تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835993691
شخصيت امام، جاذبه خاصي داشت
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: شخصيت امام، جاذبه خاصي داشت
* چگونه با امام آشنا شدم
روزي نزديك غروب، در مدرسه فيضيه بودم و طلاب مشغول وضو گرفتن از حوض مدرسه بودند. زيلوهاي مدرسه را پهن كرده بودند و مؤمنان و نمازگزاران در انتظار آمدن مرحوم آقاي سيدمحمدتقي خوانساري يكي از سه مجتهد و مرجع بزرگ قم پس از فوت مرحوم شيخ عبدالكريم حائري يزدي بودند. ناگهان ديدم سيد بلند قد خوشسيمايي با وقار تمام مشغول وضو گرفتن است و طلاب به چشم احترام و تعظيم به او مينگرند. لباسي مرتب، محاسني كوتاه و چشماني نافذ داشت. چون وضو تمام شد، حاج شيخصادق1 نزديك شد و سلام كرده و با هم روبوسي و كمي صحبت كردند. پس از آنكه از هم جدا شدند، من از حاجشيخ صادق نام آن سيد روحاني را پرسيدم و او گفت: او حاجآقا روحالله خميني، معلم و استاد فلسفه من است و من روزها پس از درس فقه آقاي سيدمحمد حجت كوهكمرهاي به درس اسفار او كه در مدرسه دارالشفاء منعقد ميگردد، حاضر ميشوم.
اين اولين بار بود كه من آقاي خميني را ميديدم. او در آن وقت يعني سال 1316 شمسي از مدرسين فاضل و بنام حوزه قم بود و با آنكه جوان بود و در حدود سي و شش سال داشت مورد تعظيم و احترام همگان بودند. عصرها در حدود دو ساعت به غروب مانده به مدرسه فيضيه ميآمد و در ضلع جنوبي مدرسه در جلوي يكي از حجرات مينشست و با فضلاي درجه اول حوزه مانند مرحوم سيدمحمد يزدي معروف به داماد و مرحوم شيخحسن نويسي و مرحوم فاضل لنكراني به بحث و جدال در مسائل فقهي و اصول ميپرداخت و گاهي يعني خيلي به ندرت تند ميشد و صداي خود را بلند ميكرد چنانكه فضاي مدرسه از صداي او پر ميشد. چنانكه گفتم اينگونه موارد بسيار نادر بود و او غالباً در مباحثات خونسرد و مسلط بود و حريف را با براهين و ادله منطقي به سكوت يا اعتراف وادار ميكرد. تحمل و تسلط او بر نفس معروف بود و با وقار و جاذبه شخصي خودشان همه را به احترام واميداشت و همه او را به تفوق و تقيد به ظاهر و اصول اخلاقي ميستودند. به همين جهت اين حسن اعتقاد همگان به من سرايت كرد و آرزو ميكردم كه اطلاعات و تحصيلات من روزي مرا موفق به حضور در درس او بكند.2
* در مَدرَس امام
حدود چهار سال و نيم من خدمت آقاي خميني بودم. به من خيلي محبت داشتند كه شايد اين علاقه ايشان به بنده باعث ميشد كه عدهاي از همدورهايها به من حسد ببرند. يك سال تابستان به آذربايجان (خوي) نزد پدرم رفته بودم. بعد از بازگشت طبق معمول مجدداً به درس ايشان رفتم. بعد از چندي، ماه رمضان شد. در شبهاي ماه مبارك يك جلساتي با چند نفر از دوستان داشتند كه در آن كتاب عبقات الانوار در باب اثبات ولايت حضرت اميرالمؤمنين(ع) را ميخواندند.3 ايشان از بنده هم دعوت كردند كه در آن جلسات شركت كنم. گاهي كتاب را من ميخواندم و گاهي دوستان ديگر و گاهي هم خود ايشان ميخواندند.
سال 1318 هـ . ش من نزد ايشان منظومه ميخواندم. متوجه شدند كه درس را خوب ميفهمم و شور و علاقه هم دارم. تابستان به آذربايجان رفتم و مدتي بعد برگشتم و به تهران آمدم و چند روزي هم در تهران بودم. روزي به حرم عبدالعظيم جهت زيارت ميرفتم، البته من هيچگاه معمم نبودم، هميشه با كت و شلوار بودم، آقاي خميني را در حرم ديدم. اصولاً تابستان كه حوزه تعطيل ميشد ايشان در قم نميماند، يا به مشهد ميرفت يا به تهران، اطراف دركه، امامزاده قاسم، منزل ميكرد و شايد بيشتر مشهد مشرف ميشد. تا مرا ديد پس از سلام و احوالپرسي با نگراني سؤال كرد: فلاني ديگر نميخواهي به قم برگردي؟ گفتم: آقا اختيار داريد، چطور مگر؟ من كه منتظر هستم شما به قم برگرديد. شايد ايشان فكر ميكرد كه من آمدهام تهران بمانم. چون زمان رضاشاه بود و خيلي از طلاب كه از عاقبت حوزه و روحانيت مأيوس بودند، به تهران ميآمدند و به دانشكده معقول و منقول و يا به دانشكده حقوق ميرفتند و در نهايت ديگر به حوزه برنميگشتند. ايشان از اين پيشامد ناراحت و نگران بودند.
ايشان هميشه مسائل فلسفي را به عرفان و از آن جا به اخلاق مي كشيدند. هميشه سعي داشتند اخلاق طلاب را تصحيح كنند؛ لذا از مباحثات تندي كه بين طلاب معروف است، برحذر ميداشت و هميشه ميگفت: اغلب اين مباحثات كه ميشود، جانب عدل و حق و عدالت نميشود. هر كسي فقط ميخواهد از خود و نظريه خودش دفاع كند و اين درست نيست. مرد و عالم حقيقي آن است كه اگر ديد حق با طرف مقابل بحث است، همان جا تسليم بشود. اگر كسي اين اندازه بر خودش غلبه داشت كه بتواند اين كار را بكند، عالم حقيقي است، بعد از استاد خودش مرحوم حاج شيخ عبدالكريم نقل مي كردند كه روزي در بالاي منبر گفت: من فلان مساله را هميشه معتقد بودم الان ميبينم كه حق با من نيست. حق با مخالفان من است. در اينجا از عالم ديگري نام ميبردند و ميگفتند از او معذرت ميخواهم كه تاكنون در مباحثات او را هميشه مورد اعتراض و حمله قرار ميدادم؛ ولي الان بر من كشف شد كه آن مطلبي كه ميگفتم درست نيست. اين گفته يك مجتهد درجه اول ـ حاج شيخعبدالكريم ـ بر روي منبر بود. امام ميفرمودند: اين مطلب براي من درس بزرگي بود. جايي كه ببينم اشتباه ميكنم از آن برميگردم. اين مطلب را چندين بار تكرار كردند. ميفرمودند: در مباحثات تا جايي نرويد كه به عناد و لجاج بكشد، و جادلهم بالتي هي احسن4 را هميشه مراعات كنيد، خيلي نصيحت ميكرد.
امام به عقايد ارسطو و حكمت قديم معتقد بودند. منتها به شكل ديگري تفسير ميكردند، ميگفت: اين طبيعيات كه علوم جديد مي گويد در حد علوم تجربي است و اين با فلسفه واقعي منافات دارد. فلسفه واقعي همان است كه آنها گفتهاند و اينها فقط تجربيات است، صنعت و تكنيك است. در آن زمان در حوزه، از اساتيد فلسفه معمولاً به خوبي ياد نميكردند، البته به جز ايشان، چون در فقه و اصول متبحر بودند. اما عدهاي از قشريون با ايشان مخالفت ميكردند. يعني عدهاي بودند كه ميگفتند: حكمت،انسان را گمراه ميكند و بناي حوزه براي تعليم فقه است. طلاب ميآيند كه در اينجا احكام الهي را ياد بگيرند اما در فلسفه ممكن است خيلي از افراد، معاد جسماني را منكر بشوند، يا دنيا و عالم را اگر قديم ذاتي ندانند، قديم زماني بدانند.
(يعني از لحاظ زمان قديم است نه به لحاظ ذات) و اينها خلاف شرع است. ميترسيدند و ميگفتند حكمت خيلي افراد را گمراه كرده است. ميگفتند حتي خود ملاصدرا عقايدش، عقايدي نيست كه صريح با دين موافق باشد. او خيلي مسائل را تأويل ميكند، حدود عالم را تأويل ميكند، معاد را تأويل ميكند و اينها درست نيست. در مباحث عرفاني، وحدت وجود براي آن افراد خيلي اهميت داشت. ميگفتند: وحدت وجود، يعني وجود انسان و خدا يكي است. لذا مخالف شرع و توحيد است. اين كفر است و شريك دادن به خدا در وجود است. ولي اين استنباط خود را نسبت به امام اگر ميگفتند خيلي زير لبي و پنهاني ميگفتند. درس امام در زمان حاج شيخ عبدالكريم هم بود. آن زمان هم چند بار دروس فلسفه تعطيل شد حتي درس امام را تعطيل كردند. درس آقاي شاه آبادي را هم كه عرفان ميگفت، تعطيل كردند. البته آن زمان من نبودم؛ ولي شنبده بودم. ولي بعد از فوت حاج شيخ عبدالكريم امام خيلي با گامهاي محكم و فشرده ميآمدند. اول در مدرسه دارالشفاء درس شرح منظومه ميدادند و بعد درس اسفار را ميگفتند. ساعت ده و سي دقيقه، حدود يك ساعت تا سه ربع درس شرح منظومه را ميدادند. بعد شاگردان درس اسفار كه سطح بالاتري بودند، ميآمدند و تا ظهر ميشد و ظهر براي نماز تشريف ميبردند. ايشان خيلي به اصول و آداب شرع مقيد بودند. علاوه بر اين در بحثها هيچگاه بحث فلسفي نميكردند و هر كس در پيش مردم و يا جايي بحث فلسفي ميكرد و سئوالي از ايشان ميكرد در جواب ميفرمودند: نميدانم و جوابي نميدادند. فقط در فقه و اصول با دوستان و همسالان تمام مباحث را ميكردند. اين بود كه كسي جرات نداشت چيزي به ايشان بگويد. به لحاظ رعايت ظاهر فوقالعاده مقيد بودند.
تقيد ايشان به شكلي بود كه در ايام محرم منزلشان روضه بود. من هم رفتم. روز عاشورا را زيارت عاشورا ميخواندند و با آنكه صاحب مجلس بودند و مردم ميآمدند و ميرفتند، ايشان هيچ حرف ديگري نميزد و همان طور كه تسبيح در دست ميچرخاندند اذكار زيارت را ميخواندند و يا مقيد بودند كه هميشه به نماز جماعت بروند. ما گاهي به نماز جماعت ميرفتيم، ولي ايشان را نديدم كه به جماعت نروند. ابتدا پشت سر مرحوم آيتالله حجت و بعد در نماز آيتالله سيدمحمد تقي خوانساري شركت ميكردند و به همراه مرحوم حاج سيداحمد زنجاني از دوستانشان در صف اول جماعت حاضر ميشدند.
