واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای جهاد و شهادتسیدجلال با عبور از گذرگاه دیگر برنگشت
راه ارتباطی روستا از مناطق خطرناکی عبور میکرد که بعد از گذشت ساعت 4 بعد از ظهر به محلی برای برپایی کمینهای متعدد ضدانقلاب تبدیل میشد و رانندگانی که برای انجام این مأموریت به این منطقه میرفتند، هر یک به شکلی مورد تهاجم این کمینها قرار میگرفتند.
به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات، منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانوادههای معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * به همسرم گفتم، خودت را آماده کن، مطمئنم که مسعود به شهادت رسیده است پدر شهید مسعود احمدی «از شهدای سیدمحله قائمشهر» بیان میکند: روزی که مسعود قصد کرد به جبهه برود به او گفتم: «الان موقع درس خواندن است، بعد از اتمام تحصیل هم میتوانی به جبهه بروی». او هم از آنجایی که بچهای معتقد و پایبند به اصول اسلامی و اخلاقی بود و احترام زیادی برای من و مادرش قائل میشد، قبول کرد تا ادامه تحصیل دهد.
مدتی گذشت تا اینکه روزی با خوشحالی به خانه آمد و گفت: «پدر جان! امام خمینی فرمودند برای جهاد در جبهه نیازی به اجازه پدر و مادر نیست». من که زیاد حرفش را جدی نگرفته بودم، پس از چند روز از این موضوع مطلع شدم. برای رفتن به جبهه در پایگاه مسجد ولیعصر (عج) ثبتنام کرد، یادم میآید موقع اعزام بود که دوباره از او خواستم تا این بار نرود و دفعه بعد اعزام شود، در جوابم گفت: «پدر جان! شما به من اجازه رفتن بده، من هم قول میدهم این آخرین باری باشد که به جبهه میروم». من هم که دیگر اطمینان پیدا کرده بودم این آخرین باری است که او را میبینم به او اجازه دادم، 19 روز از رفتنش میگذشت و ما هیچ خبری از او نداشتیم، در کارخانه مشغول بهکار بودم که حال و هوای عجیبی به من دست داد، به خانه آمدم و به همسرم گفتم: «خودت را آماده کن، مطمئنم که مسعود به شهادت رسیده است».
چند روزی از آن ماجرا نگذشته بود که چند نفر از دوستان مسعود به منزلمان آمدند، با مشاهده آنها شکم به یقین تبدیل شد، گفتم: «میدانم که خبر شهادت مسعود را برایمان آوردید». آنها که تعجب کرده بودند، گفتند: «مسعود شهید شده و پیکرش در سردخانه بیمارستان رازی است». مسعود در طول حیات کوتاهش همیشه باعث افتخار ما بود و با شهادتش بر این افتخار افزوده شد. * قمقمهای که جان بسیاری از رزمندگان را نجات داد سید مجتبی کریمی از رزمندگان سالهای دفاع مقدس میگوید: روز دوم عملیات بود، گرمای شدیدی بر منطقه حاکم بود و همه بدنها خسته، در پناه خاکریزی ساده، منتظر پاتکهای سنگین دشمن زخمخورده بودیم. خورشید هم خوب به وظیفهاش عمل میکرد، طبیعی بود که پس از نبردی سخت و طولانی و همچنین تلاش برای کندن سنگر، قمقمهها رفته رفته خالی شوند و کمبود آب به موضوع اصلی ما تبدیل شود، البته ظرفیت بچهها هم متفاوت بود، بعضیها در همان ساعتهای اولیه، قمقمههایشان را خالی کرده بودند اما برخیها نیز هنوز مقداری آب در قمقمه داشتند. زمانی که موضوع بیآبی بین بچهها پخش شد، رزمندهای که در قمقمهاش آب بود، آن را به میان جمع آورد و به بچهها هدیه کرد، شاید اگر خودم شاهد این قضیه نبودم باور کردن آن همه ازخودگذشتگی و ایثار، آن هم در عین نیاز، برایم دشوار بود. آن ظرف آب میان تعداد زیادی از رزمندگان دست به دست میگشت و هر یک از آنها تنها لبانش را با چند قطره از آن آب تر میکرد تا مبادا اگر خودش