تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 8 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):ساعتى عدالت بهتر از هفتاد سال عبادت است كه شب‏هايش به نماز و روزهايش به روزه ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819069669




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

دو روایت از زندگی بی شناسنامه


واضح آرشیو وب فارسی:صدای ایران: اعتماد در گزارشی به زندگی کودکان بدون شناسنامه پرداخته است: روایت اول «خانم همه منو مسخره می کنن می گن تو به این بزرگی چطور کلاس اولی.» روپوش مدرسه اش سبز روشن است و مثل بیشتر دختربچه های دبستانی کیف کوله پشتی صورتی رنگی را به پشت انداخته است. امروز اول مهر است و سهیلا برای رسیدن این روز لحظه شماری می کرده؛ شوقی نه از آن دست شوق های کودکانه ای که دانش آموزان دبستانی روزهای اول مهر دارند. برای سهیلا مدرسه رفتن تنها مرحله ساده ای از زندگی اش نبوده است. او چند سال است که منتظر این روز است و حالا در سن ١٠ سالگی توانسته است در کلاس اول دبستان بنشیند. سهیلا شناسنامه ندارد و بسیاری از والدین کودکان بی شناسنامه از این موضوع ناآگاهند که با کپی شناسنامه مادر، کارت واکسن کودک و نامه ای از نهاد حمایت از خانواده دادگستری می توانند به آموزش و پرورش معرفی شوند و کودک شان را در مدارس دولتی ثبت نام کنند. امسال سازمانی مردم نهاد که یکی از فعالیت هایش کمک به آموزش کودکان بدون شناسنامه است، تعدادی از این کودکان را در شهر زاهدان شناسایی و شرایط ثبت نام آنها در مدرسه را فراهم کرده است. سهیلا و خواهر کوچک ترش مبینا از همان کودکان ثبت نام شده اند و امسال هر دو با هم کلاس اول رفته اند. حالا بعد از اولین روز مدرسه به همراه مادرش به انجمن آمده است. مادرش حوا می گوید: «دیشب از ذوق مدرسه تا صبح نخوابیده است. تمام شب می گفت، نکنه فردا منو راه ندن. نکنه بگن شناسنامه بیار.» سهیلا لبخند می زند و دست مادرش را می کشد و در گوشش چیزی می گوید. شاخه گل قرمز رنگی را از کیفش در می آورد و به دست حوا می دهد. حوا گلی را که سهیلا برای تشکر خریداری کرده به مسوولان انجمن می دهد. انتهای خیابان آزادی شهر زاهدان، به سمت شمال شیرآباد نام دارد. شیرآباد محله خوشنامی نیست. نامش به فقر و اعتیاد و تبهکاری گره خورده است. اینها خصوصیت تمام محلات حاشیه نشین است. این محله، مکان زندگی بسیاری از خانواده هایی است که میزان درآمدشان در قهقرای خط فقر است. ناامنی و جرم خیزی قیمت اجاره خانه های اینجا را نسبت به باقی نقاط شهر پایین آورده است. هر چه به شماره میلان های خیابان آزادی اضافه می شود، چهره فقر ناموزون تر و کریه تر می شود. کوه های شمالی شهر زاهدان، کوچه هایی را در دامن خود جای داده اند که مأمن زباله و فاضلابند. بچه ها هر روز از لابه لای همین زباله ها به مدرسه می روند و بعد از مدرسه توی همین کوچه های خاکی که تحمل بویش برای هر تازه واردی مشکل است، بازی می کنند. خانه سهیلا هم در انتهای یکی از همین کوچه هاست، از اینجا تا قله کوه راه زیادی نیست. ده ها خانه بی هیچ نظم و قاعده ای در این کوچه و فرعی هایش ساخته شده اند. معماری خانه ها بسته به توان مالی خانواده ها متفاوت است. بعضی های شان سرپناه هایی هستند که به باد و بارانی سقف شان ویران می شود. همین هفته گذشته باران سیل آسای زاهدان بسیاری از آنها را نیمه ویران کرد. اما خانه سهیلا که در یکی از فرعی های انتهایی کوچه قرار گرفته است، ساختمان محکمی است که بودن در آن باعث می شود کمی از طعم تلخ فقری که در تمام این محله می توان چشید کم شود. از انتهای مسیری که به خانه سهیلا ختم می شود، باریکه ای از آبی متعفن سرازیر شده است. تمام خانه ها چاه فاضلاب ندارند و فاضلابی که تولید می شود به کوچه اصلی رها شده و از آنجا در کنار تل زباله ابتدای کوچه سرگردان می ماند. رحمان، پدر سهیلا بر در خانه اش ایستاده است. دهه چهل زندگی را پشت سر گذاشته و سال ها کار کردن در میدان بارِ میوه پشتش را در میانسالی خمیده کرده است. مبینای کوچک خودش را در میان دستان پدر پنهان کرده است. لباس سبز بلوچی با سوزن دوزی هایی که رنگ غالب آنها ارغوانی است به تن کرده و شال بلند همرنگ سردست هایش تا روی زانوهایش کشیده شده است. رحمان در گوشه حیاط، باغچه ای سر سبز درست کرده است که درخت های جوانش هنوز به اندازه کافی قد نکشیده اند، اما گل و گیاهان دیگرش به ثمر نشسته اند. پدرش از مهاجران افغان است که در سنین جوانی به ایران آمده بوده، در زابل زندگی و ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است. یکی از فرزندانش رحمان است. در ایران متولد شده و با گذشت بیش از ٤٠ سال از عمرش حتی یک بار هم به افغانستان نرفته، اما هنوز هیچ مدرک هویتی ندارد. در این خانه دو خانواده زندگی می کنند. خانواده رحمان و برادر همسرش. چون شناسنامه ندارد، اجاره کردن خانه ای مستقل که مناسب خانواده او باشد کمی سخت است. معمولا در جای دیگری از شهر به بی شناسنامه ها خانه اجاره نمی دهند. حوا و زنان دیگر ساکن خانه در حیاط ایستاده اند. دختر بچه ها و دختران جوان با لباس های رنگ به رنگی که نقش های سوزن دوزی آنها کار دست حوا و عروس خانواده شان است را به تن کرده اند. لباس های بلوچی گرانقیمت هستند و زنان و دختران بلوچ برای اینکه بار خرید لباس را بر دوش خانواده نگذارند، معمولا خودشان سوزن دوزی یاد می گیرند. همگی در اتاق مهمانی خانه می نشینند. دور تا دور اتاق پر است از پشتی هایی با پارچه های گلدوزی شده از رنگ های قرمز و سبز و ارغوانی که بخشی از جهیزیه حوا بوده اند. رحمان هم مبینا را بغل می کند و در کنار حوا می نشیند. درهم است و در این حالت قوز پشتش بیشتر نمایان می شود. دست هایش سرگردانند. گاهی موهای دخترش را نوازش می کند و گاهی ریش های خودش را. می گوید: «ما خودمان را ایرانی می دانیم. سال هاست اینجا زندگی می کنیم. انصاف نیست وقتی می خواهم برای فرزندانم شناسنامه بگیرم، بگویند به افغانستان برگردید. کجا برویم؟ به میدان بروید و درباره من بپرسید. همه من را می شناسند.» او از قانونی که مطابق آن به فرزندان اتباع خارجی که تا سن ١٨ سالگی در ایران مانده اند شناسنامه می دهند آگاهی ندارد. کسی هم در این سال ها این موضوع را به او یادآوری نکرده، چهل ساله است و ٢٢ سال از ١٨ سالگی اش می گذارد اما همچنان شناسنامه ندارد. حوا و رحمان سه فرزند دختر دارند. مبینای هفت ساله، سهیلای ١٠ ساله و مینای ١٤ ساله. حوا جوان است هنوز ٣٠ را پشت سر نگذاشته است. زیبایی اش مثل زیبایی بسیاری از دختران بلوچ از چشم های درشتش آغاز می شود. اولین کودکش مینا را در سن ١٤ سالگی به دنیا آورده است و حالا مینا ١٤ ساله است. در همان سنی که مادرش ازدواج کرده است. و باز هم مثل بسیاری از زنان بلوچ در سنین پایین راهی خانه شوهر شده و می گوید اصلا نمی دانستم ازدواج کردن چیست. اینها حرف هایی است که حوا بعد از رفتن شوهرش می گوید. زندگی اش را دوست دارد و اگر نگران آینده سه فرزندش نبود شاید گله دیگری از زندگی با رحمان نداشت. اما رحمان از غالب مردان سنتی بلوچ متفاوت است. این را از تعداد کم فرزندانش، علاقه و رسیدگی فراوان به دخترکانش و نگرانی بابت تحصیل آنها می توان فهمید. حوا می گوید این رفتارش مایه دلگرمی است. هیچ وقت به خاطر اینکه فرزند پسر ندارد شکایت نکرده و همیشه می گوید این دختران نعمت زندگی هستند. «چیزی برای بچه هایش کم نگذاشته اما همیشه به خاطر وضعیت شناسنامه شان احساس شرمندگی می کند.» شاید دلیل این احساس شرم پدر را بتوان از اضطراب چهره مینا پی برد. مینای ١٤ ساله تنها دختری است که در این خانه به مدرسه نمی رود. مینا کم حرف است و ناخنی که ریز ریز بین دندان هایش جویده می شود، اضطرابش را تسلی می دهد. چشم های زیبایی که از حوا به ارث برده غمگینند. و حالا خواهرش به مدرسه می رود، مثل دختر دایی ها و دختر خاله هایش و سهیلا نگران آینده ای است که می داند با درس نخواندن چندان برایش درخشان نخواهد بود. انجمنی که به ثبت نام خواهران مینا کمک کرده بود توانسته برای تحصیل او نیز نامه ای از آموزش و پرورش بگیرد. اما مطابق قوانین آموزش و پرورش کودکان بالای ٩ سالی که برای اولین بار به مدرسه می روند باید برای تحصیل به مدارس روستایی در حومه شهر زاهدان بروند. نزدیک ترین مدرسه روستایی تا محل زندگی آنها ساعت ها فاصله دارد و گرچه هزینه رفت و آمد بسیار زیاد است اما رحمان می گوید حاضر است این هزینه را پرداخت کند، اما نگران است مسیر طولانی و هر روزه دخترش را خسته و فرسوده کند. مشکلات خانواده ای که هویت شان در جایی ثبت نشده کم نیست. از مدرسه ای که می خواهد برخلاف قانون از هر فرزندشان ٣٠٠ هزار تومان هزینه بگیرد تا صاحبخانه های سودجویی که بی شناسنامگی را بهانه ای برای بالابردن اجاره می دانند. رحمان بیش از ٢٠ سال است کار می کند اما یک روز هم بیمه نداشته است. مینای کوچک پشت سر هم سرفه می کند، سهیلا هم. چند هفته ای است که بچه ها سرما خورده اند و سرماخوردگی تبدیل به عفونت شده است. حوا می گوید وقتی مریضی می آید همه با هم مریض می شوند. بدون داشتن بیمه هزینه درمان بچه ها برای یک بیماری ساده، در این دو هفته صدهزار تومان بوده است. یک ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته است و ظاهرا در مدرسه تفاوتی میان سهیلا و سایر دانش آموزان نیست. دیگر کسی به خاطر قد بلندترش به او نمی خندد. حتی او با استعدادی که از خودش نشان داده توانسته مبصر کلاس