واضح آرشیو وب فارسی:پویش: انگار یک چیزی داخل چشمم رفته، بیرون نمی آید؛ هرچقدر پلک می زنم فایده ندارد. چند ثانیه پلک هایم را روی هم فشار می دهم و بازشان می کنم، اما بی فایده است. کمی سرم تیر می کشد. وسط زنگ که می دانم احتمالا کسی به درس گوش نمی دهد، به هم کلاسی ام می گویم نگاهی به داخل چشمم بکند، اما او هم چیزی پیدا نمی کند. گاهی این اتفاق می افتد؛ فکر می کنم چیزی داخل یکی از چشم هایم است. البته بیشتر صبح ها با این مشکل مواجهم. همان خواب آلودگی صبح انگار ادامه پیدا می کند و گاهی به سر درد تبدیل می شود؛ امروز هم از همان روزهاست. مادرم می گوید حتما به دلیل کتاب خواندن زیادی است. چند باری هم با چای تازه دم چشم هایم را شست. از وقتی دو سال پیش رفتیم پیش چشم پزشک و او گفت چشم هایم هیچ مشکلی ندارند، همین وضع بوده است. تا این مسئله را مطرح می کنم همه با خنده حرف دکتر را تکرار می کنند: «هوس عینک کرده، یک فریم برایش بخرید تا این طوری ثابت شود که بچه درس خوان است»، اما این بار، باید برویم دکتر. امتحان های سری اول دارد شروع می شود، باید فکری برای چشم هایم بکنم. اگر قرار باشد مثل این چند روز اذیت شوم، دور اول درس ها تا پایان ماه تمام نمی شود و برای آزمون جامع مدرسه آماده نیستم. بچه هایی که پارسال رتبه شان دو رقمی شد، می گفتند تا پایان همین ماه، درس ها را دوره کرده بودند. من خیلی عقبم و از استرس نمی دانم چه کار کنم؛ باید همین فردا برویم دکتر. صورت مادرم خیس می شود. دکتر با خنده می گوید: « بذار من اول روضه رو بخونم بعد اشک بریز». سه بار قطره داخل چشم هایم ریخت و بعد از هر ١٥ دقیقه با چراغ قوه داخل چشم هایم را نگاه کرد؛ باورم نمی شود، این بار هم دکتر چراغ ها را کامل خاموش کرد، عینکی را روی بینی ام گذاشت و پرده ها را کشید. دلم عینک می خواست، اما نه اینکه شماره اش هفت یا هشت باشد. صدای دکتر فکر را از سرم می پراند: «خب! به کدام سمت است؟...» نفس راحتی می کشم. خدا را شکر، چشم چپم هیچ مشکلی ندارد. حتی خط یکی مانده به آخر را هم دیدم. صدای قدم های دکتر می آید، صفحه مشکی روی عینک را عوض می کند. دوباره شروع می کند؛ خط اول، خط دوم، خط سوم، هیچ کدام از خط ها را نمی بینم. صدای قلبم را می شنوم، نفسم می ایستد و ترس تک تک سلول هایم را می گیرد. عینک را برمی دارد، چراغ را روشن می کند و با آرامش برای من و مامان روی ورق شروع می کند به توضیح دادن؛ می گوید احتمالا از استرس زیاد، عصب مرکزی چشم راستم ملتهب شده و به دلیل این التهاب تصویر روی شبکیه نمی افتد و برای همین وقتی به چیزی نگاه می کنم، مستقیم را خوب نمی بینم، اما از اطراف می توانم نور را تشخیص بدهم و ببینم. می گوید مشکلی برای اعصاب دیگر وجود ندارد، اما چون درمانگاه، دولتی است و دستگاه معاینه ندارد، نمی تواند با اطمینان حرف بزند. از سردردهایم هم می گویم؛ می گوید اگر به نشانی ای که داده رفتم و احتمال اول رد شد، باید حتما پیش یک دکتر مغز و اعصاب بروم و در هر دو صورت «ام آرآی» هم بدهم. به مامان تأکید می کند همین فردا صبح باید پیش یک دکتر دیگر بروم. «اما فردا مدرسه دارم»، دکتر لبخندی می زند و گواهی مرخصی را به دستم می دهد. روی تخت دراز