بخورد به نفر بعدی نرسد. خاطره آن فداکاری هیچگاه از مقابل چشمانم کنار نمیرود و شاید در هیچ جای دیگری نتوان نمونههایی از آن را مشاهده کرد. * سیلیهایی که از محمدرضا خوردم قاسم تقوی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، بیان میکند: ساعت 10 شب 13 اسفند ماه 59 برای تصرف یکی از معبرهای مهم و استراتژیک ضد انقلاب، به فرماندهی شهید قوجهای که از بچههای اصفهان بود، عازم این منطقه شدیم. مسیر صعبالعبور و ناهمواریهای زیاد این راه به حدی بود که حتی امکان حمل یک بسته خرما را هم نداشتیم، پس از 6 ساعت پیادهروی شبانه آن هم زیر برف شدید و کولاک، نیمی از بچههای ستون به دلیل یخزدگی و بیحس شدن انگشتان، دیگر توانایی حمل سلاح را نداشتند، به همین دلیل مجبور بودند آن را بهصورت حمایل روی دوششان بگذارند، ستون به حرکت خود ادامه میداد، من نفر هفتم این ستون بودم، در جلوی من منصور حبیبی از بچههای قائمشهر قرار داشت و در پشت سرم شهید محمدرضا وطنی، حدود ساعت 4 صبح بود که فرمانده دستور توقف داد تا بچهها دقایقی استراحت کنند. فرمانده رو به بچهها کرد و گفت: «کسی نباید بخوابد، میدانم که خسته هستید اما چون بدنهایتان عرق کرده، ممکن است در این سرمای زیر 20 درجه و زیر این کولاک شدید، خیلی زود یخ بزنید».
شهید محمدرضا وطنی زمان زیادی نگذشت که همین اتفاق افتاد، دستهایم بهطور کامل یخ زده بودند و لبهایم از شدت سرما بیحس شدند، بهطوری که حتی توان تکلم هم نداشتم، شهید وطنی با سیلیهای پیاپی تلاش میکرد تا خواب از سرم بپرد اما من با عصبانیت سرش داد میزدم و ملتمسانه به او میگفتم: «بگذار کمی بخوابم». اما او حرفهای مرا نادیده میگرفت و مدام به کارش ادامه میداد. آن شب سیلیهای زیادی از محمدرضا خوردم اما جانم را مدیون او میدانم.
* سیدجلال دیگر برنگشت ساعت 2 بعد از ظهر در همان یکی از روزهای بهمن ماه 59 بود که با شهید سید جلال هاشمی و حسن بابایی در اتاقی نشسته بودیم و کلاشهایمان را تمیز میکردیم و از طرف دیگر نیز برای هم کُری میخواندیم و یکدیگر را به مسابقه تیراندازی دعوت میکردیم. در همین حین سر و صدایی شنیده شد، اتاق را ترک کردیم و وارد محوطه پادگان شدیم، وقتی دلیل این سر و صداها را پرسیدیم، فهمیدیم که موضوع بحثها، حمل غذا به پاسگاهی است که در روستایی در 5 کیلومتری ما واقع بود. راه ارتباطی این روستا از مناطق خطرناکی عبور میکرد که بعد از گذشت ساعت 4 بعد از ظهر به محلی برای برپایی کمینهای متعدد ضدانقلاب تبدیل میشد، به همین دلیل رانندگانی که دفعات پیشین برای انجام این مأموریت به این منطقه میرفتند، هر یک به شکلی مورد تهاجم این کمینها قرار میگرفتند، به همین دلیل رانندهها حاضر نبودند که این راه را بروند.
شهید سید جلال هاشمی در این هنگام سید جلال خود را وارد بحث کرد و گفت: «من حاضرم که این کار را انجام دهم». من و حسن بابایی با مشاهده این کار سید، نزدیکتر رفتیم تا او را از این کار منصرف کنیم اما هرچه اصرار کردیم قبول نکرد و در جوابمان گفت: «این گونه که نمیشود، این خطری است که همواره وجود دارد مگر میشود بچههای مردم را بدون غذا در آن منطقه رها کرد؟» از ما خداحافظی کرد و گفت سلام مرا به همه بچهها برسانید، تویوتای حمل غذا حرکت کرد اما هیچگاه به پادگان برنگشت و فردای آن روز پیکر سید جلال در یکی از گذرگاههای طول مسیر پیدا شد. انتهای پیام/3141/ع40
95/03/07 :: 11:19
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 122]