محبوبترینها
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1840210369
بخشهای خواندنی «خلسه با طعم باروت»
واضح آرشیو وب فارسی:مهر: با مهر بخوانیم؛
بخشهای خواندنی «خلسه با طعم باروت»
شناسهٔ خبر: 3681980 - جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۶
مجله مهر > گزارش ویژه
بعضی کتابها خیلی زود بر سر زبان ها میافتد. کتاب هایی که بسیار خواندنیاند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل میتوانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را بخوانید. مجله مهر - احسان سالمی: چند سالی میشود داستانهایی که با موضوع انقلاب اسلامی نوشته میشوند را دنبال میکنم. داستانهایی که بیشتر آنها از زاویه دید انقلابیها نوشته شدهاند و به شرح ماجراهای پیش آمده برای شخصیتهای انقلابی یا اتفاقات مهمی که در واپسین روزهای مانده به انقلاب به وقوع پیوسته، میپردازند. ولی شاید کمتر نویسندهای باشد که وقت خود را برای نوشتن داستانهایی صرف کند که پیرامون تاثیرات انقلاب اسلامی بر زندگی مردم عادی و حتی نیروهای ساواک و سایر عمّال رژیم باشد. این در حالی است که مردم عادی به عنوان اولین نفرات در صف مبارزه در هر انقلابی به ویژه انقلاب اسلامی ایران به شمار میروند و ظرفیتهای بالایی برای پرداختن به این حضور در قالب داستانی وجود دارد. ظرفیتی که پنجمین جشنواره داستان انقلاب برای اولین بار به سراغ فعال کردن آن رفته است و ثمره آن انتشار مجموعه داستان خواندنی «خلسه با طعم باروت» شده است.
این مجموعه شامل 17 داستان کوتاه با موضوع انقلاب اسلامی است که توسط نویسندگان جوان نوشته شده است و از میان بیش از 200 داستان رسیده به پنجمین جشنواره داستان انقلاب برگزیده شدهاند. وجه اشتراک همه این آثار پرداختن به تاثیرات انقلاب اسلامی بر زندگی مردم عادی است، حال این مردم عادی میتواند یکی از مردم روستایی ساکن در یکی از روستاهای گیلان باشد و یا نوجوانی که همبازیاش به جرم مبارزه با رژیم طاغوت توسط ساواک دستگیر شده است و یا یکی از مبارزان گمنامی که همانند بسیاری دیگر در راه مبارزه با رژیم سالها در زندان بوده است.
با وجود آن که هر کدام از داستانهای کتاب توسط یک نویسنده نوشته شده است، ولی ادبیات حاکم بر همه داستانها تا حدود زیادی به یک شکل است و همین هماهنگی باعث یک دست شدن فضای حاکم بر داستانهای کتاب شده است. البته این به معنای تکراری شدن شیوه نگارش داستانها در این اثر نیست بلکه این هماهنگی موجب روان شدن و جذابتر شدن این اثر شده است.
داستانهای این مجموعه با همت خسرو باباخانی و رقیه سادات صفوی گردآوری شدهاند و انتشارات سوره مهر آن را در 148 صفحه و با قیمت 8 هزار تومان روان بازار نشر کرده است. با هم بخشهایی از این مجموعه داستان را میخوانیم: خلسه با طعم باروت
- آتش...!
صدای مهیب چند شلیک رعد آسا، یکی پس از دیگری سینه فضا را میدَرد...
میخواست چشمهایش باز باشند تا ببیند وقتی همه چیز پیش چشمهای آدم تاریک میشود، آیا زمان هم در ثانیهها گیر میافتد؟
رضا میگفت بستگی دارد چطور به قضیه نگاه کنی. یک وقت میبینی دختری را دوست داری، ناغافل بهت جواب منفی میدهد. آن وقت تمام دنیا یک دفعه پیش چشمهایت...