اينگونه تقيد ظاهري به آداب شرع و فقه در ايشان سبب شد كه ديگر كسي نتواند اعتراض بكند، ولي با وجد اين از سال 1322ـ1323 به بعد درس فلسفه را تعطيل كرند و فقط منحصراً به درس فقه و اصول پرداختند. مگر خيلي خصوصي كساني مثل حاج آقا مهدي حائري يا يكي دو نفر نزد ايشان فصوص الحكم ميخواندند. من از آقاي مهدي حائري شنيدم كه ميگفت: مرحوم مطهري و آقاي منتظري با اصرار از امام خواستند كه بايد به ما درس فلسفه بدهيد و امام نميپذيرفتند. تا اينكه امام شرط ميكنند كه بايد به درس فقه من حاضر شويد و بعد من درس فلسفه خواهم داد ولي درس فلسفه هم علني نخواهد بود و شاگر ديگري هم نميپذيرم. بنابراين آقاي منتظري، مطهري و بهشتي اين سه نفر به طور خصوص فلسفه ميخواندند. آن زمان من در قم نبودم، من آقاي بهشتي را در قم نديدم، البته آقاي مطهري را ميشناختم. آن زمان كه درس فلسفه نزد امام ميخوانديم ايشان نميخواندند. آقاي مطهري يكي دو سال از من كوچكتر بودند. كساني كه با ما درس فلسفه ميخواندند آقاي حاج سيدرضا صدر(پسر مرحوم آيتالله صدر)، يكي آقاميرزا صادق سرابي نصيري كه مرد فاضلي بود و حاج آقا يحيي عبادي طالقاني (پسر شيخ محمد حسن طالقاني) و آقاي صدوقي و آقا شيخ نصرالله اصفهاني بودند. يكي از خاطرات خيلي جالب اين است كه يك نفر كه خيلي منكر فلسفه بود و شايد فلاسفه را كافر ميدانست و طلبه خيلي مقدسي هم بود، در درس شركت ميكرد. ميآمد براي اينكه بداند كفار چه ميگويند. وي كتاب اسفار را كه ميآورد با دستمال به دست ميگرفت هيچوقت به جلد كتاب دست نميزد. بهانهاش اين بود كه من دستم عرق ميكند و جلد كتاب را خراب ميكند. او خيال ميكرد كه كتاب نجس است، برخورد امام با ايشان عادي بود و صحبت ميكردند. او خيلي اعتراض ميكرد. امام اعتراضات او را با كمال خوشرويي جواب ميدادند و همان حرف را كه دستش عرق ميكند و بدين خاطر اسفار را با دستمال ميگيرد، ميپذيرفتند. اعتراض او بيشتر به مباحث وحدت وجود بود. مدام اعتراض ميكرد و امام جواب ميدادند. بهنظرم يا جواب را درك نميكرد و يا نميخواست دريابد. امام خيلي قشنگ و با بيان جالب ميگفتند: اصلاً شريعت همين است. قرآن همين است. احاديث همين را ميگويند و شواهدي ميآوردند؛ ولي خب بعضي اشخاص بودند كه اعتقادي نداشتند. به هر صورت عاقبت درس فلسفه را قطع كردند و با توجه به توان و قدرتي كه در فقه و اصول داشتند، تصميم گرفتند در اين دو زمينه فعاليت داشته باشند.
خاطره ديگر از آن ايام مربوط به كتاب عبقاتالانوار است كه عرض كردم شبهاي ماه مبارك رمضان ميخوانديم. كتاب مذكور چاپ بدي از هند داشت؛ فلذا در يكي از آن جلسات براي تجديد چاپ آن با كيفيت عالي تصميم گرفته شد. اما مشكل اساسي پول چاپ بود كه از كجا تهيه شود. حضرت امام تقبل كردند كه پول آن را تهيه كنند. آن زمان هم پول در دسترس نبود. فلذا فرمودند: من با بعضيها صحبت ميكنم. يك روزي در مدرسه فيضيه نزديك غروب در حجرهاي كه گويا مربوط به برادرزن مرحوم حاجشيخ عبدالكريم (آقاي محمدتقي عراقي) بود، ديدم امام خميني با حاجمحمد حسين يزدي صحبت ميكنند. حاج محمدحسين يزدي بزرگترين تاجر قم بود و كارخانه ريسندگي داشت كه پنجاه شصت نفر كارگر در آن كار ميكردند و گويا تنها كارخانه ريسندگي قم بود. متوجه شدم كه به خاطر چاپ كتاب عبقاتالانوار از او دعوت كردهاند و بعد هم موفق به چاپ كتاب شدند. حاجمحمدحسين يزدي فرد خيري بود كه از امام هم حرفشنوي داشت. به نظرم جلد اول و دوم عبقات را با هزينه ايشان چاپ كردند.
در دوره ما تقريرات ايشان در جلسات، درس را نمينوشتند. اما بعدها كه درس خارج فقه و اصول را داشتند، فكر ميكنم آيتالله مطهري و منتظري نوشته باشند و يا شايد كساني كه شاگرد امام بودهاند ولي درس فلسفه را كسي نمينوشت و در انتهاي درس شاگردان اعتراض ميكردند و ايشان اعتراض را ميشنيدند و جواب ميدادند. در تدريس فلسفه اگر گاهي ما در حضور ديگران و جمع ديگري سؤالي ميكرديم در جواب ميفرمودند: من نميدانم، ايشان نميخواستند كه در حضور مردم آنگونه سؤالها بشود و خيلي مؤدبانه ميفرمودند: من نميدانم، يعني متوجه باشيد كه در پيش مردم جاي مطرح كردن سؤالات فلسفي نيست. اين غير از درس فقه و اصول است كه علناً بحث ميكردند. هيچوقت در مباحث فلسفي بحث نميكردند.
نظم ايشان زبانزد خاص و عام بود. در ساعت معين ميآمدند و همان حرفي كه براي كانت ميگويند، وقتي كه براي گردش ميآمد همه ساعت خود را از روي حركت او درست ميكردند، حضرت امام خميني هم دقيقاً همينطور بودند. يعني درست يادم ميآيد سر يازده كه ميآمدند كه آن وقت يازده نميگفتند ميگفتند يك به ظهر، هنوز اين ساعات فرنگي معمول نبود. ساعات دستهكوك معمول بود. خلاصه يك ساعت به ظهر مانده ايشان ميآمدند، درست سر وقت و هيچ اين ور و آنور و بالا و پايين نبود، اصلاً خيلي منظم بودند و من اين را درست يادم ميآيد كه سر درسش هم هميشه منظم بودند و سر ساعت هم درسشان را قطع ميكردند.
ايشان به علل جزئي درس را تعطيل نميكردند؛ من هيچ يادم نميآيد. بعدها كه شايد 1328ـ1329 بود يا 1330 از آقا رضا ثقفي (برادر همسرشان) شنيدم كه آقا بيماري مالت گرفتند و به اين دليل دروس را تعطيل كردهاند. اين آقا رضا را من نميدانستم كه برادر خانم آقاي خميني است. با من آشنا شد و گفت كه من ميخواهم با شما درس بخوانم. من هم گفتم بيا. منزلمان سه راهي امينحضور بود در كوچه آبشار او عصرها ميآمد پيش من مغني ميخواند. يك روز آمد و ديدم ميخندد. گفتم: آقا رضا چرا ميخندي؟ گفت: تو شاگرد آقاي خميني بودي؟ گفتم: بله، چطور مگه؟ تو از كجا ايشان را ميشناسي؟ گفت: آخر او شوهر خواهر من است. گفتم: عجب حالا چه شده و از كجا فهميدي؟ گفت كه ايشان تابستان را آمدند تهران و ميخواهند مشهد بروند و حالا پيش ما هستند و الان كه من ميخواستم بيايم اين كتاب مغني را بغل گرفتم، گفتند كه هان آقا رضا كجا ميروي؟ اين كتاب چي است؟ گفتم كه اين مغني است، ميروم درس بخوانم. گفتند: پيش كي درس ميخواني؟ گفتم: فلان آخوند. گفتند كه آن شاگرد من بوده و تعريف كردند كه خيلي خوب است؛ ولي قدري مواظب عقايدت باش! به او گفتم كه ايشان شوخي كردند.
* آنچه از سلوك امام شاهد بودم
روزي به اتفاق امام و حاجآقا رضا صدر از بيرون قم به شهر برميگشتيم و اواخر پاييز بود. ما از ميان مزارع حركت ميكرديم. مزارع از هم يك فاصلهاي دارند كه گاهي با چوب يا چيز ديگري از هم جدا ميشوند. من و آقارضا صدر از ميان مزرعه رد ميشديم. امام با حالت خاصي فرمودند: بياييد اين طرف، بياييد اين طرف، بياييد از كنار جاده رد شويم. ما اعتراض كرديم، گفتيم: آقا اينجا كه الآن كشت ندارد. فصل پاييز است (اواخر پاييز) ما كه زراعت كسي را پايمال نكرديم. امام فرمودند: شما كه از آنجا حركت ميكنيد ممكن است كس ديگري هم دنبال شما بيايد و ديگري هم و به همين ترتيب تا آنجا به مرور راه بشود؛ راه كه شد بعد مورد اشكال ميشود ممكن است مردم اعتراض كنند كه اينجا راه است و به صاحب ملك صدمه بخورد.
ايشان در همه جا ظرايف را ميديد، چنانكه روزي يكي از همدرسيهايم به من گفت: من تعجب ميكنم كه التفات آقاي خميني به تو و از محبتي كه به شما دارد، گفتم: چطور؟ گفت: در مدتي كه شما به خوي رفته بوديد، يكي از كساني كه با هم محشور هستيد در نزد آقا گفته است كه فلاني تاركالصلوه است، شما ايشان را نصيحت كنيد. من بعد از آن فكر ميكردم اگر شما برگرديد آقا شما را احضار خواهند كرد و مورد پرخاش و عتاب واقع خواهيد شد، ولي ابداً نه تنها مطلبي ابراز نكرد، بلكه التفات ايشان به شما بيشتر شده و شما را به جلسه قرائت كتاب عبقاتالانوار نيز دعوت كردند.
من واقعاً خجالت كشيدم و خيلي هم ناراحت بودم تا اينكه يك روزي عرض كردم آقا، آيا در غياب من كسي مطلبي به عرض شما رسانده است؟ ايشان تأملي كرد و گفت: چطور؟ من اصرار كردم، فرمودند: بله و نميخواستم به شما بگويم، چه كسي به شما گفت؟ عرض كردم آقا اين را يك جا شنيدم. گفت: ولي من كه به حرف هر كسي اعتنا نميكنم. اولا من تو را ميشناسم. ثانياً من حرف اين يك نفر را قبول نميكنم، آن آدم در نظر من عادل نيست. عدالت او را محرز نميدانم تا حرف او را درباره تو قبول كنم.
آقا خيلي مؤدب بودند، من نديدم كه كسي به او در سلام پيشدستي كند. هميشه به هنگام عبور از كوچه، خودم را آماده ميكردم كه سلام كنم، اما ايشان سلام ميكرد، هميشه در سلام سبقت داشتند، اما در عين حال خيلي خويشتندار بود. با اينكه به شاگردان محبت و لطف داشت و گاهي اجازه يك شعر و يا شوخي و خنده را ميدادند؛ اما وجودشان به گونهاي بود كه هميشه انسان بين خودش و ايشان يك فاصله خيلي عميق يا يك ديوار حس ميكرد و مجبور بود كه حريم آن را نگه دارد. نه تنها با من اينطور بودند، بلكه با دوستان نزديك هم اينگونه بودند. پيش ايشان حرف اضافي نمي زدند و به قول فرنگيها كاريزما داشتند.
جاذبه خاصي كه من در كمتر كسي ديدهام و يا اصلاً نديدهام. جلسات ما خيلي پرشور و هيجان بود، البته اجازه ايراد و اعتراض ميداد و خيلي با حوصله گوش ميكرد و بعد جواب ميداد. هيچگاه با شاگردان تند نميشد مگر اينكه خيلي نادر باشد. مثلاً يك شاگردي بخواهد خيلي استاد را اذيت كند و ايشان درك كنند كه او مقصودش درس خواندن نيست. مقصودش ايذا و يا خودنمايي است. اينجا ديگر تند ميشدند و الا خيلي با ملايمت به اشكال گوش ميداد و جواب را به سادگي و با بيان شيوا ادا ميكرد.
آقا به قواي ذاتي و روحي انساني توجه ويژه ميكردند، چنانكه زماني يكي از دوستان كه از شاگردان ايشان هم بود ورزش ميكردند. صحبت از ورزش شد و او گفت: من ميروم ورزش ميل و شنا و... قم زورخانه زياد داشت ورزشكاران و كشتيگيران خيلي خوبي هم داشت. آقا سؤال كردند: چرا ورزش ميكني؟
طلبه گفت: ورزش ميكنم كه نيرومند و توانا و مقتدر باشم.
آقا: چرا ميخواهي قوي باشي؟
طلبه: ميخواهم كسي به من زور نگويد.
آقا گفت: اين را بدون ورزش هم ميتواني، اگر رفتار وكردار وتسلط بر نفس تو محكم باشد، همه از تو ميترسند.
بعد خودشان را مثال زدند و گفتند من ورزش نكردهام اما تا به حال كسي نتوانسته است به من زور بگويد و هيچ كس نتوانسته، اصلاً جرأت نكرده است كه به حق من تجاوز كند اين بسته به ورزش نيست. البته ورزش خوب است ولي براي اينكه كسي زور نگويد، قدرت جسماني لازم نيست. يك قدرت روحي و معنوي لازم است.
از ديگر جلوههاي زيباي سيرت او، دوستداري مردم بود. خيلي خوش برخورد وخوشخو بودند. مردم هم ايشان را دوست داشتند. به همين لحاظ درس اخلاق ايشان خيلي شلوغ و گيرا بود؛ اما هميشه فاصله داشت. در عين حال كه خوش برخورد و خوش خلق بود جاذبهاي داشت كه مردم حالت انبساط و خودماني بودن را به ايشان نداشتند. يك نوع پرده حايلي بين او و اشخاص بود. اصلاً وقار خاصي داشت و در عين حال متكبر نبوده و واقعاً از تكبر به دور بودند.
ايشان در حد مردم عادي زندگي ميگذراندند چنانكه در قم (تا زماني كه من در قم بودم) منزل را دو محله تغيير دادند كه منزل اول ايشان اجارهاي بود. خانهاي را كه من به ياد دارم در محله يخچال قاضي بود. در سال 1321 هـ . ش كه گراني شديد و فوقالعادهاي بود، وضع اقتصادي خيلي بد بود. نانهاي آن زمان خيلي بد بود، ناني درست ميكردند به نام نان دولتي كه ماشيني درست ميشد كه گويا مخلوط با خاك اره بود يا چيزي ديگري، نميدانم. من از آنها نميخوردم يعني نميتوانستم، بخورم. من برنج و سيبزميني استفاده ميكردم و يا گاهي از اوقات صبحها مجبور ميشدم و يك تكه نان قندي از مغازه نانوايي نزديك مدرسه فيضيه ميگرفتم كه آن هم خيلي گران بود؛ ولي بقيه ايام با همان سيبزميني و برنج روزگار ميگذرانديم. پس از چندي يك مرتبه آرد را آزاد كردند و نان گرانتر شد. در آن ايام محرم، روزي آقا به من فرمودند: به منزل ما روضه بياييد. من رفتم، يك مرتبه چشمهايم خيره شد. ديدم كه آقا صبحانه تهيه كردهاند. نانهاي سفيد سنگك خيلي خوب و اعلا كه من تا آن روز در قم نديده بودم. بدون تعارف شروع به خوردن كردم. ايامي بود كه مردم آزاد بودند كه آردي تهيه كنند و بدهند نانواييها بپزند. ايشان هم به خاطر روضهخواني همين كار را كرده بودند.
* مطايبه و شوخي امام
اين روح عظيم و جدي از شادابي و لطافتي خاص نيز برخوردار بود و به آنچه در پيرامونش طنز و شوخي مينمود توجه ميكردند، چنانكه روزي خاطراتي را از دوران طلبگيشان برايمان نقل كرد و از جواني خود ميگفت كه ما در همين مدرسه فيضيه با چند نفر از طلاب جوان در طبقه پايين بوديم. روزي عالم خيلي محترمي از يكي از شهرها به حجره ما ميآمد. عمامه او فوقالعاده بزرگ بود يعني تا آن زمان ما عمامه به آن بزرگي نديده بوديم. او عبا و عمامه خود را به زمين گذاشت و براي تجديد وضو رفت ما از آن عمامه تعجب كرده بوديم فورا من آن را در يك دستمال پيچيدم و به دكان نانوايي كه نزديك مدرسه فيضيه بود بردم و به نانوا گفتم اين را وزن كن، با ترازو كشيد نميدانم يك من (سه كيلو) و يا نيم من بود و فوراً آورديم تا ايشان برگردد، سرجايش گذاشتيم.
يك همشهري به نام آقاي شيخ عبدالله خويي داشتيم خيلي فقير و بيچاره و آشفته بود، و خط بدي نداشت. به خاطر اينكه كمكي به ايشان كرده باشد يك نسخه از كتاب مصباحالهدايه را (آن وقت چاپ نشده بود ولي نسخه خطي آن در دست طلاب بود) به او داده بود كه بنويسد او هم در انتهاي كتاب نوشته بود اين را نوشتم براي وارث علم كليني. حاج آقا روحالله خميني ميخنديدند و به من نشان دادند و گفتند: همشهري شما نوشته است.
روزي ديگر آقا به حجره من آمدند. ما آش درست كرده بوديم هم حجرهاي من حاجآقا علي صافي بود. من در آش، برنج هم ريخته بودم. آن وقت به حاجآقا علي گفتم: حاجآقا علي اين آش اجزايش قاطي نشده، برنجهايش رفته پايين. آقاي خميني خنديدند و گفتند: يعني ميخواهيد بگوييد كه به حجره پايين رفته است! گفتم: پس چه بگويم؟ گفتند: بگو رفته زير و به اصطلاح قاطي نشده با سبزي و اينها.
