واضح آرشیو وب فارسی:آزادگان ایران: این مجموعه را تقدیم می کنیم به: قهرمانان گمنام 8 سال دفاع مقدس : همسران آزادگان اکنون که اسارتم رو به پایان است ، جا دارد که من یک سوم پاداش اسارتم را، اگر پاداشی داشته باشد، به همسری تقدیم کنم که سال ها رنج فراق و در به دری را با صمیم دل تحمل نمود. و در غیاب این حقیر ، زندگی را به خوبی اداره کرده و فرزندان را به شایستگی پرورش داد. سید آزادگان مرحوم سید علی اکبر ابو ترابیپایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران : آشنایی مدرسه می رفتم و همه فکر و ذکرم درس خواندن بود. اما پشت کتاب و دفتر،متوجه پچ پچ و حرف های نزدیکان بودم. از حرف های مادر و آقا جان می شد فهمید که در فکر شوهر دادنم هستند. موافق نبودم! کلی نقشه برای آینده داشتم، تا این که حرف های پنهانی ، آشکار شد. سید رحیم به همراه پدر و مادرش به خواستگاری من آمدند. آشنایی دوری داشتیم. پسرخاله ی، شوهر عمه ام بود. جز تعریف ایمان و اخلاق خوب ، کسی از او صحبت دیگری نمی کرد. مادر و آقا جان هم شیفته ی اخلاق او شده بودند. از چشمان همه معلوم بود که منتظر «بله گفتن» من هستند. بالاخره تعریف بقیه و ظاهر موجه سید رحیم کار دستم داد. درس و کتاب رو بوسیدم و گذاشتم کنار، تصمیم گرفتم زن آقا رحیم بشوم. نیمه شعبان سال ۵۸ بله را گفتم و به عقدش در آمدم. بدرقه فکر نمی کردم به این زودی وابسته بشوم. زندگیمان ساده بود، دیگر هیچ چیزی در دنیا برایم معنا نداشت. ۲۰ روز از مراسم عقد می گذشت لحظه های شیرینی در زندگیم شروع شده بود. یک روز سید رحیم برای دیدنم آمده بود، از شلوغی کردستان گفت.خیلی در فکر بود. از لابه لای حرف هایش فهمیدم او هم عازم آن جاست. با این که هنوز زیر یک سقف نرفته بودیم، اما دلم راضی نمی شد زیاد از او دور باشم. اما حرف های سید آرامم کرد. یاد ۲۰ روز پیش و قول های سرسفره عقد افتادم. قرار بود خودخواه نباشم.قرار بود، آرمان های سید رحیم، آرزوهای من هم باشد. پس به جای گله و شکایت، با قرآن و اسپند بدرقه اش کردم. پشت این بدرقه، چشمان منتظر و دل آشوب زده ام بود. تنها یک چیز آرامم می کرد! امید داشتم تا کم تر از یک ماه دیگر بر می گردد و زندگی مشترک مان را شروع می کنیم… اسیر ضد انقلاب از روزی که سید به مأموریت رفت، ۳ ماه می گذشت. خبر و نشانی از او نبود. حتی یک زنگ هم نزد. روز و شبم را گم کرده بودم، دیگر غذا هم از گلویم پایین نمی رفت. فکرهای آشفته بد جوری امانم را بریده بود و دلواپسی کم کم دیوانه ام می کرد. به هر دری که ممکن بود، می زدیم. اما هیچ خبری از سید رحیم نبود. در همین آشفتگی ، یک روز همسایه ی دیوار به دیوارمان به در خانه آمد؛از نگاه و هیجانش اینطورمشخص بود که خبر مهمی برایمان دارد. باورم نمی شد، از سید رحیم خبر آورده بود. گویا او وقتی آشفتگی هایمان را دیده بود . از برادرش که کارمند صلیب سرخ بود، پرس و جو کرده بود. برادرش هم از اطلاعات پشت کارت رحیم، فهمیده بود که هم محله ای خواهرش هستیم. اول از حرف های همسایه خوش حال شدم. اما پس از چند دقیقه تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. از چیزی که می ترسیدم به سرم آمده بود. سید رحیم اسیر ضد انقلاب شده بود. در همان حین چشمانم سیاهی رفت. جیغی کشیدم و غش کردم. وقتی به هوش آمدم ، بغض آقاجان و چشمان اشک بار مادررا دیدم، متوجه شدم چه غم بزرگی را باید به دوش بکشم. اما نمی دانستم تا کی! فقط می دانستیم اسیر شده، اما دیگر اطلاعات دقیقی نداشتیم، ، نه نامه ، نه نشان و نه پیغامی. خوش باورانه فکر می کردیم شاید نهایتش تا دو سه ماه دیگر برگردد؛ اما روزها به کندی می گذشت و خبری از سید رحیم نیامد؛ روزها کارم شده بود فقط فکر کردن به چیزهایی که ممکن بود به سرش بیاید، مثل چیزهایی که داخل فیلم ها دیده بودیم، شکنجه، زخم، درد! نمی دانستم الان چه حالی دارد! اصلأ سالم برمی گردد یا نه؟ تنها دلخوش به خاطرات قبل از اسارت بودم، خاطراتی که دلم می خواست همین طور نگه شان دارم تا بیاید. برگرفته از کتاب/ بانوی انتظار نویسنده: مهدیه شادمانی
یکشنبه ، ۵دی۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آزادگان ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]