واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: مبعث پيامبر مهرباني و مودت بر پيروانش مبارك
داخلي. اجتماعي. مبعث حضرت محمد(ص).
آدمها در "صدا" آويختند و از او خواستند برايشان از ابديت بگويد، محمد (ص) گفت: به درستي كه من هم مثل شما هستم، صبر كنيد، تا مگر خطاب به آواز آيد و ابديتت را از ما دريغ ندارد.
در اين حال، دستهاي خويش را به سمت عرش بلند كرد، ابديت را از ما دريغ مدار،اي بزرگ،اي لطيف! خطاب رسيد:اي پيشرو، دلتنگ مباش! بيشك ابديت در شما است.
شما بينهايت هستيد و آن بيرون از شما نيست، بگو تا بينهايت شكل بگيرد، بخوان تا بينهايت از فراز آسمان به زمين آيد.
بگو تا شود، بگو، بگو، ابديت، بگو ابديت، صدا به خود لرزيد، آنگاه كه عرقهاي سرد بدنش را خشك ميكرد، احساس كرد از كوهي بلند بر زمين فرود آمده است.
محمد به مرز چهل سالگي رسيده بود، تبلور آن رنج مايهها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسياري را در بيرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شايد خداوند بشريت را از گرداب ابتلا برهاند، او هر ساله سه ماه رجب ، شعبان و رمضان را در غار حرا به عبادت ميگذرانيد.
آن شب ، شب بيست و هفتم رجب بود، محمد غرق در انديشه بود كه ناگهان صدايي گيرا و گرم در غار پيچيد، "بخوان".
محمد در هراسي وهم آلود به اطراف نگريست، صدا دوباره گفت: بخوان. اين بار محمد با بيم و ترديد گفت: من خواندن نميدانم. صدا پاسخ داد: بخوان به نام پروردگارت كه آفريد آدمي را، بخوان پروردگارت را كه ارجمندترين است، هم او كه با قلم آموخت و به آدمي آنچه را كه نميدانست، آموخت و او هر چه را كه فرشته وحي خوانده بود، باز خواند.
از غار بيرون آمد، ستارهها هنوز از دور چشمك ميزدند،ماه هنوز ميدرخشيد ، مكه هنوز در خواب خفته بود.
كعبه هنوز تصوير يك زنداني را داشت در انتظار رهايي، بتها در انتظار درهم شكستن، كوه نور با تمام عظمتش، اينك زيرگام محمد كوچك و حقير مينمود و آسمان، آنقدر نزديك شده بود كه اگر دستش را بلند ميكرد، ميتوانست از خوشه پروين، ستاره بچيند.
از شكاف صخرههاي كوه نور گذشت و از دامنه كوه ظلمت فرود آمد، صخرهها، سنگها، خارهاي رسته بر دامن كوه، با او به نرمي سخن ميگفتند و به او با نرمي سلام ميكردند و در او به آهستگي ميشكفتند و به او به روشني "لبيك" ميگفتند و از او، با بيقراري، انتظار قيام بزرگي را ميكشيدند كه به عمر شرك در زمين خاتمه دهد.
هنگامي كه از غار پايين ميآمد زير بار عظيم نبوت و خاتميت ، به جذبه الهي عشق بر خود ميلرزيد.
آدمها را ديد كه در آن نيمه شب به خوابي طولاني فرو رفته بودند، اكنون در زمين بود، ولي گفتار خطاب را خوب به ياد داشت كه گفت: بگو تا بينهايت شكل بگيرد، بگو تا آسمان به زمين بيايد، بخوان، بخوان.
آرام بر زمين نشست و از ميان حرارتي كه وجودش را مثل يك كوره در خود ميگداخت، به بلنداي كوهي نگريست كه خطاب در آنجا از عرش بر قلبش فرود آمده بود و زمان، از "آدم" تا "عالم" برايش چه تند گذشته بود.
چه تند سپري شده بود و اكنون، او در سرد عرقي كه در پيشانياش ميلغزيد، در وجود خودش ايستاده بود.
عربستان در عصر بعثت، از نظر شرايط اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي در موقعيت بسيار دشواري قرار داشت و آيين ابراهيم، مانند آنچه از ساير نقاط جهان در عرصه بعثت جريان داشت، بسيار منحرف شده و به يك بت پرستي سخيف و زشت تبديل شده بود.
در چنين فضايي، محمد برخاسته بود تا نخست "راه" بسازد و آنگاه راه را به "روح" منتهي كند و آنگاه كه انسان را يافت، وجودش را از لوث تاريكيها بزدايد، لباس تقوا را بر قامتش ببرد، بدوزد و آنگاه بپوشاند.
... هر چه زمان ميگذشت، زمينه نفوذ اجتماعي محمد گستردهتر ميشد، كلمات قطرهقطره از ابر زبانش بر سينه ميچكيد و دل را زنده ميكرد و آن را ميشكفت ، همه او را دوست داشتند، همه به او عشق ميورزيدند، همه او را "امين" خود ميدانستند و همه او را "محمد امين" ميناميدند.
مبعث حضرت محمد (ص) بر تمام مسلمانان آزاده جهان مبارك. ك/۴ ۵۵۷/۶۸۶/۷۳۳۷
سه شنبه 8 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 78]