می کشم، صدای مامان می آید که توضیحات دکتر را به بابا می گوید. در صدای هر دو وحشت موج می زند. حرف از نشانه های «ام اس»، تومور یا هر مشکل مغزی دیگری است. در هر حال، من امشب برای اولین بار بعد از چند ماه وحشت از کنکور، بدون نگاه کردن به کتاب هایم با کمی ترس و خوشحالی از مدرسه نرفتن به خواب می روم. از این طبقه به آن طبقه، از این دستگاه به آن دستگاه؛ سومین دکتر هم من را می بیند. بدون نوبت از این اتاق به آن اتاق می رویم. انگار دکترها خودشان علاقه دارند حدس هایشان را با هم به اشتراک بگذارند و من اصلا این وسط مهم نیستم، بلکه دلشان می خواهد بدانند نتیجه های روی برگه ها را چه کسی بهتر می فهمد. به خانمی که تست کوررنگی می گیرد می گویم همه را برای امتحان حفظ کرده ام و این آزمایش برای من مناسب نیست، اما اصرار می کند که به حافظه ام توجه نکنم و هر چیزی که می بینم بگویم. می ترسم بین حافظه و واقعیت اختلافی ببینم. همه را درست می گویم، اما خودم می دانم که تنها به حافظه ام اعتماد کرده ام. دلم نمی خواهد بگویند کوررنگی دارد. رعایت نوبت، اساسا معنا ندارد. برادرم با راضی کردن منشی، اجازه ورود به اتاق دکتر چهارم را هم می گیرد. همه آزمایش ها روی میزش گذاشته می شود. ترسیده ام، به خودم نمی توانم دروغ بگویم. نشانی و نام دکتر دیگری را به برادرم می دهد که در درمانگاه نیست. از او می پرسم: «دکتر! چشمم خوب می شود؟» و پاسخ می دهد: «شاید هیچ وقت بینایی ات کامل برنگردد!» مامانم هم رسید. کل آزمایش های صبح و ویزیت دکترها پنج ساعت طول کشید، اما تا الان سه ساعت است که اینجا منتظر یک ویزیت نشسته ایم. مامان دعا می خواند. برادرم رفته چیزی برای خوردن بگیرد. صدای این خانم منشی هم توی سرم می پیچد. خیلی شلوغ است. تا به حال این همه تنوع آدم ها را یک جا ندیده بودم؛ از نوزاد و کهن سال گرفته تا خانم های محجبه و آدم های راحت، از ظاهر پولدار تا افراد شهرستانی و فقیر. خیلی شلوغ است. بیشتر جمعیتی که مریض به نظر می رسند، دخترهای جوان ٢٠، ٢٥ ساله اند. بالاخره بعد از سه ساعت و نیم انتظار، وارد مطب می شویم. دکتر مؤدب و خندانی روبه رویم ایستاده است، چشم هایم را معاینه می کند. از برادرم می خواهد به دلیل زیادی مریض ها، فردا برای ساعت ٧:٣٠ دوباره من را به مطب بیاورد تا آزمایش دیگری را انجام دهد. صدایم درمی آید: «فردا امتحان دارم.» به مادرم می گوید همراه خودمان برای چند روز بستری در بیمارستان وسیله لازم را بیاوریم. کسی انگار صدای من را نشنید. مادرم می پرسد: «خوب میشه دکتر؟!» و پاسخ می شنود: «مگه دست خودشه؟ خوبش می کنیم.» جمله ای که هنوز بعد از ١٦ سال، وقتی از دکتر و بیماری می گویم، مادرم با لبخندی روی لب هایش آن را یادآوری و تکرار می کند. بله! من ١٦ سال است با «ام اس» زندگی می کنم و در این سال ها پستی ها و بلندی هایی را نه تنها از «ام اس» بلکه از جریان بیماری های خاص دیده ام و شنیده ام که با به اشتراک گذاشتن آنها، دانش و بینشمان درباره این بیماری ها افزایش پیدا می کند. مرجع : روزنامه شرق
پنجشنبه ، ۱۰دی۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پویش]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 9]