باد میآید و با خود شمیم گلهای وحشی پشت پادگان را آمیخته با بوی زننده باروت در مشام زنده میکند. ساعت به گمانش دو بود و وقت ناهار. الان باید میرفت ظرف غذایش را برمیداشت و توی صف زیرآفتاب میایستاد تا نوبتشان برسد. مثل هر روز همین وقت و دیروز هم...
با فاصله از صف، بشقاب به دست نشسته بودند زیر سایبان شیرهای آبخوری و از سربیکاری با بچهها از این و آن میگفتند که:
- شایعه شده سرگرد رسولی با زن و بچههایش جیم زده رفته ولایت پدریاش، خودش را توی کوه و کمر پنهان کرده.
- ستوان اژدری را هم دیدهاند که با لباس شخصی و قیافه گریم کرده، داشته از شهر میرفته. پناهی بود به گمانم که میگفت.
- با این وضع، تکلیف ما و پادگان چه میشود؟ همینطور باید بمانیم و...
همین وقت از بلندگو دستور میدهند به خط شوند. کیانی میگوید: «شکم گرسنه و جنگولَک بازی؟!»
آشپزخانه تعطیل میشود و تمام پادگان توی میدان شامگاه صف میبندند. فرمانده پادگان متن اعلامیهای را برایشان میخواند که در آن، ذکر شده تمامی نیروها باید برای جلوگیری از شورش و ثبات امنیت شهر، بسیج شوند.
سربازهای مسلح را بالا میریزند. احمد کفایت که دستش روی ژ3 است، به افق خیره شده است و میگوید: «حالا با این همه طمطراق، قرار است چکار کنیم مثلاً؟ یک وقت دستور ندهند روی مردم اسلحه بکشیم؟»
علی میگوید: «میتوانیم بگویم چرا؟ سرباز باید سرش را بیندازد پایین بگوید چشم!»
همتی میگوید: «مگر شهر هِرت است؟ آمدیم خواهر مادر خودت هم میانِ ملت بود، ببینم باز هم اینطوری حرف میزنی؟»
علی میگوید: «خدا را شکر، همگیشان دهاتمان هستند، کَکَم هم نمیگزد.»
همتی مشتش را گره میکند و با خشم میگوید: «پس خانواده من چه؟ لابد آن هم کشک...»
میآید وسط حرفهایشان:
- از دست شما... هنوز طوری نشده این طور مثل خروس جنگی پریدهاید به هم، ناسلامتی دوست هستیدها.
از دور صدای همهمه میآید. بعد واضحتر میشود و شعارها در گوشش میپیچد:
ای شاه خائن، آواره گشتی...
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه...
الله اکبر... الله اکبر
کامیونها کمی مانده به تجمع مردم از حرکت میایستند. فکر میکند: «آخر سر ظهری، ملت کار ندارند که این طور ما را زابه راه کردهاند؟ شکم گرسنه و بیحال...»
افسری از جیپ جلوی کامیونها بیرون میآید و با دست فرمان میدهد نیروها بریزند پایین. کوکیوار پیاده میشوند و جلوی مردم در یک خط میایستند. مردم با صفوف به هم فشرده، جلوی رویشان شعار میدهند و همدیگر را به پیش هُل میدهند. پسرکی اول صف ایستاده که روی پیراهنش با رنگ سرخ نوشته: شهادت!
افسر توی بلندگو با صدایی رسا به مردم فرمان میدهد کتفرق شوند. کسی اهمیتی نمیدهد. صداها اوج میگیرد و چند قلوه سنگ جلوی پای سربازها روی زمین پخش میشود. افسر باز حرفهایش را تکرار میکند. به فرمان او، سربازها لوله اسلحه را بالا میآورند. افسر برای بار سوم دستورش را تکرار میکند و باز هم مردم بیتوجه، به دادن شعار ادامه میدهند. ناچار افسرِ مامور در راستای صف سربازان میایستد و مصمم فریاد میزند: «به فرمان من...»
ته دلش بیاراده خالی میشود. یعنی راستیراستی باید روی مردم اسلحه بکشند؟ همتی میگوید: «چیکار کنیم حالا؟»
علی میگوید: «چِم چاره!»