در آن روزگار در قم مشهور بود كه امام در سال 1314 با فروش مقداري از كتابهايشان عازم سفر حج ميشوند در آن سفر امام به همراه سليمان ميرزا اسكندري (مؤسس حزب توده) 5 بودهاند. آقاي خميني ميگفتند سليمان ميرزا نماز شبش هم قطع نميشد. اين را آقاي خميني به من گفتند كه هرگز نماز شب سليمان ميرزا در آن سفر ترك نشد. امام از اين امر خيلي تعجب ميكردند.
*نبوغ امام
ايشان به لحاظ هوش و استعداد خيلي برجسته بود. اولين باري كه من به خدمتشان رسيدم 1316 و سن ايشان 35 سال بود. امام در سال 1321 روزي به من فرمودند: من تا حالا نميدانستم من الآن به چهل سالگي رسيدهام و حالا ميفهمم معني آن بلوغ و كمال را كه آدم در چهل سالگي پيدا ميكند يعني چه. الآن حس ميكنم واقعاً 40 سالگي سن كمال است، سن كمال عقلي و سن كمال معنوي است. من الآن دگرگون شدهام. در آن دوره يعني 1316 طلاب و علماي همسن و سالشان در درجه سوم و چهارم بودند، در صورتي كه ايشان در درجه دوم قرار داشتند نسبت به سن خود خيلي بالاتر بود، يعني در رديف آقا شيخ محمدعلي عراقي (آيتالله اراكي) بود و ميتوان گفت بلافاصله بعد از مراجع ثلاثه (آيات عظام صدر، حجت، خوانساري) ايشان قرار داشت. در حالي كه 36 سال بيشتر نداشت. در مباحثات فقهي كه با ديگر فضلا داشت، هميشه برتري با ايشان بود و من كسي را نديدم كه در مقام علمي او كوچكترين خدشهاي بتواند وارد كند. وقتي كه صحبت او ميشد همه به احترام از او ياد ميكردند. فلسفه كه مقام ديگري است، اما در فقه همه از ايشان به تجليل ياد ميكردند. حافظه، هوش و بيان وي فوقالعاده بود.
از نظر قيافه ظاهري هم، زيبا بودند. يك جاذبه خاصي داشت و لباسش خيلي تميز و مرتب بود. در آن دوره من در درس اخلاق ايشان شركت نميكردم. سال 1321 در مدرسه فيضيه زير كتابخانه، روزهاي جمعه بعد ازظهر اخلاق ميگفتند.
البته اين درس به خاطر طلاب نبود، بيشتر به خاطر بازاريها و كسبه بود كه در آن زمان تعطيل بودند و چون كاري نداشتند، ميتوانستند در جايي جمع بشوند و چيزي ياد بگيرند. من گرچه در درس اخلاق ايشان شركت نميكردم، ولي گاهي كه از كنار درس ايشان ميگذشتم، ميديدم كه با يك بيان و هيجاني درس ميگفتند و مردم را به تقوا و درستي و درستكاري دعوت ميكردند، خيلي شديد و با آهنگي كه گويا آهنگ وعظ بود، آهنگ درس نبود.
بارها ديدم در همان درس و در همان جا كتاب جهاد وسائل الشيعه را ميخواند و به ديگران هم توصيه ميكرد اين كتاب را بخوانيد. اين كتاب ابتدا احاديث جهاد با كفار را مطرح ميكند و سپس با احاديث مربوط به جهاد با نفس ميپردازد. حضرت امام اين دو تا را با هم مربوط ميكرد و ميگفت: اين خيلي مطلب مهم و ظريفي است و بيانگر اين است كه جهاد با نفس كمتر از جهاد با كفار نيست و ... در درس اخلاق هم بيشتر تكيه بر احاديث همين كتاب جهاد داشت.
آن زمان كه مربوط به جنگ است، من يادم ميآيد كه امام برخلاف ديگر مردم كه دوستدار آن بودند كه آلمان موفق بشود، ايشان با اينكه مخالف روس و انگليس هم بود؛ اما بين اينها فرق ميگذاشت و ميگفت: آلمان اگر غلبه كند اوضاع اسلام و ايران بدتر ميشود و ايشان اعتقاد داشت كه روس و انگليس غلبه ميكنند كه چنان شد ولي اعتقاد داشت كه با روس و انگليس ميشود مبارزه كرد. از قضا خود من همين اعتقاد را داشتم و گاهي افراد به من ميگفتند: تو طرفدار انگليس و روسها هستي و تقريباً اكثريت طرفدار دول محور بودند؛ اما كسي به امام جرأت نميكرد كه چيزي بگويد. لازم به ذكر است كه امام در آن زمان به ظاهر در سياست دخالتي نداشت و از برخوردهاي سياسي ايشان خبري نبود. با اين حال در مباحثي كه پيرامون مجلس شوراي آن زمان ميشد، ايشان خيلي از مدرس تعريف ميكرد و ميگفت: من بارها به منزل مدرس در تهران رفتهام و چندين بار بزرگان و رجل را در منزل مدرس ديدهام. مثلاً من شخصاً ديدم كه شاهزاده فيروز ميرزا نصرتالدوله 6كه از وكلاي مبارز مجلس بود و بعد هم وزير شد، قليان آقا (مدرس) را پر ميكرد و آتش سر قليان را ميگذاشت.
* ظرافت ديدگاههاي فقهي حضرت امام
در زمان رضا شاه براي روحانيت خيلي سختگيري ميكردند. در آن زمان ايشان مخالف سرسخت رضا شاه بود و از وي انتقاد ميكرد، اما بنا به مشي سياسي خود فعاليتي را بروز نميداد. در آن زمان در قم يك مشروب فروشي نزديك مسجد امام باز كرده بودند. چون زمان رضاشاه بود هيچ كس جرأت نميكرد مخالفتي بكند و اين براي قم خيلي بد بود و اصلاً سابقه نداشت. بعد از وقايع شهريور 1320 كه رضاشاه از سلطنت بركنار شد، اواخر سال بيست يا اوايل سال 21 بود كه مردم اجتماع كردند و رفتند آن مشروبفروشي را بستند يعني شيشهها را شكسته و مغازه را به آتش كشيدند. ميز و صندلي، حتي راديو را هم در ميان آتش گذاشتند و آتش بزرگي هم درست كرده بودند (ما به تركي به آن توفقال ميگوييم) و با چوب در آتش ميزدند كه شرارهها بالا ميرفت. مردم خوشحال بودند و عدهاي هم معترض بودند كه كار خوبي نيست، مشروب فروشي را بايد ميبستند ولي اين آتشسوزي ديگر صلاح نميباشد.
