تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 1 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):كسى كه براى زنده كردن حق يك مسلمان، شهادت حقّ بدهد، روز قيامت در حالى آورده مى‏...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797057124




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان کودکانه سفر رز کوچولو به باغ


واضح آرشیو وب فارسی::


 

وقتی هوا تاریک می شد، رزی کوچولو به مادرش گفت:

 

شب بخیر!

 

مادر رزی گونه های قرمز دختر کوچکش را نوازش کرد و گفت:

 

خوب بخوابی عزیزم! فردا صبح که خورشید طلوع می کند، کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.

 

رزی کوچولو خندید و گفت:

 

هورا! خورشید و آب!

 

و بعد خمیازه ای کشید و گفت:

 

من خیلی لذت خواهم برد!

 

و بعد خوابش برد!

 

مادر رزی قبل از اینکه بخوابد از پشت میله های بالکن به باغ نگاه کرد و با خود زمزمه کرد:

 

ای کاش رزی کوچولوی من می توانست در باغچه کنار درخت گردو و انجیر کوچک زندگی کند.

 

سپس ریشه هایش را در خاک تکان داد و گفت:

 

آخ!

 

میدونی! مادر رزی از روز اول در گلدان به دنیا آمد، اما حالا آن گلدان برای او کوچک بود!

 

گیاهان باغ صدای مادر رز را شنیدند! گردوی کوچولو گفت:

 

مامان رز چطوری؟

 

درخت انجیر گفت:

 

سلام! آهسته صحبت کن! تو داری رزی کوچولو از خواب بیدار میشی!

 

مامان رز خندید و گفت:

 

نگران نباش! رزی کوچولوی من هم مثل من سخت خوابیده است! اگر نه، حتما تا حالا در این مکان تنگ از خواب بیدار شده بود!

 

همه شروع کردند به خندیدن! حتی طوطی همسایه! طوطی با صدای نازکش گفت:

 

خواب سنگین! خواب سنگین!

 

و همه دوباره خندیدند!

 

گردوی کوچولو گفت:

 

فکر کنم این روزها تو هم به باغ بیایی! مگه نه؟

 

درخت انجیر گفت:

 

البته! وقتی بزرگ شدیم ما را به باغ نیاوردند؟

 

مامان رز گفت:

 

امیدوارم به زودی شما را ببینم!

 

ستاره ها کم کم در تاریکی شب شروع به درخشیدن کردند و ماه از کنارشان گذشت!

 

نزدیک گردوی کوچولو بود! او شروع به فریاد زدن کرد:

 

مامان رز! مامان رز! شما کجا هستید؟

 

تمام گیاهان باغ از فریاد رزی کوچولو بیدار شدند و دیدند که رزی کوچولو و مادرش به باغ آمده اند!

 

طوطی از بالا فریاد زد:

 

نترس، رزی کوچولو! من مادرت را می بینم! من مادرت را می بینم!

 

درخت انجیر گفت:

 

رزی کوچولو، به این سمت نگاه کن! مادرت اینجاست، با من!

 

رزی کوچولو نگاه کرد و دید که مادرش زیر سایه درخت انجیر خوابیده و به نظر می رسد خواب خوبی دیده است زیرا لبخند زیبایی بر لبانش نقش بسته است!

 

رزی کوچولو لبخندی زد و فریاد زد:

 

مامان بیدار شو اومدیم باغ! بیدار شو و ببین!

 

برای بیدار کردن مادر رزی، درخت انجیر ریشه‌هایش را دراز کرد تا ریشه‌های مادر رزی را قلقلک دهد! چون مادر رزی به این راحتی از خواب بیدار نشد! او سخت خوابیده بود.

 

مادر رزی با چشمان بسته خمیازه ای کشید و گفت:

 

فقط پنج دقیقه دیگر، رزی کوچولو! خورشید هنوز به طور کامل طلوع نکرده است!

 

رزی کوچولو گفت:

 

مامان! چشماتو باز کن ببین چی شده!

 

مادر رزی به سختی چشمانش را باز کرد و دید که او درست وسط باغ است.

 

مادر رزی که بسیار خوشحال بود گفت:

 

دیدی بالاخره به آرزومون رسیدیم؟ حالا می‌توانیم ریشه‌هایمان را تکان دهیم و قد بلند کنیم!

 

بیشتر ببینید:

100+ stories for kids

 

 

اما رزی کوچولو ناراحت شد و گفت:

 

اما مامان! من از تو خیلی دورم! دلم برای قلقلک دادن ریشه هایت تنگ شده است! حالا چه کسی شب قبل از خواب مرا ببوسد و بغل کند؟

 

گردوی کوچولو خندید و گفت:

 

من! قول می دهم هر شب برایت قصه بگویم و ریشه هایت را قلقلک دهم!

 

طوطی که باغبان را دید که با یک سطل آب می آید، فریاد زد:

 

زمان خیس شدن است! زمان خیس شدن است!

 

مامان خیلی کار داریم! رزی کوچولو خندید!

 

moonzia






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ]
[مشاهده در: ]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 771]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


سرگرمی
uyt


پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن