخر کار دستم داد . هر لحظه منتظرم ، طرف بدترین کارها را با ما بکند .

در همین هنگام ، فیروزه ، سرش را به طرف من می چرخاند و می گوید :

ــ راستی یادت باشه ، صبح که رفتیم پیش خلیل ، اون جارو برقی مونم ببریم .

ــ چشم .

ــ هیچ می دونی خلیل از تو خیلی خوشش اومده ؟

ــ جدی ؟

ــ آره ، می گفت که تو خیلی صبور ی .

ــ خوبه .

ــ چیه ، تو هم مث مسافرمون تصمیم گرفتی تله گرافی جواب بدی ؟

دستپاچه تر می شوم . دلم می خواهد بگویم که این طور بی پروا صحبت نکند ، ولی جرات گفتن همین جمله را هم ندارم .

ــ شاید هردو مون یه جور فکر می کنیم .

با این جمله ی سردی که از پشت سر شلیک می شود ، دلم می ریزد .

فیروزه ، با لحنی محکم می پرسد :

ــ ممکنه به من بگین که هر دوی شما در مورد چی فکر می کنین ؟

ــ ترس ، غافلگیری ، تجاوز ، قتل !

با شنیدن این کلمات ، دیگر همه چیز برایم روشن می شود . درست حدس زده ام .

فیروزه ، با همان خونسردی و اطمینان در کلماتش ، بدون اینکه سرش را به عقب بچرخاند ، می گوید :

ــ اما تا اونجا که من همسرمو شناخته م ، اون به آزادی ، انساندوستی و سالم بودن اندیشه ، فکر می کنه .

ــ این حرفا فقط تو خیاله تونه ، اونم تا وقتی که ، مرگ اون دورترا وایساده .

فیروزه نیشخندی می زند و می گوید :

ــ ای آقا ، مرگ همیشه سایه به سایه ی ما قرار داشته .

ــ تجاوز چطور ؟
ــ تجاوز همیشه یه قدم جلوتر بوده . ولی ما هیچ موقع جرات به اعترافش نداشتیم .

ــ حتما هیچ وقتم نترسیدین !

ــ شما مارو نمی شناسین آقا . ما فقط تو ترس عمر گذروندیم . ولی از همونم استفاده کردیم تا خرمونو از پل بگذرونیم .

ــ همون پلی که به نابودی ختم میشه دیگه ، نه ؟

ــ همونی که از نابودی رد می شه ، بله !

ــ پس شما زندگان جاودانی هستین ، بله ؟

زهرخندش نفسم را بند می آورد . دیگر ، پاهایم در اختیار اراده ام نیستند. تلاش می کنم حرفی بزنم ، انگار ، زبانی در دهان نیست .

ــ ما فقط هستیم . خیله کمه . ولی قدر همین یه ذره رو هم می دونیم .

ــ ترسو هایی که میذارین همه کاری باهاتون بکنن . هم الکی خوشین ، هم نا خوش .

ــ بهتر از خودکشی و وادادنه که .

ــ چهار تا آدم نمی تونین کنار هم بشینین یه تصمیمی بگیرین که خواسته ی همه تونو تامین کنه . اگه همچین اتفاقی یم بیفته ، اول چهارتایین ، بعد دو تا میشین ، بعد یکی ، بعدم اون یکی با خودش قهر می کنه ، همون میشین که از اول بودین ، هیچی . یه هیچی یه گنده .

فیروزه ، درست قطب مخالف من حرکت می کند . انگار هرچه از من کم می شود ، به او اضافه می شود .

منطقی تر ، قاطع تر و پیش از همه ، با آرامشی که درست در مقابل خشم کلمات شبح حرکت می کند ، می گوید :

ــ و ، دوباره از همون هیچی ، یکی در میاد ، بعد دو تا ، بعد سه تا ، بعد صد تا . . .

ــ که چی ؟ تا دوباره صدتا صدتا و هزارتا هزارتا همدیگه رو تیکه پاره کنین ؟

ــ نه ! تا دوباره اونایی که این کارا رو می کنن ، رسوا و بی اعتبار کنیم .

ــ اما همونایی رو که رسوا می کنین ، از خوده تونن !

ــ واسه ی اینکه ما همینیم .

ــ اون وقت شما ها از آزادی حرف می زنین ؟

ــ دقیقا به همین خاطر از آزادی دفاع می کنیم و همه چیزه مونو پاش می ذاریم .

ــ بازم رسیدیم سر خونه ی اول ، خونه ی رویاها و خیالبافی های بی آینده .