روزي خدمت امام بوديم كه مرحوم فاضل لنكراني7هم حضور داشتند. كه با آقا خيلي مانوس بودند. بحث همان مشروبفروشي و آتش زدن اسباب و اثاثيه مطرح شد.
ايشان معتقد بود آتشسوزي جايز نيست حتي شكستن شيشه ها هم جايز نميباشد و ميگفت: آن اثاثيه ماليت دارند. آنچه كه ماليت ندارد خود مشروب است؛ ولي آن شيشه نه نجس است نه حرام و اگر شيشه را بشويند حلال است و مردم از آن استفاده ميكنند. همچنين ميز و صندلي و راديو. البته آن زمان بحث راديو نبود، مردم زياد با راديو خوب نبودند. صحبت همين اموال و ميز و صندلي بود.
آقاي فاضل لنكراني ميگفت: نه، اينها به تبع همان مشروب چون مال حرام است هيچ اشكالي ندارد. يك بحث خيلي شديد درگرفت و آقاي خميني جداً معتقد بود آنچه از نظر شرع ماليت دارد، محترم است و نبايد تلف كرد و آنچه كه ماليت ندارد اتلافش واجب است. آن زمان چون من جوان بودم نميخواستم در بحث فقهي ايشان شركت كنم، فقط گوش ميكردم تا استدلالشان را از نظر فقهي ببينم، ولي يك حرفي به امام عرض كردم: اين استدلال فقهي شما درست است؛ اما من چون از تاريخ اطلاع دارم عرض ميكنم كه در تاريخ هرچه اتفاق افتاده همين بود كه هم شراب را ريختهاند و هم جام و ظرف را شكستهاند و حافظ ميگويد:
محتسب خم شكست و من سر او
سن بالسن8 و الجروح قصاص
و گفتم: در زمان فتحعلي شاه يكي از علماي درجه يك تهران دستور داد كه ميخانهها را تعطيل كنند. خودش آمد و خم و شيشهها را شكست و بالاخره دولت دخالت كرد و... شاعري به اين مناسبت يك رباعي سرود:9
زاهد بشكست از سر خامي خم مي
اسباب نشاط ميگساران شد طي
گر بهر خدا شكست پس واي به ما
ور بهر ريا شكست پس واي به وي
البته عرض كردم حرف شما درست است و آن ماليت به جاي خود صحيح است و نبايد از بين برد؛ ولي هميشه ريختن شراب با شكستن خم توأم بوده است. مطلب شما فقط در كتابهاي فقهي است ولي در خارج كسي به آن عمل نميكند؛ ولي ايشان جداً معتقد بودند كه نبايد اموال شرعي كه ماليت دارند از بين برود.
* يادي از دوستان امام
آقاي خميني با سيد احمد زنجاني دوست بود و خيلي به او ارادت داشت. آقا شيخ محمدعلي اديب تهراني هم از دوستان امام و گويا از اساتيد ايشان بودند و حاج آقا عبدالله آلآقا (حاج عبدالله تهراني، كه پدرش مدير كتابخانه سپهسالار ـ شهيد مطهري فعلي ـ بود، و بعد خودش جانشين پدر شد)، سيد احمد زنجاني، سيد محمد صادق لواساني و حاج محمدعلي اديب از همه بيشتر با امام دوست بودند. يك سيد شوخي هم كه معروف به حاج داداش10و آدم داشمنش ولي با سواد بود. از او يك شوخي شنيدم كه نقل ميكنم:
وقتي كه پس از پيروزي انقلاب آقا به قم برگشتند، همه به ديدن ايشان ميرفتند. حاج داداش هم رفته بود به ملاقات امام و به شوخي گفته بود: حاج آقا روحالله ديدي بالاخره شاه شدي!
* آخرين ملاقات
آخرين ديدار ما با حضرت امام در 13 تيرماه سال 1358 بود كه ايشان در قم بودند. عدهاي از اساتيد دانشگاهها به من گفتند: برويم خدمت آقا و شما چون با ايشان سوابقي داريد، بهتر ميتوانيد حرف بزنيد؛ لذا به همراه آنان به خدمت امام رسيديم. من يك متني را تنظيم كرده بودم در دفاع از دانشگاه و اينكه عدهاي ميخواهند تمام اعضا و اساتيد دانشگاه را بيرون كنند و اين درست نيست، صرف اينكه اينها در زمان شاه بوده و يا مثلاً گاهي مجبور شدهاند به سلام شاه بروند، اينها دليل نميشود. خواجه نصيرالدين طوسي در حكومت هلاكوخان را مثال آورديم كه با اسماعيليه هم همكاري داشت اما در عين حال كار خودش را ادامه داد. باني آن ديدار آقاي مدرسي يزدي از طلاب فاضل و مورد نظر امام بود. در آن ديدار تا من گفتم: ميرزا عباس خويي هستم. ايشان خيلي شكفته و خوشحال شدند. ما در آن گذشتهها به ايشان امام نميگفتيم. حاج آقا روحالله يا حاجآقا و يا استاد خطاب ميكرديم و در ضمن خودماني بوديم. اين القاب حجتالاسلام و آيتالله و... مخاطبتهاي كتابتي، مراسلاتي و رسمي بود.
يك بار در سال 1341 هـ .ش كه به همراه آقا رضا ثقفي (برادر خانم امام) در تهران به ديدارشان رفتم. تابستان آن سال ايشان به همراه آقا مصطفي در امامزاده قاسم تهران در منزل حاج آقا حسين رسولي محلاتي منزل كرده بود. سالي بود كه مرا به آمريكا دعوت كرده بودند. پس از آن ملاقات، من به آمريكا رفتم و سال بعد وقايع سال 1342 اتفاق افتاد كه ديگر من ايران نبودم. از آن زمان من ايشان را زيارت نكردم تا سال 1358 كه مجدداً به حضورشان رسيدم. حدود پانزده سال فاصله بين اين دو ملاقات بود. سيماي امام ديگر مثل آن زمانها كه مقداري تار موي سياه در محاسن داشتند، نبود و تماماً سفيد شده بود با كسب اجازه از حضرت امام من گزارش را شروع كردم. از اطراف به من گفتند: بس است، قطع كن، نزد امام زيادهروي نكن. گفتم: آقا، ميگويند من قطع كنم؟ فرمودند: خودت ميداني ميخواهي بخوان، ميخواهي نخوان در انتها رهنمودهاي لازم را ارائه فرمودند. من نوارش را دارم هم صحبتهاي خودم و هم بيانات ايشان موجود است. در آن جلسه دقيقاً همان نظراتي را كه سالهاي قبل داشت، تكرار كرد. مبني بر عدم اعتنا به فرهنگ غربي و گفت: شما خواجه نصير را مثال زديد، او يك كس ديگري بود و از يك نظر ديگر نگاه ميكرد. الان مردم در حال پياده كردن اسلام هستند، ديگر اين مردم يكجور ديگري شدهاند، همين الان يك جواني پيش من آمده بود و ميگفت دعا كنيد من شهيد شوم. بايد تمام عقايد و پندارهاي سابق دگرگون شود.11
وقتي كه صحبت ايشان تمام شد و ميخواست برود، دست من را گرفت و گفت: چرا پيش من نميآيي؟ من هم عرض كردم: اجازه بدهيد من دست شما را ببوسم، شما استاد من بودهايد. بعد خيلي تعارف كرد. گفت: تو خودت استادي (رفتار امام با من بسيار خودماني بود، به طوري كه آقاي مدرسي طباطبايي گفت همه تعجب كرده بودند و پرسيدند كه اين آقا چه كسي است؟)
سپس ما با دستبوسي از خدمت ايشان مرخص شديم و اين آخرين ديدار ما بود. در آن ديدار احساس كردم نه تنها ايشان شخص اول در ايران بلكه در عالم اسلام هستند و فيالواقع امام امت شدهاند. در آن ملاقات خيلي احساس خودماني داشتم خيال ميكردم الان همان كساني هستيم كه چهل سال پيش با هم در قم بوديم.
پينويس:
1. شيخ صادق فراحي
2. اين قسمت از متن دستنوشته آقاي دكتر زرياب خويي ميباشد كه سعي شده است بدون ويرايش و عيناً ذكر گردد.
3. عبقات الانوار في امامه ائمه اطهار را ميرحامد حسين از علماي شيعه هندوستان نوشته است.
4ـ قسمتي از آيه 125 سوره نحل كه ترجمه كامل آن چنين است: «با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با آنان به (شيوهاي) كه نيكوتر است مجادله نماي، در حقيقت پروردگار تو به (حال) كسي كه از راه او منحرف شده داناتر و او به (حال) ره يافتگان (نيز) داناتر است.»
5ـ سليمان ميرزا اسكندري، مؤسس حزب توده نبود و بنيانگذاران حزب، فقط براي اينكه حزب توده حزبي دمكراتيك و ملي تلقي شود، سليمان ميرزا را كه شخصيتي وجيه المله بود به رياست حزب توده گماشتند.
(خاطرات ايرج اسكندري، به كوشش بابك امير خسروي و فريدون آذر نور، نشر جنبش تودهايهاي مبارزه انفصالي، بيجا، 1366، ص 13).
سليمان ميرزا مسلمان معتقدي بود و حتي به دستور او در باشگاه حزب توده نمازخانهاي براي كارگران نمازخوان قرار داده بودند تا آنان با آسودگي فريضه مذهبي خود را انجام دهند. (منوچهر كيمرام، رفقاي بالا، انتشارات شباويز، تهران، 1374، ص 79).
6 ـ فيروز ميرزا نصرتالدوله، نماينده كرمانشاه در دوره چهارم مجلس شوراي ملي بود. وي مدتي كابينه وثوقالدوله در زمان احمدشاه، وزير خارجه بود و در دوره رضا شاه نيز در كابينه مخبرالدوله هدايت وزير ماليه گرديد.
7 ـ منظور آيت الله فاضل قفقازي،پدر آيت الله شيخ محمد فاضل لنكراني است.
8 ـ اشاره به آيه 45 سوره مائده، به معني دندان در برابر دندان ميباشد و زخمها (نيز) قصاصي دارند.
9ـ اين كار در سال 1230ق، به دستور ملامحمد زنجاني، از علماي تهران انجام گرفت. ملامحمد خود به تخريب معابد و اماكن عيسويان و شكستن خمهاي شراب ايشان پرداختند... و محمد مهديخان، مازندراني متخلص به شحنه اين رباعي را سرود (نك: اعتمادالسطنه، تاريخ منظم ناصري، به تصحيح دكتر محمد اسماعيل رضواني، دنيا كتاب، تهران 1364، ج 3، ص 1526).
10ـ سيد مرتضي فقيه، معروف به حاج داداش، فرزند سيد عباس فقيه و برادر همسر آيتالله فاضل قفقازي از دوستان نزديك حضرت امام بود. براي آگاهي بيشتر از زندگي ايشان (نك: محمد شريف رازي، گنجينه دانشوران، همان، ج 2، صص 219 ـ 220).
11ـ براي آگاهي از متن كامل اين سخنراني نك: صحيفه امام، جلد هشتم، صص 441ـ433.
سه شنبه 14 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 255]
-
گوناگون
پربازدیدترینها