واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نزديك بود اسير شويم... نويسنده:عبدالرضا سالمي نژاد روزهاي غرورانگيز فتح المبين وآزادسازي سايت هاي چهار و پنج و جشن پيروزي مردم مقاوم شهرمان دزفول بود. شخصيت هاي سياسي، فرهنگي كشور از سراسر ميهن، خود را به دزفول رسانده بودند تا در شادي مردم اين شهر كه روزهاي آزادي خود را از زير توپ و خمپاره هاي دشمن تجربه مي كردند، شريك باشند. اولين در خواست شخصيت ها به محض رسيدنشان به مقر سپاه دزفول، همراهي آنها تا مناطق جنگي و مشاهده ميزان پيشروي قواي اسلام نزديك بود.من كه چند هفته اي بود با فرمانده و مسئولين خود در سپاه دزفول كلنجار رفته بودم تا اجازه دهند من نيز به مناطق جنگي بروم، اين فرصت را مغتنم شمردم. سهم من از شخصيت ها، همراهي حضرت آيت الله جمي تا مناطق جنگي بود. اين اولين باري بود كه اين شخصيت بزرگ و رزمنده را از نزديك مي ديدم. اين ديدار، شادي مرا دو برابر كرد. آيت الله با كمال تواضع سلام كرد و از من خواست كه به جاي او در صندلي بنشينم و او را تا جبهه هاي جنگ همراهي كنم. قبل از اينكه خودروي جيپ سيمرغ از داخل سپاه دزفول به بيرون حركت كند، دوستم گندمي را ديدم. او در حالي كه لبخندي بر لبانش بود؛ يكي از اعضاي شوراي انقلاب فرهنگي را كه چند ساعت پيش به جبهه برده بود، خاكي و گِل مالي به سپاه مي آورد. با تعجب از او پرسيدم، «گندمي! بيچاره را كجا بردي كه اينقدر گِل مالي بود؟» او با لبخندي شيطنت آميز گفت،«در جبهه در هر فاصله اي كه صداي سوت خمپاره ها يا توپ ها بلند مي شد، روي زمين دراز مي كشيدم و به دكتر مي گفتم،«روي زمين بخواب.» خصوصا جاهايي كه پر از گل و لاي بود، اين كار را بيشتر مي كردم، بيچاره او هم مي خوابيد.»گفتم، «بي انصاف! او از شخصيت هاي مملكتي است. براي چه اين كار را با او كردي؟ او پاسخم داد،«پدر آمرزيده با كت و شلوار اتو كرده آمده جبهه سر و وضع خاكي من و تو را ببينه. مگه اينكه سالن همايش است يا سخنراني؟» جوابي براي حرفش نداشتم، دستي محكم روي شانه اش زدم و از كنارش رد شدم.
خودم نمي دانستم كه بچه ها تا كجا پيشروي كرده و اينك در كدام سوي ميدان نبرد، خاكريز زده اند و با اين ناداني، مي خواستم اوضاع را براي آيت الله شرح دهم. خودرو كه از دو تا پل كرخه عبور كرد، سمت راست جبهه را انتخاب و به راننده اشاره كردم تا به طرف دشت عباس برود. از شانس بد، تنها جايي كه هنوز درگيري با شدت هر چه تمام تر ادامه داشت، همين منطقه بود. بچه ها سايت هاي چهار و پنج را آزاد كرده و تا مرز دو سلك پيش رفته بودند و فوج فوج اسراي عراقي را به پشت جبهه انتقال مي دادند. در اين چند روز هر چه درباره عمليات شنيده بودم، همه را براي آيت الله و همراهانش مو به مو تعريف مي كردم كه ناگهان چند گلوله خمپاره در كنار جاده يعني درست جايي كه ما در حرکت بوديم، منفجر شد. از دور بچه هاي سپاه و ارتش را ديدم كه از پشت خاكريز مثل اسپند روي آتش ورجه ورجه مي كردند و برايمان دست تكان مي دادند. من هم براي آنها دست تكان دادم. در همين حين آيت الله صبورانه پرسيدند،«پسرم! رزمنده ها براي چه دست تكان مي دهند؟ مثل اينكه خطري را اعلام مي كنند؟» جواب دادم،«حاج آقا! آنها دارند براي شما ابراز احساسات مي كنند.» يكي از همراهان گفت، «پدر آمرزيده! ابراز احساسات كدام است؟ از اين راه دور چطور متوجه آيت الله جمي شدند؟ بابا مثل اينكه ما داريم به طرف عراقي ها مي رويم.» وقتي بر شدت گلوله ها افزوده شد و خودروي ما نزديك ترين فاصله را با ميدان نبوت طي كرد در انفجار چندين گلوله و توپ تلو تلو خورد و نزديك بود واژگون شود، همراهان آيت الله با ترس و لرز پرسيدند، «آقاي راهنما! چه خبر است؟ نكند ما داريم راه را كج مي رويم؟» من كه نمي خواستم چيزي از پرستيژ راهنما بودنم كم شود، محكم جواب دادم، «نخير! اينجا دشت عباس است و بچه ها تا مرز پيش رفته اند.» از دور وقتي حركت تند تانك ها را در جهت خود ديدم، ترديدم به يقين تبديل شد و متوجه شدم كه چه كاري كرده ام. ما داشتيم دقيقا به طرف مواضع عراقي ها مي رفتيم. بلافاصله به راننده گفتم، «برگرد كه داريم اسير مي شويم.» بيچاره تا اين را شنيد، كم بود خودرو را واژگون كند. از بس خجالت زده شده بودم، هيچي نگفتم. فقط منتظر بهانه اي ماندم تا پياده شوم، چيزي كه از همان اول مترصد آن بودم. من داشتم دستي دستي يكي از ياران امام را تحويل عراق مي دادم! لحظاتي بعد وقتي از مهلكه بيرون آمديم، خوشبختانه از دور بچه هاي عمليات سپاه دزفول را پشت خاكريزي ديدم كه در حال محكم كردن آن بودند. به راننده گفتم بايستد. در يك چشم به هم زدن از صندلي، بيرون پريدم و از آيت الله عذر خواستم و گفتم، «آقاي جمي! بچه ها همين جا را آزاد كرده اند. با كلي از زمين هاي آن وري را. انگيزه من از همراهي شما، فرار از دست فرمانده ام بود، چون او چند هفته اي است كه نمي گذارد پا به جبهه بگذارم، مي گويد نوبت تو عمليات بعدي است.» آيت الله فقط لبخندي زدند و گفتند، «برو به سلامت رزمنده! ما خودمان راه را پيدا مي كنيم.» منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 23
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 249]