میگوید: «نترسید، این کارها همهاش برای ترساندن مردم است تا متفرق شوند...» که افسر مافوق فریاد میزند: «آتش...!»
با مکثی کوتاه، ناگهان غرضی مهیب از تعدادی اسلحه بیرون میزند و چند نفر در مقابل صف مردم به زمین میافتند. صدای شیون و ناله میآید. مردم زخمیها را دست به دست به عقب میفرستند و باز جای خالیشان پر میشود.
همتی اسلحهاش را بالا گرفته و دستهایش میلرزد. میگوید: «دیگر نمیتوانم تحمل کنم.»
میگوید: طاقت بیاور... طاقت بیاور... که پشت گردن و تیره کمرش ناغافل میسوزد و صدایی در گوشش میپیچد:
- تمرّد از فرمان مافوق، پدرسوختهها!
همتی از خشم گُر میگیرد. مسلح میکند و بعد برمیگردد رو به افسر تا او به خود بیاید...
میخواهد چشمهایش باز باشند و کوچ پرستوها را ببیند. صدای مهیب شلیکها در گوشهایش طنین میاندازد. پلکهایش آرام آرام روی هم میآیند. به خلسهای میرود با طعم باروت!
پرده دوم: فراموشی والله الان چند وقته که یه طوری شده. همهاش فکر میکنه بیست و چند سال پیشه. روزا وقتی از پیادهروی برمیگرده میگه یکی دنبالش تا دم خونه اومده. اون اولا بهش میگفتم اون روزا تموم شده. الان دیگه شاه نیست و ساواک تعطیل شده. حالیاش میشد. یه کم فکر میکرد. بعد دوباره میشد همان منصور سابق. اما چند وقت بعد باز دوباره همون آش بود و همون کاسه.
کمکم حالش بدتر شد. یه بار وقتی اومد خونه رفت همه کاغذاشو از رو میزش جمع کرد و ریخت وسط اتاق رو قالی. میخواست آتیششون بزنه. میگفت الان پاسدارها میریزن تو خونه. باید مدارکو بسوزونیم. کاغذا هم همه اش قبض آب و برق و تلفن بودن یا لیست خرید خونه و این چیزا. با چه مکافاتی نذاشتم این کارو بکنه. بهش گفتم سازمان [مجاهدین] همون بیست و چند سال پیش منحل شد. مگه بیکارن اینا که تو رو بپّان؟! تویی که فقط یه عضو ساده بودی. مثل خنگها نگام کرد. تموم گذشته رو قاطی کرده بود. یه دفعه میرفت دوره قبل از انقلاب، یه بار بعد از انقلاب.
یه شب نشسته بود از رو اعلامیه سازمان رونویسی میکرد. میگفت میخواد بین دانشجوها پخش کنه. با خودم گفتم بذار سرش گرم باشه. صبح از کلانتری زنگ زدن که گرفتنش. آقا رفته بود دانشگاه تهران اعلامیهها رو زده بود به دیوار! حراست هم اونو گرفته بود و برده بودش کلانتری.
بردمش پیش روانپزشک. دکتر باهاش کلی حرف زد و بعدش به من گفت این کارهاش نشونه شروع آلزا... آره همون که شما میگین آلزایمره.
اگر از من بپرسن میگم همش واسه خاطر اون بلاهاییه که تو زندون قبل از انقلاب سرش آوردن. آدم دیوونه میشه کم کم. داداش بیچاره من، هیچوقت اون شکنجه ها از ذهنش پاک نمی شد.
پریروز لباس پوشید و رفت بیرون. نمیدونم از کجا اسپری گیر آورده بود. نصف شب یواشکی رفته بود تو کوچه و رو دیوار نوشته بود: «ازهاری گوساله... بازم میگی نواره... نوار که پا نداره!»
حالا هم که دو روزه گم شده و خبری ازش نیست. جناب سروان، حالا که اومدین کمکم کنین. دلم شور میزنه. این عکس؟ عکس اونه دیگه، داداشم منصور. خدا نکنه زن، زبونت رو گاز بگیر! داداش خودت بمیره ایشالله! منصور پریروز صبح از خونه زد بیرون اون وقت تو میگی هشت ساله مرده؟!
جناب سروان، من و منصور سالهاست اینجا زندگی می کنیم. همه همسایهها میدونن. این زن داره چرت میگه. منصور حتما رفته اعلامیه پخش کنه. الان پیداش میشه. من داشتم براش شام میپختم. نمی دونم چرا اینجا آتیش گرفت؟ دودش داشت خفم می کرد. درو وا کردم دود بره بیرون یهو این خانم پرید تو خونه و آتیش نشانی رو خبر کرد. بعدشم فضولی کرد و زنگ زد به شما.
به خدا یه عالم کار دارم. اینا از جون من چی میخوان؟ اصلا کین اینا؟ دکترن یا پرستار؟ چرا دستامو گرفتن؟ کجا می برن منو؟ ای خدا... پرده سوم: مردی روی بالکن شیرینی پزی [فضای وقوع حوادث این داستان شهر یزد است] دایی هاشم گفت: «چرا خودخوری نکنم؟ دوباره این مرتیکه، عباس استادان، معرکه گرفته. گول حرفهای این جناب وکیل را نباید خورد. تو زحمتکش و از این جور حرفها، زِر مفت است.»
تخته را گذاشت راست دماغش، یکی از چشمهایش را بست و تخته را برانداز کرد. گذاشتش روی میز و دوباره رندهاش کرد. مادر خاک ارهها را از چادرش تکاند و گفت: «چی بگویم والا. این هم پیشانی بلند من است. بیچاره شوهرم که خونش هدر شد.»
دایی رو به مادر گفت: «تو چرا این حرفها را می زنی خواهر؟! اجر شوهرت را ضایع نکن. درست است که اسد و بقیه به تحریک استادان شلوغ کردند و کارخانه را به تعطیلی کشاندند، ولی نیتشان خیر بود. میخواستند دست اجنبی را از این مملکت کوتاه کنند.»
- خب داداش اگر کاری نداری، ما برویم.
دنبال مادر و هادی از کارگاه زدم بیرون. سوز سرما تنم را لرزاند. توی میدان جای سوزن انداختن نبود. همه چشم دوخته بودن به بالکن شیرینیپزی کنار میدان. استادان توی میکروفونی که جلوی دهانش گرفته بود، فریاد میزد: «همشهریان عزیزم و ای توده زحمتکش! باید بگویم بالاخره مبارزات به نتیجه رسید و انقلاب سفید، این مایه مباهات شاه و ملت رای آورد. حالا دیگر هیچ کشاورز و رعیتی نیست که از زمین ارثی نبرده باشد. قرار است سهم کارخانجات دولتی به فروش برسد و پشتوانه نظام اصطلاحات ارضی بشود.
استادان قرآن بزرگی را بالای سرگرفته بود و میگفت: به این کلامالله مجید و به خدا، شاه، میهن سوگند که ما به آرمانهای علیاحضرت وفاداریم و تا آخرین قطره خونمان در راه احقاق حقوق طبقه رنج کشیده ایران تلاش میکنیم.»
مادر اخم کرده بود، حرف نمیزد و دندان قروچه میکرد. در میان غوغای مردم، سایه مردی را دیدم که چیزی را از پشت بام پایین انداخت. ناگهان صدایی مثل مسلسل همه را از جا پراند. مردم جیغکشان به هر سو فرار کردند. هادی پشت مادر قایم شده بود و لبهایش میلرزید، ولی مادر از جایش تکان نخورد. مردی رو بالکن بال بال میزد تا مردم را آرام کند. مردم به اینسو و آنسو میدویدند و به مادر تنه میزدند، مادر اما بیهیچ حرفی پیش میرفت. استادان پایین آمده بود و به طرف ماشینش میدوید که مادر جلویش سبز شد. مانده بودم چکار دارد که دستش را بالا برد، خواباند توی گوش استادان و تف کرد توی صورتش. یکی از نوچهها پیش آمد و خواست مادر را هل بدهد که استادان جلویش را گرفت. مادر نفسش را با صدا بیرون داد و لب باز کرد. صدایش میلرزید.
- بیغیرت! مرد بودی، پای حرفت میایستادی، هر روز رنگ عوض نمیکردی. تا دیروز دین افیون ملتها بود، ولی امروز تویی که یک رکعت نماز به آن کمر دو تا شدهات نمیزنی، قرآن به دست گرفتهای و به جان اعلی حضرت قسم میخوری؟
حرفهایش مثل حرفهای دایی بود. گوشه لباس هادی را گرفت و پیش کشیدش، دستانش را جلو آورد و گفت: «میبینی؟ دستهای قاچ شدهاش را میبینی؟ این انگشتش را ببین. ارّه بُرده.»
هادی بغض کرده بود. با سر اشاره کرد به من که این طرفش ایستاده بود و گفت: «این یکی را میبینی؟ توی همین تابستون نزدیک بود از تراخم، کور شود. توده زحمتکش یعنی بچههای من. چند بار احوالشا را پرسیدی؟ آره جان اعلیحضرت! حالا دیگر بدبخت بیچارهها هم میتوانند مثل کارخانهدارها و گردنکلفتها، به جای دستگاه ریسندگی بیست تا شیر کارخانه بیندازند پشت قباله زنهایشان. تو اگر راست میگفتی حق یتیمهایی را میگرفتی که بیپدرشان کردی. تو اگر مرد بودی...»
اشک امانش نداد. استادان لال شده بود، لب باز نکرد. صورتش سرخ و برافروخته شده بود. انگار سایه مادر روی سرش سنگینی میکرد. بیآنکه به چشمهای مادرش نگاه کند، اینپا و آنپا کرد و دستپاچه رفت طرف ماشینش. پرده چهارم: عشق روزهای آپولو - بیزحمت همین جلو نگه دارین! ممنون.
- میدونم آقا! دفعه اولم که نیست...
نگاهی به آینه راننده میاندازم. قیافه راننده برایم اشنا است. حتما چند باری سوار ماشینش شدم. از سال 82 که موزه افتتاح شده، هر هفته به اینجا آمدهام. جلوی تابلو «موزه عبرت ایران» میایستم. چه اسم پاستوریزهای! کاش همان تابلو «کمیته مشترک ضدخرابکاری» را نگه میداشتند.
بدجوری ترسیده بودم. فکر نمیکردم به این راحتی گیر بیفتم. هنوز نمیدانستم چه کسی مرا لو داده بود که آنقدر راحت آمدند و دستگیرم کردند... .
- یحیی، این آسیه خانوم هم مورد تاییده و هم خیلی با دل و جرئت. قرار شد فقط تو رابط بین ما و اون باشی. اعلامیههای آقا را بهش برسونی و هر خبر و حرفی هم داشت میگیری و بهم میرسونی... حله؟
نفسم در نمیآمد. احساس خفگی میکردم. بعد آن همه شلاق و شکنجه دیگر رمقی برای فکر کردن نداشتم. پنج روز بود که به خاطر آسیه شکنجه را تحمل میکردم. لعنت به آدم فروش!
- باز هم همه چی انکار می کنی؟! اون دختره هرزه همه چی رو گفته! اینکه چند بار ازت اعلامیه گرفته، کجاها قرار میذاشتین، حتی اینکه توی خر عاشقش شده بودی... .
نمیتوانستم باور کنم آسیه مرا لو داده باشد. آخرین بار صبح همان شبی که دستگیرم کردند، همدیگر را دیدیم. محل قرار قبرستان بود. قاطی یکی از تشیع جنازهها شدیم که کسی شک نکند.
- شما چه جور انقلابیها هستین؟ این مادمازل به خاطر همکاری جانانه با ما، همین امروز آزاد شد.
مرا برای دیدن آزاد شدنش بردن. همان چادر مشکی سرش بود و داشت از زندان آزاد میشد. وقتی مقابلم رسید، بیتفاوت نگاهم کرد. توی چشمهایش خالی از هر حرفی بود. مقاومت و انکارم دیگر فایدهای نداشت. آسیه سیر تا پیاز من را برایشان گفته بود.
اعتراف کردم. دیگر کاری باهام نداشتندو فقط انداختنم توی انفرادی. اما عذاب بدتری نصیبم شد. هر شب صدا ناله سوزناکی میآمد که شبیه به نالههای یک زن بود. بعد از مدتی که هر شب صدا را میشنیدم، حس کردم این باید صدای آسیه باشد. سرم را میکوبیدم به دیوار تا شاید فکر کردنم تمام شود. فکر اینکه چرا صدای ناله آسیه باید بعد از آزادشدنش، داخل زندان بپیچد؟
بعد از انقلاب خیلی از جاها را دنبال آسیه گشتم ولی پیدایش نکردم. هیچکس از او خبری نداشت. اصلا شاید آسیه اسم واقعیاش نبود.
اما بعد از مدتی یکی از ساواکیها قدیمی رو تو همین موضوع عبرت در حین بازدید از موزه شناسایی و دستگیر کردند. اون پیرمرد اعترافات عجیبی داشت.
«تشیع جنازه یکی از فامیلهایم بود که در قبرستان به یک زوج جوان مشکوک شدم. بعد از تعقیب و پیدا کردن آدرسشان، همان شب هر دو را دستگیر کردیم. در بازجویی اولیه هر دو منکر هرگونه فعالیت انقلابی شدند. دختر اسمش هانیه یا اسیه بود، میگفت پسره ازش خواستگاری کرده و قراره با هم عروسی کنند! فقط همین. بالاخره با نقشه منوچهری [یکی از شکنجهگران معروف ساواک] دختر را آزاد کردیم و پسر باورش شد که لو رفته و بعدش همه چیز را اعتراف کرد.. بعد از اعتراف پسر، منوچهری از دست دختره بدجوری عصبانی شده بود. باز هم دستگیرش کرد و مثل وحشیها با شلاق افتاد به جان دختر بدبخت!
صدای ناله و ضجه دختر همه زندانیها را کلافه کرده بود. دختر که خبری از اعتراف پسر نداشت، بدترین شکنجهها را تحمل میکرد و هیچ حرفی نمیزد.
چند روز بعد وقتی به سلول دختر رفتم دیدم خالی است. منوچهری گفت آزادش کرده ولی خیلیها میگفتند زیرشکنجههای منوچهری مرده است و او را در همین گوشه و کنار دفن کرده است.
من هنوز به دنبال جواب این سوال بودم که به موزه میآمدم...»
بقیه حرفها را نمیشنوم. سینهام منقبض میشود. روی زمین میافتم و همهجا ساکت میشود...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 7]
صفحات پیشنهادی
بخشهای خواندنی کتاب «مشاور امین»
با مهر بخوانیم بخشهای خواندنی کتاب مشاور امین شناسهٔ خبر 3676023 - شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰ ۰۴ مجله مهر > گزارش ویژه بعضی کتابها خیلی زود بر سر زبان ها میافتد کتاب هایی که بسیار خواندنیاند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم روزهای تعطیل میتوانید بخش هایی از یبخشهای خواندنی کتاب موفقیتهای «ترامپ»
با مهر بخوانیم بخشهای خواندنی کتاب موفقیتهای ترامپ شناسهٔ خبر 3669096 - جمعه ۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۹ ۵۱ مجله مهر > گزارش ویژه بعضی کتابها خیلی زود بر سر زبان ها میافتد کتاب هایی که بسیار خواندنیاند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم روزهای تعطیل میتوانید بخش هاییبخشهایی خواندنی از برنامه ۱۸۰ درجه
بخشهایی خواندنی از برنامه ۱۸۰ درجه شناسهٔ خبر 3670945 - یکشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۲ ۱۸ مجله مهر > دیگر رسانه ها درتازهترین قسمت برنامه ۱۸۰ درجه که از شبکه افق پخش میشود محمدسبزعلیپور و ابراهیم رزاقی درباره سازمان تجارت جهانی به گفت و گو پرداختند برنامه ۱۸۰ درجه نوشتطعم بینظیر غذاهای محلی چهارمحال و بختیاری را از دست ندهید
سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰ ۳۱ در سفر به چهارمحال و بختیاری بعد از دیدار از مکانها طبیعت و آثار تاریخی باشکوه استان طعم بینظیر غذاهای محلی را از دست ندهید به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا - منطقه چهارمحال و بختیاری- از جالبترین جاذبههای گردشگری در هر منطقهایصحبت های خواندنی فرهادی و حسینی و علیدوستی در نشست فیلم فروشنده
اصغر فرهادی شهاب حسینی و ترانه علیدوستی عوامل فیلم «فروشنده» یک هفته پس از دریافت دو جایزه از جشنوارهی فیلم کن مقابل نمایندگان رسانههای داخلی نشستند نشست خبری عوامل فیلم فروشندهنشست رسانه ای عوامل فیلم سینمایی «فروشنده» به کارگردانی اصغرنظارت بر بخشهای مورد مطالبه مردم اولویت کاری مجلس است
سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۵ ۱۷ نماینده مردم اراک خنداب و کمیجان در مجلس شورای اسلامی نظارت بر بخشهای مورد مطالبه مردم را محور و اولویت کاری مجلس دانست دکتر علی اکبر کریمی در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا - منطقه مرکزی – با تاکید بر رویکرد تعاملی مجلس دهم بخامه های شکلاتی صبحانه با طعم بمب پالم! - سایت خبری تحلیلی ساعت 24
ساعت 24-بعد از ماجرای روغن پالم و مضراتش این بار این روغن در خامه های صبحانه دردسرساز شده به گونه ای که متخصصان توصیه می کنند مصرف آنها به حداقل برسد پیام فرحبخش متخصص تغذیه و رژیم درمانی با بیان اینکه روغن پالم از اسیدهای چرب و گلیسرول مثل همه چربی ها تشکیل شده و بر خلاف تمامخامه های شکلاتی صبحانه با طعم بمب پالم! - پایگاه خبری تحلیلی نما
بعد از ماجرای روغن پالم و مضراتش این بار این روغن در خامه های صبحانه دردسرساز شده به گونه ای که متخصصان توصیه می کنند مصرف آنها به حداقل برسد به گزارش نما پیام فرحبخش متخصص تغذیه و رژیم درمانی در گفت وگو با باشگاه خبرنگاران با بیان اینکه روغن پالم از اسیدهای چرب و گلیسرول مث20 هکتار از مراتع فسا طعمه حریق شد - پایگاه خبری تحلیلی عصر فارس
فرمانده انتظامی شهرستان فسا از آتش سوزی در مراتع آن شهرستان خبر داد و گفت بیست هکتار از مراتع این شهرستان طعمه حریق شد به گزارش عصرفارس علی شیبانیان فرمانده انتظامی شهرستان فسا با اعلام این خبر گفت برابر اعلام فوریت های پلیسی 110 مبنی بر آتش سوزی مراتع در ارتفاعات فاز 5 بلامصاحبه خواندنی با رئیس سابق کمیته انضباطی
مصاحبه خواندنی با رئیس سابق کمیته انضباطی دکتر مجتبی شریفی رئیس سابق کمیته انضباطی روزی که به فوتبال آمد گلایه های عبدالرحمن شاه حسینی را به جان خرید و موضع نگرفت و می گفت بهترین دوست کسی است که عیب هایش را به وی گوشزد کند به گزارش ورزش سه و جالب اینکه از روی که از فوتبال رف-
گوناگون
پربازدیدترینها