واضح آرشیو وب فارسی:گیل نگاه:
مزدک پنجهایروزنامهنگاریازده تیر که فرا میرسد، یاد سال ۱۳۸۷میافتم. بیایید کمی قبلتر از سال ۱۳۸۶ شاید جزء نخستین دوستان و نزدیکان منصور بنی مجیدی بودم که خبر بیماریاش را شنیدم. منصور بنی مجیدی برای من تنها یک شاعر نبود، برای من عمو بود، برای پدر البته برادری بیمثال. اهمیت منصور برایم بیش از شاعر بودنش است، او مهمترین خصلت بشر امروز یعنی انسانیت را تمام و کمال داشت. او را باید انسانی صادق به معنای واقعی کلمه خطاب کرد. نه این که حالا نیست برایش مرثیه میسرایم. نه،آنها که او را زیستهاند میدانند او انسانی مهربان،دلسوز و اخلاق مدار بود.سال۸۶ بهواسطه بیماریاش و البته درمان، مهمان ما بود، چهار کتابش را همزمان منتشر کرده بود. متاسفانه دوره شیمی درمانی بود و توانی نداشت تا به دست اهلش برساند. گوشهای از خانه که خلوت گرفتیم، با صدای دورگه و لهجه ترکیاش صدایم کرد،گویی امین[پسرش] را صدا کرده باشد،چشم شدم و گوش،گفت این خرچنگ درون مرا از پا در میآورد،اینها[خانوادهام] فکر میکنند که من چیزی نمیدانم، تو جوان هستی و فعال در رسانه، کتابهایم را به دست اهلش برسان… ادبیات حق من را به من نداد، من هم بعید میدانم فرصت داشته باشم حق ام را بگیرم.از آن روز برایش وبلاگی زدم و … او در بیمارستان مدائن تهران بستری شد. همراه نامهای،کتابهایش را به برخی از چهرههای مطرح ادبیات چون علی باباچاهی، شمس لنگرودی، سید علی صالحی و … ارسال کردم و شرح ما وقع را نوشتم. لطف بچههای ایسنا و چند دوست روزنامهنگار هم شامل او شد و سراغش رفتند و خبر تهیه کردند، دوستانی که نامه را دریافت کرده بودند هر یک به دیدارش شتافتند و به قول خودش “با دیدن اینهمه چهره مطرح قد کشیدم و عمر گرفتم”. دوستان دیگری از جنوب و سراسر ایران در دوره درمانش او را همراهی کردند به او سر زدند و جالب این بود که شتاب او نیز برای فعالیت ادبیاش نسبت به گذشته بیشتر شده بود. تنی چند از شاعران جنوبی هم بسیار یاریرسان شده بودند و جمعیتی را از اقصی نقاط کشور جمع کرده و به آستارا برده بودند.برایش یک بزرگداشت بسیار مجلل گرفتند. فیلم از او ساختند و شاعر غریب ما، خرسند بود که پس اگر بخواهند میبینند و توجه میکنند. او در پس تمام سالهای بودن و ندیدن، خواست که دیده شود،خوانده شود و سهم خود را از اینهمه بیتفاوتی بگیرد. آن روزها آستارا به یمن صمیمیت او پایتخت شعر شهرستان شده بود. خیلیها تازه فهمیده بودند آستارا فقط منصور ندارد بلکه روزگاری زندهیاد بیژن کلکی هم در این شهر میزیسته است.هر چه تلاش منصور شتاب میگرفت تا بیماری را پس زند اما خرچنگ آهسته و شمرده قدم میگذاشت تا سهم بیشتری بگیرد… این بازی اما زیاد طول نکشید… عاقبت، شبانه پیامک رسید که او رفت،تمام شد. در تماممسیر رشت به آستارا به چگونه بودن فکر میکردم به بهانه برای دیده شدن… گاه در قامت مرگ گاه در قامت …نامش مانا و یادش گرامی…گيل نگاه: انتشار اخبار و یادداشتهای دريافتی به معنای تائید محتوای آن نيست و صرفاً جهت انجام رسالت مطبوعاتی و احترام به مخاطبان منتشر میشود.
۱۲ تیر ۱۳۹۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: گیل نگاه]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]