تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836103239
گفت وگو با کوئنتين تارانتينو درباره متد نوشتن فيلمنامه يک سند لعنتي (قسمت 4)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گفت وگو با کوئنتين تارانتينو درباره متد نوشتن فيلمنامه يک سند لعنتي (قسمت 4) نويسنده: اريک باور مترجم: وحيد قادري در اين گفت و گو کوئنتين تارانتينو درباره مسير حرکت شخصيت ها، شيوه خلق داستان و از همه بيشتر با توجه به تجربه اش در کار با داستان المور لئونارد در کار با داستان المور لئونارد در جکي براون، از جزئيات فرايند اقتباس با تکيه بر ارتباطش با لئونارد و آثارش مي گويد. تأثيري که کتاب هاي المور لئونارد روي سبک نوشتن شما داشت چه بود؟ خب وقتي که بچه بودم و اولين باري که شروع به خواندن کتاب هاي او کردم، حسابي با شخصيت هايش و جوري که حرف مي زدند درگير شدم. خواندن رمان هاي بيشتر و بيشتري از او به من اجازه داد راهم را به درون شخصيت هايش که به جاي صحبت کردن درباره خود چيزها، در حول و حوش آن موضوع حرف مي زنند پيدا کنم. او به من نشان داد که شخصيت ها مي توانند به نقاط اشتراک برسند و آن نقاط تماس به اندازه هر چيز ديگري وجود خارجي دارند. اين درست همان طوري است که مردم معمولي صحبت مي کنند. فکر مي کنم از ميان کارهايم بيشترين تأثير او در عشق واقعي بود. در حقيقت در عشق واقعي سعي کردم نسخه اي از يک رمان المور لئوناردي در فرم يک فيلمنامه خلق کنم. من از او سرقت ادبي نکردم، خودنمايي اي هم در آن نبود. فقط يک جور احساس بود و سبکي که من بيشتر از هر چيز که بتواني انگشت رويش بگذاري از آن متأثر بودم. قوي ترين صحنه در عشق حقيقي جايي بود که دنيس هاپر با کريستوفر واکن مواجه مي شدند. چطور به خلق اين صحنه رسيدي؟ درست مثل گذاشتن يک پا جلوي پاي ديگر بود. واقعاً بيشتر کار را روي دوش شخصيت ها گذاشتم، آنها شروع به حرف زدن مي کردند و راه خودشان را مي رفتند. تمام آن سخنراني درباره سيسيلي ها را خيلي قبل تر از يک سياه پوست که در خانه ام زندگي مي کرد شنيده بودم. يک روز با دوستي که سيسيلي بود، صحبت مي کردم و آن سخنراني را از خودم گفتم. و بعد با خودم گفتم «واي، چه صحنه خوبي، بايد به خاطر بسپارمش.» تنها کاري که در عشق حقيقي مي دانستم کليف بايد انجام دهد، اين بود که اين قدر به آن آدم فحاشي کند که متقاعدش کند که او را بکشد. چون اگر شکنجه مي شد، شايد در آخر به او مي گفت که کلارنس کجا بوده و نمي خواست اين کار را بکند. مي دانستم چطور بايد صحنه را به پايان ببرم، اما ديالوگ ها را به روش از پيش تعيين شده اي ننوشتم، فقط آن دو را در اتاق گذاشتم. مي دانستم کليف مي خواهد در آخر آن چيز سيسيلي را بگويد، اما نمي دانستم کوکوتي مي خواست چه بگويد آن دو فقط شروع به صحبت کردند و ذره ذره آن را نوشتم. يک جورهايي حس مي کنم دارم اعتبار نوشتن اين ديالوگ ها را مال خودم مي کنم، چون که اين شخصيت ها بودند که اين کار را کردند. در مورد من اين خيلي به بازيگران بستگي پيدا مي کند که با من شخصيت ها را پيش ببرند. يکي از دلايلي که دوست دارم با قلم و کاغذ بنويسم، اين است که به اين پروسه کمک مي کند. چه رابطه اي ميان بازيگري و نويسندگي ات وجود دارد؟ فکر مي کنم يک جور ازدواج ناگسستني باشد. وقتي چيزهايي را در نوشته ام توصيف مي کنم، هيچ وقت صفات نوشتاري به کار نمي برم. اصلاً نمي دانم يک صفت نوشتاري چي هست. هميشه صفات بازيگري به کار مي برم. براي من نوشتن تقريباً همان کار بازيگري است، چون که مثل يک شخصيت آن را بازي مي کنيد و اين درست همان بازيگري در لحظه است. نمي خواهيد نتيجه گرا باشيد، نمي خواهيد اين طور باشد که «خيلي خوب قرار است اين اتفاق اين طور بيفتد.» نه. شما با شخصيت شروع مي کنيد و هر اتفاقي ممکن است پيش آيد، درست مثل زندگي. نبايد از پيش تعيين کنيد قرار است چه اتفاقي بيفتد و قرار است چه ببينيد. مي توانيد ميخ چادر را هر جايي که دلتان مي خواهد بکوبيد، اما دلتان يک جور آزادي مي خواهد که به شما اجازه دهد به چيزي برسيد که حتي فکرش را هم نمي کنيد اتفاق بيفتد. من خيلي آدم لحظه اي هستم. مي توانم به يک ايده يک سال فکر کنم، دو سال و شايد هم چهار سال، اما چيزي که در لحظه نوشتن به نظرم مي رسد، راهش را به نوشته ام پيدا مي کند. کدام اقتباس از کتاب هاي المور لئونارد را بيشتر تحسين مي کني؟ من شورتي را بگيريد را خيلي دوست دارم. فکر کنم که خيلي خوب بود و انتخابم هم نسخه سال 52 است. فکر کنم تنها فيلم جنايي ديگري باشد که من دوستش دارم. هيچ اقتباس ديگري بود که به نزديک شدنتان به موضوع کمک کند؟ نه هيچ وقت حس نکردم کسي به حريم شخصي لئونارد راه يافته باشد. در مورد اقتباس اسکات فرانک از شورتي را بگيريد چه؟ خوب بامزه است، چون خيلي به آن نزديک شده است. من فيلمنامه اش را خواندم و فکر کردم که او کار فوق العاده اي انجام داده است. اما باز هم چيزي در ترجمه گم شده بود من هميشه در اقتباس از رمان هاي المور لئونارد کمال گرا بوده ام، چون مي خواستم که آن حس سکانس هاي با ديالوگ هاي طولاني را که شخصيت ها آنها را به آرامي ادا مي کنند، در بياورم. براي من، لذت اقتباس اين است. من اصلاً نمي خواهم کار فرانک را تحقير کنم. فکر مي کنم که او با شورتي را بگيريد کار درخشاني کرده است، اما زواياي ديگري در رمان لئونارد وجود دارد که من به آنها علاقه مندم. پيش از اين بود که شما يک جورهايي نگران بوديد که صدايتان و ديالوگ هايتان شايد روزي کهنه شده و مردم از آن خسته شوند. همين دليل موجب شد که تصميم بگيريد به جاي اين که براي فيلم جکي براون سراغ يک فيلمنامه اورجينال برويد، از يک اقتباس استفاده کنيد؟ دليلش اين نبود، اما در جهت رسيدن به اين هدف خيلي کمک کرد. خيلي خوب است که به شيوه ديالوگ ها و استعداد خودم و هر آن چيزي که براي ارائه دارم وفادار باشم. نمي خواهم مردم مرا به خاطر ترحم انتخاب کنند. دوست ندارم چيزهايي که ارائه مي دهم هدر بروند. شما وقتي چيزي را که ديويد ممت نوشته مي خوانيد، متوجه مي شويد که اين ديالوگ ديويد ممت است. مي خواهم امتحانش کنم و تا جايي که مي توانم از آن دوري کنم. مي خواهم هم به عنوان يک نويسنده از آن دور شوم و هم به عنوان يک کارگردان. مي خواهم مردم فيلم تازه ام را ببينند، نه اين که شاهد فيلم بعدي ام باشند. متوجه منظورم مي شويد؟ بايد يادآوري کنم که من پيش از اين دو فيلم ساخته ام، پس صبر کنيد تا من شش فيلم بسازم و بعد شروع کنيد به دسته بندي کردنم. هميشه دوست دارم که کارهاي متفاوتي انجام بدهم. سگ هاي انباري، پالپ فيکشن، عشق واقعي و فيلمنامه ام براي قاتلين بالفطره در يک جور دنياي مختص من قرار مي گيرد. ولي اين موضوع نيست که آنها را فوق العاده مي کند. لري مک مورتري دنياي خودش را مي نوشت. جي دي سلينجر با دنياي خودش مي نوشت و دنياي خيلي واقعي هم بود و فکر مي کنم دنياي من هم همين طور است. اما با همه اينها بايد بگويم که اين فيلم در دنياي من اتفاق نمي افتد. در دنياي تو نيست؟ در دنياي المور لئونارد است و اين که در دنياي ديگري خارج از دنياي کوچکي که ساخته ام فيلم بسازم خيلي جذاب بود. اين دنياي داچ بود و به همين خاطر مي خواستم فوق واقعي باشد. از يک فيلم بردار ديگر استفاده کردم که کار شکل و شمايل متفاوتي داشته باشد. اين فيلم هنوز هم فوق العاده به نظر مي رسد، اما يک کم بيشتر به زمين نزديک شده است، کمي کمتر شبيه ديگر فيلم هايم شده و کمي بيشتر به يک فيلم دهه هفتادي شباهت پيدا کرده است. من صحنه هاي بازسازي شده را دوست دارم. در جکي براون اين کار را نکردم. هر نماي جداگانه در اين فيلم در محل واقعي فيلم برداري شده است. بعضي چيزها براي مکان هاي خاصي در جنوب لس آنجلس نوشته شده بود که من رفتم و آنجاها را پيدا کردم. به نظرم يکي از توانايي هاي مهم تو به عنوان يک نويسنده اين است که مي تواني ديد خودت نسبت به موضوع را جا بيندازي، دنيايت را بسازي و داستان هايت را داخل آن بگذاري. با توجه به اين موضوع و تفاوت ها با آن چه در جکي براون مي بينيم، چه اجزايي را مي تواني به طور شخص به عنوان دنياي تارانتينو اسم ببري؟ خب اين سؤال سختي است، چون کل اين قضيه ناخودآگاه است. همين طوري که پيش مي آيد. يکي از راه هايي که نويسندگان ديگر جهانشان را ساخته اند، استفاده از شخصيت هاي با مشخصات مشترک است و اين موضوع به نظرم خيلي جالب مي آيد. آن چيزي را که تو به آن ناخودآگاه مي گويي مي فهمم، اما تو هم آدم باهوشي هستي، مطمئنم که تو روي بخشي از آن هم تحليل داري، مخصوصاً آنجايي که به دنيايت مربوط مي شود. اگر بخواهيم حقيقت را بگويم، سعي مي کنم در پروسه نوشتن تحليلگر نباشم. واقعاً سعي مي کنم اين طوري نباشم. سعي مي کنم فقط در مسير جريان از مغزم به دست هايم تا جايي که قلمم اجازه مي دهد قرار بگيرم و همان طور که گفتم، در لحظه ببينم چه در مي آيد. اين با آن وقتي که بازي مي کني و يا سعي مي کني که باهوش باشي فرق مي کند. براي من حقيقت چيز مهمي است. شما دائما چيز مي نويسيد و به جايي مي رسيد که شخصيت هايتان ممکن است اين ور يا آن ور بروند و من نمي توانم دروغ بگويم. شخصيت ها بايد به خودشان وفادار باشند. و اين چيزي است که من در بيشتر فيلم هاي هاليوود نمي بينم. مي بينم شخصيت ها هميشه دروغ مي گويند. نمي توانند اين کار را بکنند، چون روي اينجا و آنجاي فيلم تأثير مي گذارد و شايد از آن آمار خوششان نيايد. براي من يک شخصيت نمي تواند