شود و به دانش آموزان دیگر و خواهرش مبینا در انجام تکالیف مدرسه کمک کند. اما سهیلا با تمام تلاشی که از خود نشان می دهد درآخر سال کارنامه ای دریافت نمی کند. خودش هنوز این موضوع را نمی داند که بدون شناسنامه هیچ مدرک دیگری از جمله کارنامه تحصیلی به نام او ثبت نمی شود. اما مسوولان دایره امتحانات آموزش و پرورش می گویند، برای سهیلا و باقی کودکان بی شناسنامه کارنامه صادر می شود و اگر روزی موفق شدند شناسنامه بگیرند، می توانند برای دریافت کارنامه ای که آنها با اصطلاح کارنامه محرمانه از آن یاد می کنند به آموزش و پرورش مراجعه کنند. سهیلا احتمالا به این زودی ها نمی تواند کارنامه ای داشته باشد. اگر سه سال منتظر ماند تا به مدرسه برود، با روال قانونی کنونی، اگر هم بتواند شناسنامه بگیرد، سال های زیادی طول خواهد کشید تا بتواند کارنامه اش را به دست بگیرد، روزی که شاید لذت گرفتن کارنامه، مانند تجربه پایان سال تحصیلی برای کودکی ١٠ ساله لذت بخش نباشد. روایت دوم دو سال پیش تصمیم گرفته بود ازدواج کند. احمد ٢٤ ساله است و خیلی زود رویای تشکیل خانواده به سرش آمده بود. اما خانواده ای که احمد چند سال است در مغازه آنها کار می کند او را از ازدواج منصرف کردند. ازدواج احمد چالشی بزرگ برای او همسر و فرزندان آینده اش است و شاید بهترین راه به تعویق انداختن آن باشد. مانع ازدواج او فقط مشکلات معمول اقتصادی نیست. احمد نمی تواند نام همسرش را در جایی ثبت کند. او شناسنامه ندارد و ازدواج او مساوی است با تولد فرزندانی بی شناسنامه و بی هویت، مانند خودش. چهره اش آرامشی عمیق دارد و هنگام حرف زدن لبخند می زند. نگاه می کند به ردیف کارتن های کنار مغازه، یکی یکی آنها را از کامیون پایین آورده و می شمرد. زندگی احمد در همین محدوده کوچک خانه تا مغازه خلاصه شده است. او اینجا را دوست دارد. خانواده ای که برای شان کار می کند آنقدر به او محبت کرده اند که او خود را یکی از اعضای شان بداند. برای جوانی بدون شناسنامه، داشتن چنین تکیه گاهی گنج است. همین هفته پیش بود که با نگرانی به صاحبکارش زنگ زد و گفت او را دستگیر کرده اند و می خواهند برای بار دوم به افغانستان ببرند. احمد می گوید ایرانی است. اما پدرش، پیرمردی روستایی بی شناسنامه بوده که هر گز روستایش را ترک نکرده و برای فرزندانش هم شناسنامه نگرفته است. زندگی او در همان روستایی خلاصه می شده که بعد از مرگش همسر جوان و کودکانش آنجا را ترک می کنند و به شهر کوچ می کنند. جایی که بدون ثبت شدن نام و داشتن مدرکی که هویت ایرانی شان را نشان دهد زندگی سخت و پراضطرابی را تجربه می کنند. احمد می گوید ایرانی است اما با او همانند اتباع غیر قانونی افغان رفتار می شود. هفته پیش که دستگیر شد، وساطت ها و صحبت های خانواده ای که او نزد آنها کار می کند باعث شد احمد آزاد شود. «احمد اگر در افغانستان به تو شناسنامه و مدارک بدهند، آنجا می مانی؟» رنگ لبخند از روی لبش پاک می شود و خیلی مصمم می گوید: «نه. من ایرانی ام. کشورم اینجاست. کار و زندگی ام اینجاست. حتی بدون شناسنامه هم اینجا می مانم.» این بار اولی نیست که احمد دستگیر شده است. او بارها تنها