واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: چهارشنبه ۲ دی ۱۳۹۴ - ۱۲:۲۶
شهر در لابهلای برگهای زرد خزان آرمیده است؛ ساعت 7:56 دقیقه بعد از ظهر یکی از همین روزها. اینجا اصفهان است، مردی با شولای نارنجی، چهرهای آرام و دستانی بیحس شده از سرما، لا به لای مردم شهر گم شده است. او و قصههای پر فراز و نشیب پس افکارش در این شولای نارنجی به چشم هیچکس نمیآید. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه اصفهان، هشت سال است که همین شولای نارنجی رنگ را به تن دارد. "قبلش مکانیک بودم. دیگه اون ماشینی که من مکانیکش بودم دورهاش ورافتاد. رنو و ژیان و پیکان و اینها بود. میخواستم یه شیش ماه برم دوره ماشین جدیدها رو ببینم، اما خوب دیگه نرفتم. بحث من تنها نیست، باور کن اکثر همین کارگرای شهرداری ازشون بپرسی یکیشون موتورساز بوده، یکیشون نونوا بوده، یکی صافکار بوده. اما خوب کار و کاسبی نچرخیده جمع کردن!" "خودم دوازده سال مکانیک بودم". از کلاس اول راهنمایی کار میکرده. خودش میگوید: "نصف روز کار، نصف روز درس تا دوم دبیرستان.... دیگه از دوم دبیرستان نرفتم. باید کار میکردم. یه موقعی هست آدم تنها میشه. یعنی باید خودش خرج خودشو در بیاره... همون شد." "دیگه کسی نبود بخواد خرجمومنو بده. دیگه وقتی بابا مریض بشه... و مادر تنها باشه با سه تا دختر؛ البته به جز خودم دو تا برادر دیگه هم دارم. شیشتا اولادیم. نمیشد گفت همش مادر خونه... حالا کمیته امداد هم کمکمون میکرد. مخصوصاً وقتی من سرباز شدم و بابام فوت کرد. آموزشی من که تموم شد چهلم پدرم بود. منم گفتم یا درس یا کار! که دیگه چسبیدم به کار" "پشیمون هم نیستم که بگم پشیمون باشم. نه! خدا رو شکر کارمو دارم، خونهامو دارم، زندگیمو دارم. راضی که.... نمیشه بگی! ولی اندازه خودم تلاشام رو کردم. از زحمت خودم تونستم تهیه کنم اون چیزی که باید توی این سن و سال داشته باشم. نه اینکه بگم کسی برام خریده باشه یا کسی کمکم کرد، نه. اکثر بچههای شهرداری همینطوری زندگی کردن." یکی دیگر از برادرهایش یک خیابان بالاتر را نظافت میکند. "مثلاً همین داداشم که با من توی شهرداریه، خدا شاهده کسی نبوده کمکمون کنه. فقط من آوردمش نزدیک خودم. صبحها دروازه دولت رو نظافت میکنه. قبلاً در و پنجره ساز بود. اونم مثل من کاسبیش نگشت اومد شهرداری. به خاطر این شد درس رو ول کردیم. ولی خدا شاهده بچهام تا دکترا نگیره نمیذارم درس رو ول کنه." حرف فرزندانش که میشود چشمهایش روح تازهای میگیرند. ادامه میدهد: "من از همین حالا گفتم باید شهردار بشه. یعنی یا دوست دارم معلم بشه یا شهردار. خودم معلمی رو خیلی دوست داشتم ولی نشد... حالا هنوز سه سالش نشده. میگم بابا تو باید یا معلم شی یا شهردار؛ میگه "پس بابایی بریم مدرسه." میگم بابا میخوایم بریم بیرون" میگه "مدرسه؟" میگم آره بابا، مدرسه." "مادرش میگه خودت کارگر شهرداری شدی بسه! بچهام دیگه نمیخواد با آهنگ ماشین آشغالی کار کنه." صدای خودروهای حمل پسماند سمفونی "برای الیزه" بتهوون است که آهنگ این سالهای اوست. به همسرش میگوید: "نه! محمدحسین قراره رئیس ما بشه. باید شهردار بشه. میگه انشالله.... حالا به هرکی میگم میخنده. ولی