واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: «مالك اشتر شياكوه» هفت خوان خستگي را درهم شكست
«مالك اشتر شياكوه» لقبي بود كه همرزمان سردار شهيد سياوش اميري هزاوه به او داده بودند.
نویسنده : عليرضا محمدي
او كه در هنگام شهادت تنها 21 سال داشت، بارها و بارها به جبهههاي غرب كشور اعزام شده بود و عاقبت نيز در عمليات مطلعالفجر در شياكوه گيلانغرب به شهادت رسيد. نعمتالله باقري يكي از همرزمان اين شهيد روزهايي را به ياد ميآورد كه سياوش با وجود تشنگي و خستگي مفرط، نيروهاي در محاصرهاش را فرماندهي ميكرد و اگر آبي به دست ميآورد، آن را به همرزمانش ميداد. شهيد اميري هزاوه در طي عمليات مطلعالفجر و فتح قله شياكوه، نمونه كاملي از رفتارهاي يك رزمنده مكتبي را به نمايش گذاشته بود كه براي شناخت سيماي ياوران و مجاهدان خميني كبير در پهنهاي به نام دفاع مقدس، سعي كرديم تمركز اصلي گفت و گويمان با همرزمش باقري را روي اين اتفاق تاريخي بگذاريم. سياوش اميري هزاوه سال 39 در اراك به دنيا آمد و 26 آذرماه 1360 نيز در شياكوه گيلانغرب به شهادت رسيد. شهيد اميري در فتح قله شياكوه فرمانده گردان شما بود؟ بله، به نوعي ميتوان گفت كه سياوش مسئوليت گردان ما را برعهده داشت. اينكه ميگويم «به نوعي» به اين خاطر است كه زمان جنگ هركس لياقت و شجاعت بيشتري داشت، از طرف بچهها به عنوان فرماندهي پذيرفته ميشد و مسئولان هم با درك اين موضوع، فرماندهان گردان را انتخاب ميكردند. شهيد اميري هم قبل از اين عمليات آن قدر شجاعت از خودش نشان داده بود كه همه بچهها از او حرفشنوي داشتند. در اصل هم سياوش لايق اعتماد و احترام بچهها بود. ايشان قبل از آغاز عمليات شبانهروز مشغول آمادهسازي و مهياسازي نيروها بود و با وجود خستگي زياد، شبها در چادر به دعا و مناجات و نماز شب ميگذرانيد و لحظهاي از خدا غافل نميشد. هميشه زير لب ذكر ميگفت. بسيار سادهپوش بود و سادهترين غذاها را ميخورد. بنابراين از نظر شما كه نيروي ايشان بوديد، شهيد اميري فرمانده پشت بيسيمي نبود؟ نه، اصلاً اين طور نبود. شهيد اميري اگر كاري ميكرد يا تصميمي ميگرفت قبل از همه خودش براي انجام آن پيشقدم ميشد. در همين عمليات شياكوه با راهنمايي بلدچيهاي كُرد از منطقه عمومي داربلوط كه منطقه تجمع نيروهاي ما بود چندين ساعت پيادهروي كرديم. هدف ما دور زدن كامل عراقيها و رسيدن به دامنه كوه شياكوه بود. پس از دور زدن دشمن به دامنه ارتفاع بلند شياكوه رسيديم. شهيد اميري در حين راه حرفهايي در مورد فضيلت جهاد در راه خدا مطرح كرد. اما فقط حرف نميزد بلكه خودش پيشاني بچهها حركت ميكرد. در بين راه هر كدام از نيروها كه خسته ميشدند يا توان حمل كولهپشتي و سلاحشان را نداشتند، ايشان و شهيد ابوالفضل دهكهنه تمام وسايل و تجهيزات او را ميآوردند و به بچهها روحيه ميدادند. كجاي دنيا ميتوان چنين فرماندهي سراغ گرفت كه با وجود بار مسئوليتش، بار و تجهيزات نيروهاي ضعيفتر را حمل كند. رفتار سياوش واقعاً آدم را ياد مجاهدان صدر اسلام ميانداخت. از روند عمليات بگوييد. كدام مرحله از اين عمليات سختتر بود؟ شهيد اميري چطور نيروهايش را هدايت ميكرد؟ ما به صورت مخفيانه خودمان را تا نزديكي سنگرهاي دشمن رسانديم. در آنجا با بيسيم با گروهانهاي ديگر تماس گرفتيم و ساعت درگير شدن با دشمن را به آنها اطلاع داديم. بعد از آن شهيد سياوش اميري پنج نفر از آرپيجيزنها را خواست و خودش هم آرپيجي به دست گرفت و سنگرهايي كه تسلط زيادي روي نيروها داشتند را هدف گرفتند. با شليك آرپيجيزنها عمليات شروع شد. اميري در تمام مدت درگيري پيشاپيش همه نيروها بود و با شجاعتي عجيب طي يك درگيري شديد كه حدود نيم ساعت طول كشيد، اولين كسي بود كه به نوك قله رسيد. اما سختترين مرحله عمليات ماندگاري روي قله بود. حدود هفت الي هشت شبي روي ارتفاع مستقر بوديم. علاوه براينكه تلفاتي داده بوديم، آب و غذا نبود و طي چند روز بچهها با شرايط بسيار سختي روبهرو شدند. در اين بين روحيه شهيد اميري بسيار بالا بود و در عين حال به بچهها هم روحيه ميداد. واقعاً آدم عجيبي بود. در اين شرايط دشمن هم براي پس گرفتن قله فشار ميآورد؟ عراقيها براي بازپس گرفتن ارتفاع هفت بار پاتك زدند كه در همه آنها خودم شاهد بودم اولين نفري كه با دشمن درگير ميشد، شهيد اميري بود. تهور شهيد طوري بود كه به دل دشمن ميرفت و بسياري از آنها را از فاصله چهار، پنج متري ميزد. بعد قمقمه آب، غذا و تجهيزاتي را از دشمن غنيمت ميگرفت و براي بچهها ميآورد. آب به قدري كم بود كه اكثر بچهها به حالت ضعف افتاده بودند. ايشان دستور داد كه نيروها چاله بكنند و پلاستيك روي آن بگذارند. به اين وسيله آب موجود در هوا تبخير ميشد و پلاستيك عرق ميكرد. بچهها هم زبانشان را روي آن ميگذاشتند و رفع عطش ميكردند. گويا شهيد اميري در طي محاصره فداكاري خاصي از خودش بروز داده بود؟ بله، ايثار ايشان در حدي بود كه قابل توصيف نيست. وقتي آب از دشمن ميگرفت، خودش نميخورد و آن را بين نيروها تقسيم ميكرد. چندين بار شاهد بودم كه از فرط تشنگي چشمش سياهي رفت و به زمين افتاد. وقتي با دهان خشك بلند ميشد به بچهها از عطش صحراي كربلا و مصيبتهاي امام حسين(ع) ميگفت و روحيه ميداد. يادم است روز اربعين (بعد از ظهر همين روز سياوش به شهادت رسيد) اول صبح بود. ايشان به تمام سنگرها سركشي كرد. بچهها وقتي سياوش را ميديدند، روحيه ميگرفتند. بعد از بازديد سنگرها در حالي كه خيلي خسته بود، به سنگر خودش برگشت. در اين حين بيسيم به صدا درآمد، تماسگيرنده، برادر سياوش را كار داشت. خبر دادند كه دشمن به ارتفاع حسن و حسين حمله كرده، (اين دو ارتفاع در نزديكي ما بود.) ظاهراً بسياري از نيروها شهيد و مجروح شده بودند و احتمال سقوط ارتفاع ميرفت. ايشان بلافاصله بلند شد، اما با حالتي عجيب دستهايش را روي چشمهايش گذاشت و نشست. از فرط خستگي چشمهايش باز نميشد. گفتم شما بخوابيد، من ميروم. قبول نكرد و هرچه اصرار كردم تأثيري نداشت. ايشان دوباره بلند شد و گفت خودم ميروم كمك بچههاي ارتفاع كنار دستي. دوباره من گفتم شما خستهايد. بنشينيد استراحت كنيد. من به اتفاق چند نفر با مهمات ميرويم. باز هم قبول نكرد. به هر حال خودش راهي شد. من و 10 نفر از بچهها هم مهمات لازم را برداشتيم و همراهشان راه افتاديم. در بين راه او اصرار كرد كه من برگردم، قبول نكردم. بالاخره با سرعتي كه براي كمك رساندن داشتيم، به قلههاي حسن و حسين رسيديم. به محض رسيدن سياوش تيربار ژـ3 را برداشت و پس از يك درگيري تن به تن با دشمن در يك بلندي مستقر شديم و بدين وسيله عراقيها با دادن تلفات متفرق شده و فرار كردند. شهيد اميري سلاحهايي كه از نيروهاي عراقي به جا مانده بود را به من و چند نفر از بچهها داد و به گفت به مقر فرماندهي (سنگر خودمان) برگرديم. من قبول نكردم، بالاخره با اصرار زياد و تأكيد بر اينكه شما حتماً بايد آنجا باشيد، شايد الآن عراقيها از آنجا حمله كنند... ما را به آنجا فرستاد. خودش هم به اتفاق چهار نفر از نيروها همان جا مستقر شدند. شهادت ايشان هم در همانجا رقم خورد؟ خود شما شاهد شهادتش بوديد؟ وقتي ما به دستور شهيد اميري به سنگر فرماندهي برگشتيم، بعد از چند ساعت ايشان به شهادت رسيد. يادم است نزديك ظهر روز اربعين بود كه بيسيم مرا خواست. صحبت كردم و يكي از بچهها گفت كه برادر سياوش زخمي شده زود بيا اينجا! من همراه چند نفر سريع خودمان را به آنجا رسانديم. ديديم سياوش او از ناحيه سر مورد اصابت گرفته قرار گرفته و مجروح شده است. وضع وخيمي داشت. با بيسيم با مقر پايين كوه تماس گرفتم، آنها گفتند كه سريع بفرستيد پايين تا رسيدگي شود. براي انتقال او برانكارد نداشتيم، در نتيجه ايشان را درون يك پتو گذاشتيم و چند نفر اطراف پتو را گرفتند و راه افتادند به طرف پايين. هنوز چند متري نرفته بودند كه برگشتند. علت را پرسيدم، با ناراحتي گفتند: سياوش شهيد شد. وقتي رفتم بالاي سرش ديدم درست است! روح بزرگ اين سردار دلاور و اين مالك اشتر عمليات مطلع الفجر به ملكوت اعلي پيوسته است. اوج درگيريها ما با دشمن تقريباً هفت روز طول كشيد. سياوش در اين هفت روز هفت خوان خستگي را درهم شكست.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]