کار خوب يا بدي انجام دهد. آنها فقط مي توانند کاري بکنند که درست باشد يا نباشد. نوشته هايم در اصل مثل يک مسافر هستند. بعضي از ايستگاه هاي زمان را مي شناسم و برخي از اين ايستگاه ها را هم نه. برخي در زماني که من به آن جا مي رسم، نقطه قابل بحثي خواهد بود. مي دانيد که هر فيلمنامه چهار تا شش صحنه مهم دارد که بايد بسازيدشان. باقي صحنه ها در ميانه قرار دارند که شما بايد - بدون اين که دست و پا بزنيد - آنها را روي کاغذ بياوريد. اين در حقيقت همان جايي است که شخصيت هايتان از آنجا مي آيند. اين طوري است که آنها را پيدا مي کنيد و جايي است که آنها زنده مي شوند. پس من مسيرهاي اصلي را که بايد از طريق آن به جايي که هستم برسم، پيدا کرده ام. اما حالا تازه شروع سفرم است. هميشه مي توانم اگر گم شدم، به مسيرهاي اصلي رجوع کنم، اما اجازه بدهيد آن چه را مي بينيد ببينيد. فکر کنم نويسنده رمان اين طور مي نويسد. المور لئونارد همين طوري مي نويسد. فکر مي کني تکرار يک عبارت يا کلمه در ديالوگ تأثير آن را روي بيننده بيشتر مي کند يا کمتر؟ خب من از اين شيوه زياد استفاده کرده ام. دوستش دارم. فکر کنم در ديالوگ هاي من کمي از چيزي که شما آن را موسيقي يا شعر مي توانيد بناميد وجود دارد و تکرار کلمات مشخصي به آن ريتم و ضرباهنگ مي دهد. اين فقط اتفاق مي افتد و من در جست و جوي ريتم صحنه با آن همراه مي شوم. به گمان اگر آنجايي که قرار است بروي با شخصيت هايت همراه باشد، به محل معتبري رسيده اي. مطمئناً کلمه کاکاسياه بخشي از جهاني است که تا به حال ساخته اي. اين يکي از چيزهايي است که در نوشته هايت قائم به ذات است. من يک مرد سفيدپوست هستم که از اين کلمه وحشتي ندارم. مي داني که اکثر سفيدپوست ها از اين کلمه تا سر حد مرگ هراس دارند. درست مي گويي. من فقط آن احساس گناه سفيدپوستي و مشکلات تبعيض نژادي را به کلي ندارم. کاملاً از آنها فراتر رفته ام. هيچ وقت نگران اين که هر کسي درباره من چه فکر مي کند نيستم، چون هميشه معتقدم که دل به دل راه دارد. اگر من کار خودم را انجام دهم و شما هم از همان جا بياييد آن را متوجه مي شويد و سؤالي برايتان پيش نمي آيد. و اگر با يک تير مي آييد که کار را با نفرت و اسلحه خودتان سلاخي کنيد، آن وقت است که به آن مکاني که من از آنجا مي آيم واکنش نشان مي دهيد. حالا تنها چيزي که من مي توانم بگويم اين است که اگر با کار من مشکلي داريد، شما نژادپرستيد. با شدت اين را مي گويم. واقعاً به آن اعتقاد دارم. هميشه تمايل داريد که زياد بنويسيد. منظورم مثلاً 500 صفحه اي است که براي پالپ فيکشن نوشتيد و بعد کوتاهش کرديد. فکر مي کنيد اين پروسه خوبي براي بيرون کشيدن بهترين مواد است؟ براي من که خوب کار کرده، اما در مورد بيشتر فيلمنامه ها اين طور فکر نمي کنم. من در پرده سوم نسبت به طولاني شدن کار جواب گو بودم. همه جور بلايي در ابتداي فيلم مي توانيد سرش در بياوريد، در حالي که اين تحمل لعنتي را وقتي به آخر فيلم نزديک مي شويد، نداريد. هميشه مي خواهيد ببينيد آخرش چه مي شود. همچنين در جکي براون سعي کردم در حول و حوش 120 صفحه از آن دست بکشم. فکر مي کنم به تعداد صفحات فيلمنامه، خيلي اهميت الکي داده شده است. اين يک چيز ساختاري است. منظورم اين است که در مورد جکي براون مي دانيد چطور بود؟ من در موقعيتي هستم که مي توانم بگويم گور پدر تعداد صفحات. مي دانم که قرار است فيلم حدود دو ساعت و نيم شود. کلاً اين تعداد صفحات مال مدير توليد است. او به من کاري ندارد. پس من نوشته ام را با کم کردن تعداد صفحات حماقت آميز نمي کنم. من با نزديک شدن پروسه نهايي کار کوتاه مي آيم، چون که خيلي افراط کارانه است. اما مي دانيد که عادت دارم کل توضيحات را براي همه چيزهاي بنويسم و از اين کار خوشحال مي شوم و نزديکي هاي آخر کار با تعداد صفات سر و کله مي زنم. و احتمالاً اين مي شود که وينسنت و جولز در پالپ فيکشن به اتاقي مي روند و شروع مي کنند با هم حرف زدن. در اين مورد قرار نيست من نگرانش باشم. تازه به خاطر اين که حالا فيلمنامه هايم منتشر مي شوند و قرار است يک سند لعنتي بشود، مجبورم اين کار را بکنم. من رمان نمي نويسم، اين فيلمنامه ها رمان هاي من هستند، پس من بايد به بهترين نحوي که مي توانم آنها را بنويسم. اگر فيلمم هيچ وقت ساخته نشود، باز هم به اين خاطر که من آن را نوشته ام بايد خوب باشد. چون ديگر روي کاغذ ثبت شده است. نوشتن جکي براون چه فرقي با پالپ فيکشن داشت؟ يک جورهايي بامزه بود، چون وقتي سر پالپ فيکشن بودم، خودم به تنهايي آن را مي نوشتم. داستان مياني را از فيلمنامه راجر آواري اقتباس کرده بودم، اما مي داني من هم در صفحه اول و هم در آخر کار بودم. اين طور نبود ما با هم کار کنيم و خودم به تنهايي آن را اقتباس کردم و تمامي تغييرات را که بايد مي دادم، دادم. نام من به تنهايي براي جکي براون روي فيلمنامه بود و من کسي بودم که اين کار را انجام داده بود. اما فکر مي کنم المور لئونارد شايستگي داشت که نامش روي فيلمنامه باشد. ما هيچ وقت درباره چيزي صحبت نکرديم، اما يک جور همکاري واقعي بين ما وجود داشت. در حقيقت اين من بودم که بار همراهي را بر عهده داشتم. من ديالوگ ها را دقيقاً همان طور که بود نگه داشتم و چيزهاي زيادي را هم از خودم اضافه کردم و حالا که زمان گذشته، يادم نمي آيد که کدام ها مال خودم بوده است و کدام ها از کتاب او آمده است. فکر نمي کنم ديالوگ هاي او جدا از کار بايستند. يا اين اتفاق براي مال من بيفتد. فکر مي کنم اين همکاري مثل يک ازدواج سعادتمند بود. • منتخبي از ديالوگ هاي فيلم هاي کوئنتين تارانتينو انتقام غذايي است که بايد سرد سرو شود. مترجم: کاميار کردستاني سگ هاي انباري(1992) آقاي سفيد (هاروي کايتل): سيگار مي کشي؟ آقاي صورتي (استيو بوشمي): ترک کردم. (مکث مي کند) حالا سيگار داري يا نه؟ آقاي صورتي: تا حالا کي رو کشتي؟ آقاي سفيد: چند تا پليس رو. آقاي صورتي: نه. آدم درست و درمون؟ آقاي سفيد: نه. فقط پليس ها. ادي (کريس پن): زود باش يه چيزي بسلف ديگه. آقاي صورتي (استيو بوشمي): اوووه من انعام نمي ذارم. ادي: انعام نمي ذاري؟ آقاي صورتي: نخير. به انعام اعتقادي ندارم. ادي: به انعام دادن اعتقادي نداري؟ آقاي آبي (ادوارد بانکر): مي دوني به اين دُخي ها چقدر حقوق مي دن؟ چندر غاز. آقاي صورتي: نمي خواد بهم بگي. اگه حقوقشون کمه خب مي تونن از کارشون بيان بيرون. ادي: بذار برم سر اصل مطلب، تو هيچ وقت انعام نمي دي؟ آقاي صورتي: انعام نمي دم، چون اصول اجتماعي مي گه مجبورم بدم. حالا اگه يکي خيلي زحمت بکشه و لياقتش رو داشته باشه يه چيزي، يه پول اضافه اي رو صورت حساب مي ذارم، ولي انعام دادن زورکي اين جوري مال پرونده هاست. تا جايي که مي دونم اينها دارن کارشون رو مي کنن. پالپ فيکشن (1994) اسمرالدا (آنجلا جونز): اسمت چيه؟ بوچ (بروس ويليس): بوچ. اسمرالدا: معنيش چيه؟ بوچ: من آمريکايي ام عزيزم. اسم هاي ما معني نداره. جولز (ساموئل.ال.جکسن): مارسلوس والاس چه شکليه؟ برت (فرانک ويلي): چي؟ جولز: تو مال کدوم کشوري؟ برت: چي؟ چي؟ چ... جولز: «چي» اسم هيچ جايي نيست که من بشناسم. تو«چي» انگليس صحبت مي کنن؟ برت: چي؟ جولز: انگليسي مادر به خطا. بلدي؟ برت: آره. آره. جولز: پس مي فهمي من چي مي گم. برت: آره. جولز: مارسلوس والاس چه شکليه؟ برت: چي؟ جولز: يه دفعه ديگه بگي«چي» يه دفعه ديگه بگي «چي» بهت اخطار مي کنم تو فقط يه دفعه ديگه بگو «چي» و ببين چه مي شه. (جولز، وينسنت و جيمي مشغول خوردن قهوه در آشپزخانه ي جيمي هستند) جولز: « هوم م م م. خدا لعنت کند جيمي. قهوه فرد اعلاييه. من و وينسنت به اين قهوه حاضري هاي تو يخچال هم راضي بوديم، اما ببين چه قهوه ي حقي واسمون تدارک ديده. طعم چي مي ده؟ جيمي: نمي خواد به من بگي قهوه م چقدر خوبه. خب؟ چون خودم خريدمش و خوب مي دونم چقدر درجه يکه. وقتي باني مي ره قهوه بخره کثافت مي خره. من قهوه فرد اعلا مي خرم چون دوست دارم وقتي مي خورمش عطرش بپيچه تو مخم، ولي مي دوني الان چي تو مخمه؟ عطر اين قهوه نيست، لشِ اون کاکا سياه تو گاراژه. جولز: جيمي اصلاً نگران اون قضيه نباش... جيمي (وسط حرفش مي پرد): نه نه نه بذار يه چيزي ازت بپرسم. وقتي زدي بغل ديدي جلو در خونه من مادر مرده نوشته «انبار ميت کاکاسياه»؟ جولز(مکث مي کند): نه نديدم. جيمي: مي دوني واسه چي همچين نوشته اي نديدي؟ جولز: چرا؟ جيمي: چون اينجا نيست. چون انبارداري نعش کاکاسياها شغل من نيست، واسه همينه نديدي. جودي (روزانا آرکت، ميا را روي زمين مي بيند): اين کيه؟ لنس (اريک اشتولس): زود برو سر يخچال و آمپول آدرنالين رو بيار. جودي: چش شده مگه؟ وينسنت (جان تراولتا): اور دوز کرده. جودي: بندازش بيرون اين زنيکه رو. لنس و وينسنت: آمپول رو بيار. جودي: تو روح جفتتون. (مي رود) وينسنت: عجب لجنيه. لنس: تو فقط باهاش حرف بزن و منم بهش آمپول رو تزريق مي کنم، ولي قبلش بايد برم کتابچه پزشکيم رو بيارم. وينسنت: کتابچه پزشکي ديگه واسه چه مي خواي؟ لنس: من که تا حالا آدرنالين به کسي نزدم. وينسنت: تا حالا نزدي؟ لنس: معلومه که نزدم، چون هيچ وقت با آدم هاي بي ظرفيت بازي نمي کنم. آدم بايد از پس خودش بر بياد. وينسنت: آمپول رو بزن. (لنس به دنبال کتاب به اتاق مي رود) وينسنت: بجنب لنس، داره تموم مي کنه. لنس: دارم مي جنبم ديگه. جودي (به وينسنت): داره دنبال چي مي گرده؟ وينسنت: نمي دونم يه کتاب انگاري. جودي (به لنس): داري دنبال چي مي گردي؟ لنس: يه کتابچه پزشکي سياه. جودي: دنبال چي؟ لنس: يه کتابچه پزشکي سياه. شبيه به اين دفترچه هاست که به پرستارها مي دن. جودي: من که کتاب پزشکي تو خونه نديدم. لنس: نه بابا دارم. مي دونم دارم. جودي: خب اگه اين قدر حياتيه همين جوري تزريق کن ديگه. لنس: نمي دونم م م م چه جوري بايد بزنم. چقدر بگم. جودي: حالا تو اين مدتي که داري مي گردي که اين بيچاره رو فرشت جون مي ده. تو خر تو خري اتاق چيزي پيدا نمي کني. جکي براون (1997) اُردل رابي (ساموئل.ال. جکس): ببينم مرده؟ آره يا نه؟ لوييز (رابرت دنيرو): خيلي. اُردل (چند ثانيه اي ساکت مي ماند و فکر مي کند و ناگهان مي فهمد چه کسي پول را برداشته): کار جکي براونه. لوييز: هي. اون دهن کثيفت رو ببند. منظورم اينه که يه کلمه ديگه هم نمي خواهم بشنوم. ملاني (بريجت فوندا): باشه لوييز. (لوييز اسلحه را بيرون مي آورد و به ملاني شليک مي کند) اردل رابي: چه جوري پيدام کردي؟ مکس چري (رابرت فورستر): وينستون پيدات کرد؟ اردل رابي: اون از کدوم گوري پيدام کرد؟ مکس چري: کارشه. آدم هايي رو پيدا مي کنه که نمي خوان پيدا بشن. اردل: دمش گرم. مکس چري: نيم ميليون دلار هميشه دو در مي شه. بيل را بکش: جلد 1(2003) هاتوري هانزو (شوني چيبا): چي تو رو به او کيناوا کشوند؟ عروس (اما تورمن): اومدم اينجا يه مردي رو ببينم. هاتوري هانزو: واقعاً؟ دوستت اينجا تو اوکيناوا زندگي مي کنه؟ عروس: دقيقاً نه. هاتوري هانزو: دوستت نيست؟ عروس: تا حالا نديدمش. هاتوري هانزو: نديديش؟ مي تونم بپرسم کيه؟ عروس: هاتوري هانزو. هاتوري هانزو (به ژاپني): از هاتوري هانزو چي مي خواي؟ عروس (به ژاپني): يه شمشير سامورايي مي خوام. هاتوري هانزو: شمشير سامورايي واسه چي مي خواي؟ عروس: مي خواهم يه جونور موذي رو باهاش بکشم. هاتوري هانزو (انگليسي): بايد موش چاق و چله اي باشه که شمشير هاتوري هانزو مي خواي. عروس: خيلي گنده است. اولين ميان نويس فيلم انتقام غذايي است که بايد سرد سرو شود. (ضرب المثل قديمي کلينگون ها) * کلينگون ها نژادي از موجودات فضايي هستند که در سريال و سري فيلم هاي پيشتازان فضا (Star Trek) از قهرمانان يا ضد قهرمانان اصلي محسوب مي شوند. کلينگون ها به جنگجويي و دلاوري مشهورند و زبان و فرهنگشان را بسياري از طرفداران سريال بلدند! عروس: گوگو من مي دونم که تو احساس مي کني بايد از اربابت محافظت کني، اما ازت خواهش مي کنم بزني به چاک. گوگو يوباري (چياکي کورياما): تو به اين مي گي خواهش؟ از اين بهتر هم مي تواني خواهش کني. بيل را بکش: جلد 2(2004) عروس (اما تورمن): بين خودمون دو تا مي مونه، اما برام سؤاله که وقتي پاي مي زد چشمت رو از حدقه درآورد چي بهش گفتي؟ (فلاش بکي نمايش داده مي شود که در آن پاي مي چشم ال درايو را کور مي کند) ال درايو (داريل هانا): بهش گفتم پيرمرد وامونده خرفت. عروس: اووه. چيز بدي بهش گفتي. ال درايور: مي دوني چي کار کردم؟ اون پيرمرد وامونده خرفت رو پاي مي، مسموم شده، غذا را بالا مي آورد) ال درايور (فلاش يک): کله ماهي دوست داري پيرمرد وامونده خرفت؟ ال درايور (زمان حال به عروس): کله ماهي ها رو مسموم کرده بودم. عروس: ال. خائن سگ مصب بهت هشدار دادم. ال درايور: و بهش گفتم «حرف پيرمرد خرفتي مثل تو برام از هيچي هم کمتر مي ارزه» (مي خندد) عروس: چه جوري پيدام کردي؟ بيل (ديويد کارادين): من يه مَردم! عروس: اينجا چي کار مي کني؟ بيل: چي کار مي نم؟ تا يه دقيقه پيش داشتم فلوت مي زدم، ولي الان دارم به زيباترين عروسي نگاه مي کنم که اين چشم هاي پير تا حالا ديدن. عروس: چرا اومدي اينجا؟ بيل: براي آخرين ديدار. عروس: قراره خوب باشي؟ بيل: تمام عمرم خوب نبودم، اما سعيم رو مي کنم... که خوش اخلاق باشم. ضد مرگ (2007) آرلن (ونسا فرليتو): چي رو گوش مي دي؟ جوليا جنگلي (سيدني تاميا پواتيه): دِيو دي، دوزي، بيکي، ميک و تيچ. آرلن: کي؟ جوليا جنگلي: ديو دي، دوزي، بيکي، ميچ و تيچ. آرلن: اينها ديگه کدوم خري ان؟ جوليا جنگلي: براي مزيد اطلاعت بايد بگم يه زماني پيت تاونزند محض پيوستن به همين ها داشت از دِ هو بيرون ميومد. اگه اونجوري مي شد. او وقت اسمشون الان بود ديو دي، دوزي، بيکي، ميک، تيچ و پيت. اگه نظر منو بخواي بايد اين کارو مي کرد که نکرد. (راديوي ماشين را روشن مي کند و ايستگاه راديويي آهنگ Hold Tight همين گروه را جوليا درخواست کرده پخش مي کند) جوليا جنگلي: پسرِ منه! * Dave Dee,Dozy, Beaky, Mick& Tich (يا به اختصار DDDBMT)گروه موسيقي پاپ/ راک انگليسي دهه 60 که کارهاي پرطرفداري در آن دهه داشتند. جوليا نام گروه را چند بار به اشتباه ميچ و تيچ مي گويد و همچنين اشاره مي کند که پيت تاونزند (گيتاريست و يکي از دو عضو اصلي دهو The Who) قصد داشته از گروه خودش خارج شود و به DDDBMT بپيوندد که اين داستان هم درست نيست. در حقيقت تاونزند مي خواست با همکاري راجر دالتري (خواننده و عضوديگر د هو ) که آن زمان اخراج شده بود و اعضاي گروه پدي، کلاوس و گيبسون يک گروه جديد تاسيس کند. تارانتينو به شيوه هميشگي از ترکيب اين واقعه با گروه DDDBMT داستان جوليا را ساخته که نمونه کاملي از جعل محبوب تارانتينويي است. پم(رز مک گوئن): حکمت گاو چرونيه؟ مايک بدل (کرت راسل): من گاو چرون نيستم پم بدلکارم. لي (مري اليزابت وينستد): ببخشيدا اما تو بچه کجايي؟ استراليايي هستي هان؟ زويي (زويي بل، با لحني که انگار بهش برخورده): چي مي گي تو يره؟ ابر ناتي (روزاريو داوسون): زويي مال نيوزلنده و هيچ وقت، تکرار مي کنم هيچ وقت، کيوي رو قاطي اُزي ها نکن. کيم: مگه اين که بخواي يه کتک سفتي بخوري. لي: آخ ببخشيد. خيلي معذرت مي خوام ازت. زوبي (زويي، ابي و کيم مي خندند): سر کارت گذاشتيم يره! * کيوي: پرنده بومي و نماد نيوزلند که قادر به پرواز نيست. همچنين در خطابي عاميانه و نه چندان مؤدبانه به اهالي نيوزلند گفته مي شود، در مقابل استراليايي ها را اُزي (Aussie) مي نامند. mate به معناي رفيق و دوست خطابي است که استراليايي ها همديگر را با آن صدا مي کنند که اينجا با تمساح «يره» جايش گذاشته شد. منبع: ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار 1+100
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 396]
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها