واضح آرشیو وب فارسی:فرهنگ نیوز:
روایت ثانیههای دوستداشتنی آقا از بچههای بیت پرسیدند: «آقای حسام کجاست؟». از کنج اتاق جلو رفتم و بعد سلام و عرض ادب و دستبوسی. فرمودند: «همه جای آن خوب بود. از مقدمهای که خودش یک کتاب است تا بقیه کتاب.»
به گزارش فرهنگ نیوز، جمعی از نویسندگان و اهالی فرهنگ پنجشنبه شب میهمان رهبر انقلاب بودند. حمید حسام نیز یکی از این میهمانها بود که حال و هوای آن دیدار را در یادداشتی اختصاصی برای خبرگزاری فارس روی کاغذ آورده است.
***
شهید حاج حسین همدانی قبل از گرفتن مزد جهاد چهلسالهاش، در مراسم رونمایی کتاب «وقتی مهتاب گم شد» گفت: «مهتاب که گم نمیشود. تازه مهتاب پیدا شده و راه را نشان میدهد. علی خوش لفظ، قهرمان آن شبهای مهتابی، هرگز گمشدنی نیست.» این تعبیر استعارهگونه حاج حسین همدانی، مرا به یاد جملهای از حضرت آقا انداخت که فرموده بودند: «با این ستارهها میشود راه را نشان داد؛ و بانجم هم یهتدون».
***
شبهای جنگ پر بود از این ستارهها. ستارههایی که از ثلث آخر شب تا سپیدهدمان میدرخشیدند. گاهی که مهتاب میزد، ستارهها قایم میشدند تا به چشم نیابند.
علی خوشلفظ یکی از آن ستارههاست که همه دردهای نهفته و زخمهای نشمردهاش در کتاب وقتی مهتاب گم شد، جمع شد و انگار قرار بود مهتاب، پس از چند سال از محاق بیرون بیاید و چشمنوازی کند.
با راوی صادق شبهای مهتابی جنگ، که امروز همدم زخم تیر و ترکش و مصدومیت شیمیایی است، راهی تهران شدیم. علی پشت آمبولانس دراز کشید، با همان ماسک همیشگی. توی مسیر برای خودمان رؤیا بافتیم که اگر آقا را ببینیم چه میکنیم و اگر فرصت حرف زدن پیدا کنیم چه میگوییم و اگر... .
از شوق دیدار دو ساعت زودتر از موعد به بیت رسیدیم. علی میلرزید. صندلی آوردند یک گوشه نشست. بچههای بیت نگران حالش بودند تا کمکم بقیه مهمانها رسیدند. ذوق و شعر و ترانه و تاریخ کنار هم نشستند. از علیرضا قزوه و مرتضی امیری اسفندقه تا محسن پرویز و سیدمجید حسینی و خانمها آرمین و ضرابیزاده.
و علی همچنان میلرزید و چشم به راه، تا آقا آمد و از میان آن همه جمع برای او آغوش باز کرد. علی گریه میکرد. آقا با لحنی که از آن مهربانی میبارید، فرمود: «چطوری آقای خوشلفظ؟» گفت: «شما را که دیدم آرام شدم.» آقا فرمود: «کتابتان را خواندم. خواندنی بود. خوب و زیبا و روان. با کششی داستانی ولی واقعی» و از بچههای بیت پرسیدند: «آقای حسام کجاست؟». از کنج اتاق جلو رفتم و بعد سلام و عرض ادب و دستبوسی. فرمودند: «همه جای آن خوب بود. از مقدمهای که خودش یک کتاب است تا بقیه کتاب.»
سرم پایین بود و دلم طوفانی که خوابم یا بیدار؟ هر چه بود در بیداری هم تحقق یک رؤیای دیرینه، به خواب میماند.
نماز را پشت سر آقا خواندیم و رهبر گوهرشناس باز هم رفت سراغ علی آقا. با تعابیری که برگرفته از کتاب بود. «خیلی خوشآمدی آقای خوشلفظ، آقای خوشمعنا، آقای خوشزخم، آقای خوشرفیق.» و بعد از این تعبیر اخیر رفتند سراغ یکی از آن رفقای علی که الان پیش رفیق اعلاست. فرمودند: «این آقای خوشلفظ پانزده ساله بوده که به جبهه رفته. در ابتدا با یک جوان به اسم علی چیتسازیان آشنا میشه و میانه خوبی هم باهاش نداشته، اما بعدها خیلی با هم رفیق میشوند که خواندنیست.» آقا به اسم علی چیتساز که رسید فرمود: شخصیت جالبی است. خانم ضرابیزاده هم گفت: «کار جدیدم به نام گلستان یازدهم را به روایت همسر این شهید نوشتهام».
شبانه از تهران برگشتیم و تا همدان ثانیه به ثانیه دیدار را با علی خوشلفظ مرور کردیم و خیلی سر به سر هم گذاشتیم. سالها بود که خنده علی را ندیده بودم.
95/10/18 - 21:25 - 2017-1-7 21:25:59
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فرهنگ نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 91]