واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
محمدرضا کائینی متولد 1340، فوق لیسانس مدیریت بازرگانی و از جمله رزمندگان دوران دفاع مقدس است و در سال 1364 قبل از عملیات فاو و در یک عملیات شناسایی، به اسارت نیروهای عراقی درآمد و در سال 1369 به دنبال پایان یافتن جنگ تحمیلی آزاد شده و به آغوش وطن بازگشت. آنچه را که در ادامه می خوانید گفتگوی ما با وی درباره آن دوران است.«از خودتان بگوئید»در خانواده متوسطی به دنیا آمده ام، پدر معمار بود. مادرم خانه دار. به نقل از مادربزرگم که خدا رحمتش کن شب شهادت اما رضا (ع) به دنیا آمده ام. الحمدالله خانواده خوب و صبوری دارم و در حدی که بتوانم برایشان وقت می گذارم.* از کارتان بگوئید:**واقعیت این است که خودم را مدیون انقلاب و نظام می دانم. در سال 1342 امام (ره) فرموده بودند «سربازان من کسانی هستند که اکنون در گهواره اند بنابراین فکر می کنم دینی نسبت به دوشم است از آغاز انقلاب هم خواستم همین را ثابت کنم؛ بنابراین در انقلاب شرکت کردم وارد سپاه شدم، سپس در جبهه و جنگ و بعد هم که به سازمان اوقاف و امور خیریه آمدم.* دوره انقلاب را چگونه گذرانده اید؟**در انقلاب، من هفده هجده ساله بودم. آن موقع در مسجد مسلم بن عقیل که آیت الله موحدی کرمانی در آنجا نماز می خواندند ، حضور داشتم و در واقع در آنجا بزرگ شدم و برای مقابله با رژیم شاه جلسات خصوصی داشتیم. این جلسات پایه گذار بحث تظاهرات محلی شد. کلاً در درگیری با منافقین و تظاهرات انقلابی در خیابان پیروزی منطقه نیروی هوایی فعال بودیم.*مورد خاصی از آن دوران در نظرتان هست؟** بله، یک شب با بر و بچه های مسجد آمدیم بیرون برای تظاهرات. انفاقاً ار حمان مسجد نیروهای شهربانی ایستاده بودند و با بچه ها درگیر شدند. خدا رحمت کند شهید مزینانی را که بعدها در جنگ شهید شد. برای اینکه نیروهای شهربانی نتوانند بچه ها را دستگیر کنند. آنها را به کوچه های اطراف هدایت می کردیم و همین عبور از کوچه ها منجر به افزایش جمعیت و شکل گیری اعتراض بزرگی شد.در جریان انقلاب هم در مواردی مثل توزیع نفت، تلاش می کردیم مه به مردم کمک کنیم. مدتی هم در همان اوایل محافظ آقای موحدی کرمانی در رفت و آمدشان به مجلس بودم و نسبت به تشکیل و راه اندازی بسیج در مسجد مسلم بن عقیل اقدامات مؤثری انجام دادم. * از حضورتان در جبهه ها بگوئید؟**مدتی فعالیت در بسیج ادامه یافت تا اوایل سال 1360 وارد سپاه شدم و و چند ماهی در مجلس و ریاست جمهوری در حفاظت کار کردم تا در اسفند همان سال ، وقتی در اطلاعات عملیات لشکر 27 بودم، در عملیات شناسائی والفجر مقدماتی در تپه دوقلو مجروح ش در والفجر 4 در منطقه عملیاتی کانی مانگا هدایت یک گردان را بر عهده داشتم در عملیات خیبر مسئول اطلاعات و عملیات بودم و نگذاشتند در عملیات شرکت کنم، اما در عملیات بدر حضور داشتم. در شناسائی های اروند برای عملیات فاو اقداماتی کردم، اما قبل از عملیات در منطقه دهلران با کردها درگیر و اسیر شدم و مدت پنج سال و نیم در چهار اردوگاه جا به جا شدم و بالاخره در سال 1369 با آزادی اسرا به آغوش میهن اسلامی برگشتم.*چگونه اسر عراقی ها شدید؟**شاید اطلاع داشته باشید که بعد از عملیات بدر تصمیم گرفته شد که چند عملیات ایذایی داشته باشیم. یکی از مناطقی که انتخاب شد دهلران بود، آنجا منطقه عملیاتی والفجر 6 بود که موفق نبود چون تپه ماهورهای زیادی داشت بعد از چند جلسه که برای شناسایی منطقه رفتیم در آخرین مرتبه که دیگر می خواستیم مستقر شویم با کردهایی که به عراقی ها پناهده شده بودند درگیر شدیم عراق از آنها خواسته بود که اگر می خواهند در عارق بمانند باید برای آنها یا اسیر بگیرند و یا ناامنی ایجاد کنند. با پنج شش تا از بچه هارفتیم برای شناساس که با حدود 30 نفر کرد که آمده بودند تا به یک پاسگاه که 80 نفر در آن مستقر بودند حمله کنند درگیر شدیم این لطف خدا بود که ترس به دل آنها انداخت و آنها به پاسگاه حمله نکردند آنها آمدند پشت سر ما و ما را محاصره کردند با اینکه پنج سال را در اسارت به سختی گذراندیم ولی می دانم که حداقل با اسیر شدن ما تعداد 80 نفر که قرار بود کشته شوند یا گوش هایشان بریده شود و یا اسیر شوند نجات پیدا کردند. بالاخره ما یک گروه کوچک بودیم و آنها 30 نفر بودند یکی از بچه ها سرپیچ بود یکی تو شیارها بود و یکی دو نفر هم عقب مانده بودند باید می ایستادم تا آنها را جلو بکشیم خلاصه یک نفرمان رفت و من و چهار نفر دیگر با هم اسیر شدیم اما لطف خدا بود که آرپی جی ها می خورد بغل ما و به ما نمی خورد. هیچ کدام زخمی نشدیم اگر زخمی می شدیم ممکن بود ما را که به عقب می بردند آنجا تیر خلاصی بزنند یا گوشمان را می بریدند و تحویل عراقی ها می دادند خلاصه ما زخمی نشدیم و آنها ما را به عراقی ها تحویل دادند.*آن دوران را چگونه گذارندید؟**خوب بود! کلاً شیرین و آموزنده بود دوران خودسازی بود درس هایی بود که هیچ کجا پیدا نمی شود نه در هیچ دانشگاهی ، نه در در هیچ حوزه و محلی؛ حتی در جبه درس های اسارت با درس هاس جبهه هم فرق داشت. اسارت محل آموزش صبر، تحمل و از خود گذشتگی بود. محل یاری و دستگیری دیگران بود. چون بعضی از بچه ها بزرگ تر بودم در مدیریت آسایشگاه ها و اردوگاه ها نقش داشتم. در ورزش و مسائل فرهنگی هم فعال بودم. در تشکیل کلاس های نهج البلاغه ترجمه عربی و زبان هم فعالیت داشتم.*خاطره های از آن روزها برایمان تعریف می کنید؟**یک هفته قبل از آزادی، یکی از سربازهای عراقی به من گفت: کائینی چون تو مسئول آسایشگاه هستی و خیلی برای بقیه زحمت کشیدی و مجروح هم بودی، بیا با بقیه جانبازها با هواپیما به ایران برو من گفتم: نه، می خواهم با بقیه برویم، خیلی نارحت شد از اینکه لطفی که می خواهد در حق من بکن چرا من قبول نمی کنم. دلم می خواست ا اول اسارت که با بچه ها بودم، تا آخر هم باشم یک هفته ، ده روز بعد خدا خواست که با بقیه با اتوبوش آمدیم مرز و آمدیم ایران؛ البته من جزوه خوبی از دوران اسارت دارم و خاطراتی را هم ار آن یادداشت کرده ام.* در اسارت چه نگاهی به اینده داشتید؟ یا به عقب که نگاه می کردید چه احساسی نسبت به گذشته داشتید؟**به عقب که نگاه می کردیم احساس می کردیم هیچ کاری نکرده این هیچ خدمتی نکرده ایم ، همیشه در خسران بوده ایم، واقعاً این جوری بود.*همه این طور فکر می کردند؟** خیلی ها این طوری بودند، بعضی ها می گفتند کاشکی توی جبهه بیشتر زحمت می کشیدیم یا مثلاً بیشتر درس می خواندیم آنجا شبی 3 یا 4 ساعت بیشتر نمی خوابیدیم. کسی نبود که بگوید بلند شو درس بخوان! ولی خیلی ها را در این چند سالی که اسیر بودند زبان انگلیسی، عربی یا فرانسه یاد گرفتند.در اردوگاه این نگاه بود که مصداق آیه «ان الانسان لفی خسر» واقعاً تحقق پیدا کرده است. بنابراین بعضی ها بدون آنکه کسی پشت سرشان فشاری وارد کند ترجمه قرآن و ترجمه نهج البلاغه را یاد می گرفتند و به دیگران هم یاد می دادند، مثلاً مکالمه عربی من خیلی خوب بود و جزو مترجمان بودم.به آینده هم فکر می کردیم ؛ به اینکه بتوانین مفید و مؤثر باشیم من شاید این را به کسی نگفته باشم روزه هایی که در اسارت می گرفتیم با روزه های بعد از اسارت زمین تا آسمان فرق می کرد ارتباط قلبی و معنویت آنجا، لذت و شعفی به وجود می آورد و فکر می کنم امروز که همان آینده دیروز است، همه اش داریم بر باد می دهیم.* آنجا که بودید تصوری از آزادی و برگشتن به ایران داشتید یا ناامید بودید؟** انسان همیشه امید دارد، ما هم به خودمان امید می دادیم نه اینکه ظاهری باشد، بلکه واقعاً امید داشتیم که حتماً کشور ما پیورز می شود امید داشتیم که مردم ما پایدار می مانند؛ همان طور که ما پایدار ماندیم. جنگ حتی اگر طولانی هم بشود ولی پیروزی با ماست. ئقتی مردم عراق را می دیدیم که حتی با کمک کشورهای دیگر با فلاکت زندگی می کنند، می دانستیم که ما پیروزیم، حتی یکی از بچه های لرستان به نام آقای اسماعیلی موقعی که اواخر مذاکرات،شروع شده بود، می نشست و با بچه ها درباره برگشت به ایران مصاحبه می کرد این را به شما بگویم آن همه آموزشی که می گذاشتیم تا سطح علمی همدیگر را بالا ببریم برای این بود که امید داشتیم برگردین اگر امید نداشتین مثل بعشز یک گوشه می افتادیم تا می پوسیدیم. مگر زندانی های جنگ جهانی دوم نبودند که خودشان را حلق آویز می کردند و می کشتند. خلاصه اینکه اگر انسان هرجا که می رود معنو.یت را هم همراه خودش ببرد در زندان که هیچ در هر جای دیگر هم که باشد تأثیر منفی نمی گیرد. خبرنگار:روح اله مهرجو
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 671]