واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: همت آمده بود محمد را ببرد
شهيد محمد عباديان از مسئولان لشكر 27 محمدرسول الله(ص) بود كه 23 دي ماه 1365 به شهادت رسيد...
نویسنده : غلامحسین بهبودی
شهيد محمد عباديان از مسئولان لشكر 27 محمدرسول الله(ص) بود كه 23 دي ماه 1365 به شهادت رسيد. در حالي كه ايام شهادت او را به تازگي پشت سرگذاشتهايم، اين مناسبت را بهانهاي دانستيم تا به معرفي كتاب «عباديان به روايت همسر شهيد» كاري از انتشارات روايت فتح بپردازيم.
«عباديان به روايت همسر شهيد» از زير مجموعه كتابهايي تحت عنوان نيمه پنهان ماه است كه به همت روايت فتح منتشر ميشوند و بر آن هستند شهداي كشورمان را از زبان همسرانشان روايت كنند. در اين كتاب نيز قدسيه بهرامي، همسر شهيد محمد عباديان كه 26 تيرماه 1354 با وي ازدواج كرد، روايتگر بخشهايي از زندگي مشتركش با اين شهيد بزرگوار ميشود.
«محمد، ديشب حميدرضا رفت. سوار هواپيما شد و رفت. رفت كه يادش برود تو پدرش بودهاي. به قول خودش رفت تا حقش را از زندگي بگيرد. . .» شروع كتاب شهيد عباديان تا حدود زيادي غير متعارف است. بدون هيچ پيش زمينهاي شكايت همسر شهيد به او در خصوص خارج رفتن حميدرضا را پيش رو داريم. بعد كمكم متوجه ميشويم حميدرضا پسر 20 ساله شهيد بوده كه در كودكي مصائب زندگي در يك شهر جنگي مثل دزفول را پشت سرگذاشته و در جواني نيز با ناملايماتي رو بهرو ميشود كه باعث شده در 20 سالگي جلاي وطن كند.
بعد از اين شروع غيرمنتظره، تازه به روايت بخش اصلي كتاب يعني زندگي خانم قدسيه بهرامي و شهيد محمد عباديان ميرسيم: «كوچه ما كوچه شلوغي بود. از آن كوچههاي قديمي؛ تنگ و باريك. از مدرسه برميگشتم طرف خانه. انگار كسي داشت تعقيبم ميكرد. تندتر كه كردم، مطمئن شدم يكي دارد به 10 قدم فاصله دنبالم ميآيد. عبا و عمامه مرد را ديدم، ترسم ريخت. پيش خودم گفتم خدايا اين چرا اين طوري ميكنه؟ تا در خانه دنبالم آمد. . . دختر خانم به مادرت بگو بياد دم در كارشون دارم. مادرم را صدا كردم و خودم رفتم تو. اما نه اين قدر كه صدايش را نشنوم. ميگفت: چند وقت است دختر شما را زير نظر دارم. دختر نجيب و سنگيني است. ميخواهم براي پسرم خواستگارياش كنم.»
به اين ترتيب امام جماعت مسجد محله، قدسيه را براي پسرش محمد خواستگاري ميكند. اما قسمت قدسيه كسي ديگر است. پسردايياش محمد كه همان ايام با مادرش به خانه آنها ميآيند و بعد از مقدمات اوليه، ازدواج ميكنند. «من دوست داشتم نامزدي باشد نه عقد. ولي خب، زورم به دايي نميرسيد. ميگفت تو كه دختر معتقدي هستي ديگه چرا اين حرف رو ميزني.»
اولين اتفاق در زندگي اين زوج تولد فرزندشان حميدرضاست، اما چون محمد فعاليتهاي انقلابي دارد، اولين جملهاي كه حميدرضا ياد ميگيرد، مرگ بر شاه است. «ميگفت: مر بر شاه. پدرش حميدرضا را ميگذاشت روي شانهاش و ميبردش تظاهرات. يك تابلوي كوچك هم ميداديم دستش كه رويش نوشته بود مرگ بر شاه.»
انقلاب كه به پيروزي ميرسد، «حاجي (محمد عباديان) هنوز كارمند كفش ملي بود. جنگ كه شروع شد ديگر دلش اينجا نبود. ميخواست مرخصي بگيرد و برود كردستان... حاج همت گفته بود بيا سپاه؛ خيلي دست تنهايم. . . از آن به بعد هم تا روزي كه حاج همت شهيد شد، هيچ وقت تنهايش نگذاشت.»
محمد عباديان به سپاه ميپيوندد و رفتهرفته صاحب مسئوليتهاي متعددي هم در لشكر27 ميشود. چون دائماً به جبهه رفت و آمد داشت، همسر و فرزندانش را هم با خود به دزفول ميبرد. «اسلام آباد بمبارانمان ميكردند، دزفول موشكباران. هنوز خيلي از آمدنمان نگذشته بود كه يك موشك خورد پشت خانهمان. ديوار يك طرف خانه خراب شد.»
نهايتا حاج محمد عباديان در روز 23 دي ماه 65 به شهادت ميرسد.«روز 23 دي شهيد شد. ما دزفول نبوديم. همه خانوادهها را برده بودند انديمشك. وضع دزفول خيلي خراب شده بود. شهر را به موشك بسته بودند. صبح احمد كه از خواب بلند شد گفت: مامان خواب ديدم حاج همت اومده به بابا و تو ميگه پاشين بياين بريم توي آسمون.»
كتاب عباديان به روايت همسر همانطور كه با گلايههاي قدسيه بهرامي به همسرش در خصوص رفتن پسرشان آغاز ميشود با خبر بازگشت او نيز به اتمام ميرسد. «سلام محمد، حميد ديشب برگشت. زودتر از اين نتوانستم بيايم خبرت كنم. حالا خودش هم ميآيد پيشت. هنوز خواب است. من طاقت نداشتم منتظر بمانم. نماز صبحم را كه خواندم، راه افتادم كه بيايم پيش تو. زنگ زده ام احمد هم از تهران بيايد. هنوز تا امتحان آخر ترمش خيلي مانده است، خيلي وقت است كه همه ما با هم پيشت نيامدهايم. انگار همين ديروز بود كه احمد خواب همان پرنده بزرگ سفيد را ديده بود. همان پرندهاي كه قرار بود همه ما سوارش شويم و ببردمان به آسمان.»
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۳ بهمن ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10]