فیروزه ، سرش را به طرف من می چرخاند و با تبسمی پر مهر می پرسد :

ــ خسته که نیستی ؟

ــ نه ، چطور مگه ؟

ــ آخه این دوستمون ، چند بار صدات کرد ، چیزی نگفتی ، گفتم شاید یه جوری کسل باشی .

از تو آینه ، با تردید ، نگاهی به پشت سرم می اندازم ، می بینم آقای میانسالی با لبخندی بر صورت ، دارد نگاهم می کند .

ــ بی نهایت سپاسگزارم که سوارم کردین .

ــ خواهش می کنم ، وظیفه مون بود .

ــ راستش ، من به مکانیکی هیچ رقم وارد نیستم . ماشینم که خراب شد ، اونم تو این هوا و بر و بیابون ، حسابی ماتم گرفته بودم . چندتا ماشین رد شدن ، هرچی دس تکون دادم ، کسی نیگه نداش . البته زیادم نمی شه بهشون ایراد گرفت ، خودمم شاید همون کارو می کردم .

یواش یواش به خودم می آیم .

ــ شما هم انگار مال این طرفا نیستین ؟

فیروزه ، در حالی که گردنش را به سمت مسافر چرخانده است ، این سوال را کرده است .

ــ نه ، منم از کشور همسایه ی شما میام ، یه بیست سالی هس که با خونواده م اینجا زندگی می کنم .

ــ راضی هستین ؟

ــ هیچ جا وطن نمی شه ، ولی آدم وقتی به هر دلیلی مجبور به ترک اون میشه ، خوده شو با خونه ی تازه ش وفق می ده . زندگی باید ادامه پیدا کنه .

به شهر می رسیم . با هزار تشکر ، از ما جدا می شود .

ــ خب ، پسر خوب بگو ببینم ، چی شد یه دفه رفتی تو خودت ؟

با اینکه به خودم آمده ام و پذیرفته ام که شبحی در کار نیست ، اما ترسی که در وجودم نشسته است ، آنقدر قوی است که نمی گذارد در موردش صحبت کنم ، حرف را عوض می کنم و می گویم :

ــ ولی باید زودتر بخوابیم که به کارای فردامون برسیم .

ــ آره ، ولی جواب من این نیست .

ــ آخه چیزی نبود .

ــ مطمئنی ؟

ــ آره ، آره . . .

و ، در این هنگام ، به چشم های ناراضی او دقیق می شوم . انگار ، آینه است . دارم دروغ می گویم . آن هم به کسی که ادعا می کنم از خودم هم بیشتر دوستش دارم .

یک دفعه بغضم می ترکد ومی زنم زیر گریه ، او هم بی تامل ، مرا در آغوش خودش می گیرد و می گذارد گریه کنم .

آرام که می شوم ، داستان را برایش تعریف می کنم .

ــ راستش تا جایی که به سوار شدن اون آقا مربوط میشه ، اومد تو ، همون اول کلاهشو ورداش و با حالتی التماسی تشکر کرد . من باهاش حال و احوال کردم و اون از لطف و انساندوستی تو صحبت کرد . بعد ، یکی ـ دو بارم راجع به کجایی بودن و این موقع شب در راه بودنمان از تو پرسید ، که چون تو چیزی نگفتی ، من جوابشو ا داد م . اونجام که صدات کردم ، دیدم دیگه خیلی بده اگه بازم جوابه شو ندی.

ــ هنوزم باورم نمی شه . حالا نمی دونم این که الان توشیم درسته یا این خواب خوب اون قبلی یس . می فهمی چی شده فیروزه ؟

دست هایم را دوباره می گیرد ، مرا به طرف خودش می کشاند ، گونه ام را می بوسد و در گوشم می گوید :

ــ خیلی چیزا هستن ، که آدم نمی دونه چی ین ، بذار ببینیم بعدش چی پیش میاد .

این موضوع ، چیزی نیس که الان در موردش به جواب برسیم .

حرف هایش ، مرا به آرامش نزدیک کرده اند . دستم را دور گردنش حلقه می کنم و با تبسمی که پیام محبت و سپاس مرا به او منتقل کند ، می گویم :

ــ می دونی تو قهرمان قصه بودی ؟

سرش را به سینه ام می چسباند و درحالی که پایش را روی برف های جلو منزل می ساید ، می گوید :

ــ تو این قصه ، قهرمان زیاده . افسوس که خیلی هاشون ، سر جای خودشون قرار نمی گیرند . اینم قصه ی تاریخه ، خوب و بدشم همینه که هس .

در را باز می کنیم و داخل می شویم . و ، پیش از اینکه در را پشت سرم ببندم ، سرم را بر می گردانم و برای لحظه ای به سفیدی خیابان خیره می شوم . انگار کسی را جستجو می کنم





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 334]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن