واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادداشت/ علی مرادخانیآقای شهردار لطفا این متن را بخوانید!
این چند شب اشک خیلی ها در آمد موقع دیدن تابلوهای «بیقرارها» توی شهر تهران و خیلی از قدیمیترها با دیدن لبخند باکری دلشان لک زد برای لبخندهایش، ولی ناگهان خبر آمد که تابلوهای انتظار از سطح شهر جمع شدهاند.
گروه سیاسی _ خبرگزاری فارس، این که وسط هیئت جشن و شادی نیمه شعبان فکرت بدود توی کوچه های حلب و از سر غصه بچه های یتیم سوریه حالت گرفته شود، اینکه وسط دست زدن های میلاد منجی ناگاه یاد دست های بسته دلاورهای لشکر 25 کربلای مازندران بیافتی که همین چند رور پیش به دست لشکر شیطان توی خانطومان بسته شد. اینکه چشمت موقع چرخیدن روی چراغانی جشن بسته شود و بپرد توی کوچه های خاموش عراق، همین ها بس است برای یک غربت عجیب و غریب توی روز نیمه شعبان امسال؛ غربتی که مهمان دلت نبوده هیچوقت و امسال گوشه قلبت جمع شده. یک چیزی شبیه شخصیت اول «کمی دیرتر» سید مهدی شجاعی که بغض غربت راه نفسش را می بست دقیقا شب نیمه شعبان. شاید این حال را خیلی ها نفهمند، ولی شب نیمه شعبان امسال راستی راستی خیلی ها از خدا سوریه خواستند. خیلی ها توی نیمه شب همین دانشگاه تهران خودمان ضجه زدند برای غربت مدافعان حرم و توفیقی که ندارند که حالا آنجا باشند. خیلی ها اشک ریختند که چرا توی خانطومان شهید نشدهاند و عوضش توی این شهر هفت دروازه رفتند و آمدند و ناگزیر لای چرخ دنده های آخرالزمان اسیر شدند. و حالا حساب کن چه می گذرد بر دلی که این قدر غرق غصه عمه سادات است و هر روز گوشش پر از خبر شهادت و غصه شیعه های علی است و شب که دارد از هیئت بر می گردد حاج حسین همدانی را می بیند که با دسته گل نرگسی در دست ایستاده به انتظار گل نرگس... این سه چهار شب اشک خیلیها در آمد موقع دیدن تابلوهای «بیقرارها» توی شهر تهران. خیلی از قدیمیترها با دیدن لبخند باکری دلشان لک زد برای لبخندهایش. خیلی ها با دیدن دسته گل نرگس توی دست بیضایی هوس کردند که دستان شان را بدهند به بیضایی تا مثل خودش آنها را هم بالا ببرد و مهمان آسمان شان کند؛ خیلی ها با دیدن مصرع «صف بسته اند در طلبت بیقرارها» چشمشان را بستند و آه حسرتی کشیدند به وسعت حریم عمه سادات و مدافعان حرم. راستش را بخواهی گاهی همین اتفاقهای کوچولو می تواند دل آدمیزاد را خوش کند؛ همین که بدانی وقتی داری توی شهر رانندگی می کنی نگاه حسین همدانی مهمان نگاهت می شود و دسته گل نرگس را توی دستان ببینی. همینها بس است تا انگاری ته دلت بخواهی زود به زود از توی اتوبان ها رد بشوی تا زود به زود نگاه منتظرهای بیقرار را ببینی. و این رویا یهویی مختومه میشود! ناگهان خبر میآید که تابلوهای انتظار از سطح شهر جمع شدهاند و به جایش نگارخانهای به وسعت شهر نصب شدهاند؛ نگارخانهای که عموماً آثار خارجی است و مثلا آن تابلوی «گاو» با زمینه بنفش جیغ و کله گاو زرد(!) که مربوط به یک هنرمند غربی قرن 19 بوده توی ذهنت نقش بسته. کار به هیچ چیزی ندارم، حرف سیاسی و چپ و راستی هم ندارم، کاری هم به صاحب و کاتب و طراح این تابلوها ندارم، ولی خودمانیم، چه قدر بد سلیقگی بود پایین آوردن این تابلوها، آن هم درست روز نیمه شعبان، آن هم در پایتخت مملکت امام زمان، آن هم توسط بلدیه مبارک این شهر! حتما ماها از فرط کم هنری مان است که ارزش های تابلوی گاو مزبور را نمی فهمیم و دلمان به همان دسته گل نرگس بیشتر خوش می شود. خودم می دانم. ماها خیلی اُمل هستیم که تفاوت مکتب کوبیسم و نئورئالیسم را با آثار سورئال نمیفهمیم، اما به جایش عکس مدافعان حرم دلمان را میلرزاند. ولی رفقای تصمیمساز! ما هم توی همین مملکت زندگی میکنیم؛ ما هم هستیم و همین دلخوشیهای کوچک مثل آن تابلوی بیقرار برای خوشی چند روزه مان بس است. کاش نمیگرفتید از ما همین دلخوشیهای کوچک را... انتهای پیام/
95/03/03 :: 12:09
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 7]