آخرش اگه خدا بخواد از آسمون سنگ هم بیاد همون میشه. پول حلال میبرم براش که خدا هواش و داشته باشه." "تا حالا مال حروم یا مالی که صاحبش راضی نباشه خونه نبردم. زیاد پیش اومده چیزی پیدا کنیم. موبایل بوده، کیف بوده، پول بوده... همین چند وقت پیش 150 هزار تومن پیدا کردم رفتم به این مغازه داره سپردم اگه کسی اومد گفت پول گم کرده بهش بگه پولش دست منه. دیگه پیدا نشد ما هم انداختیم صندوق صدقات. جان محمدحسینام چه هزار تومن باشه چه هرچی..." "پول حلال برکت داره. کارم سخته ولی خدا رو شکر پولش برکت داره. مخصوصاً الان که پاییزه برگریزان شده. خیلی سخت میشه. ولی من خودم خیلی پاییزو دوست دارم. اگه بنا به این باشه به خاطر این برگریزی خسته بشم، نمیشه. درخت طبیعتش اینجوری ساخته شده. خودش که نمیدونه. ما هم بیشتر با این دستگاهها که فوت میکنه جمع میکنیم. مردم که میدونن و آشغال میریزن چی؟ یا همین مغازهدارهای این راسته." "الان فرهنگ مردم خیلی بهتر شده. تا همین چند سال پیش یه کوچه فقط یک روز که جارو نمیشد روز دوم نمیشد رفت توش، اما حالا دو روز یکبار جارو میزنم بازم تمیزه. خود مردم بیشتر مراقبت میکنن. کلاغا خیلی اذیت میکنن. در این سطل اگه باز باشه میان میشینن لبه سطل دونه دونه هرچی توش باشه خالی میکنن"او هم مثل خیلیهای دیگر از فرهنگ حرف میزند. "من دیگه ساعت 12.30 لباس پوشیده آماده کارم، گاریمو بر میدارم و از سر سینما راه میافتم خیابونو کوچهها رو تمیز میکنم. آشغالاشو فقط. برگ و اینا نه! هرچی هست جمع میکنم تا سر آمادگاه. سر آمادگاه دیگه با آشغالا کاری ندارم. جاروم و در میآرم و همین مسیر رو برمیگردم و شروع میکنم به جارو زدن. خیابون، جوب با پیادهرو...." کار او هم زمانبندی و نظم خودش را دارد؛ همه چیز روی حساب است. "خانومم با شغلم مشکلی نداره ولی خودم حساسم. سه دست لباس دارم که دورهای بشورم. این جارو که میبینی رو هر روز میشورم. دسته جارومو شب به شب که وسیلههامو جمع میکنم میشورم. دستکشهامو اگه یه شب نشورم فردا نمیتونم کار کنم. گاریمو دو سه روز یهبار میشورم. یه انبر دارم هر روز میشورم. انبر قبلیم بهتر بود ولی دزدیدن ازم. خونه که میرم توی حیاط خوب دست و پامو میشورم بعد میرم توی خونه". او هم به اقتضای شغلاش حساسیتهای خاص خودش را پیدا کرده است؛ کمی وسواس دارد. "هرماه یه مقداری از حقوقام رو برای پسرم پسانداز میکنم که بزرگ شد جلوش شرمنده نباشم. خانومم خدا رو شکر از این زنای ولخرج نیست. حواسش به خرج کردنمون هست. خیلی وقت بود میخواستم واسه کارم یه موتور بخرم اما نمیشد. تا این 2 ماه پیش خانومم گفت جدا از اون پسانداز یه پس انداز دیگه جمع کرده و دو میلیون بهم داد رفتم یه موتور صفر برداشتم "حالا بعد از سالها کار کردن و زحمت کشیدن زندگی او در آرامشی نسبی به سر میبرد و زندگیش شاد است. "خداحافظ، از زمانبندی امروز عقب افتادم." ساعت 8.39 دقیقه شب یکی از همین روزها! اینجا اصفهان است، مردی با شولای نارنجی، چهرهای آرام و دستانی بیحس شده از سرما، لا به لای مردم شهر گم شده است. گفتوگو از: نیما آتش خبرنگار ایسنا- منظقه اصفهان انتهای پیام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 9]