به جرم نداشتن مدارک هویتی دستگیر شده است. سه سال قبل نیروی انتظامی به خانه آنها رفته، او، خواهر کوچک تر و برادر بزرگ ترش را بازداشت و با سایر اتباع غیرقانونی روانه افغانستان کرده بودند. شهربانو، مادر احمد دو میلیون و ٥٠٠ هزار تومان به قاچاقچی های انسان داده بود و توانسته بود فرزندانش را به ایران برگرداند. هنوز هم بخشی از درآمد احمد صرف پرداخت بدهی هایی می شود که مادرش برای بازگشت او به ایران باید پرداخت کند. شهربانو همیشه نگران است. هر ساعتی که احمد یا فرزندان دیگرش دیر به خانه برگردند، برای مادرشان به معنی دستگیر شدن شان است. او در نوجوانی به عقد چوپانی همسن و سال پدرش درمی آید و در جوانی بیوه می شود و شش سال است که برای گرفتن شناسنامه فرزندانش راه دادگستری و ثبت احوال را در پیش گرفته است. خودش می گوید حتی برای ثابت کردن هویت ایرانی فرزندانش به تهران هم سفر کرده است. اما گره هویت شناسنامه این خانواده راه حلی به ظاهر ساده دارد. اگر پسرعموهای احمد راضی شوند برای آزمایش DNA مراجعه کنند و اصل و نسب خانوادگی شان ثابت شود، به آنها شناسنامه تعلق می گیرد. اما انگار پسر عموها زیر بار انجام چنین آزمایشی نمی روند. جدای از هزینه های انجام آزمایش های تشخیص هویت، عروس بزرگ خانواده می گوید: «فکر می کنند این آزمایش برای شان دردسر درست می کند. بارها از آنها درخواست کردیم، گفتیم خودمان هزینه این آزمایش را می پردازیم. حتی از دادگاه خواستیم نامه بدهد و مجبورشان کند آزمایش را انجام دهند، اما به ما گفتند اجازه نداریم این نامه را صادر کنیم.» در و دیوار خانه احمد وصله ناجوری است بر خانه های آجر سفالی همجوارش. وجود چنین خانه ای در یکی از محله های بالای شهر بسیار غریب است. در نگاه بسیاری از رهگذران اینجا زمینی متروک به نظر می آید. اینجا زمینی بوده که به یکی از اقوام احمد تعلق داشته است و با داشتن چند اتاق نیمه کاره، بدون لوله کشی آب و برقی که اکثر اوقات قطع است، چند سالی است سرپناه آنهاست، اما چند ماهی است که صاحبخانه برای تخلیه اینجا به این خانواده فشار می آورد. حیاط خاکی خانه و پس مانده آبی که در چاله های کوچک وسط حیاط جمع شده اند، شبیه خانه های حاشیه شهر است. چند گالن کوچک آب را برای شست وشو در حیاطی گذاشته اند که تنها زینت آن درخت اوکالیپتوس کهنسالی است که از ظاهرش معلوم است برای مدتی طولانی آب نخورده است. یک دالان کوچک و تاریک به سمت دو اتاق نیمه ساخته ای می رودکه در ندارند و پرده هایی پارچه ای بر ورودی شان نصب شده. اینجا چراغی روشن است که نور زرد و دلگیر آن نمی تواند تمام فضا را پوشش دهد. شهربانو در پشت پرده و در اتاقی دیگر نشسته است. تنها سایه اش دیده می شود و از صدای به هم خوردن ظرف ها می توان حدس زد که آن جا آشپزخانه است. عروس بزرگ خانواده او را صدا می کند. شهربانو پرده زرد رنگ را کنار می زند و می نشیند. چادرش را روی سرش می کشد و در تاریکی اتاق نمی توان جزییات صورت آفتاب خورده اش را تشخیص داد، چهل و چند ساله است و بیمار. معلوم نیست تا چند سال دیگر باید برای گرفتن شناسنامه فرزندانش راهی اداراتی شود که از قوانین آنها هیچ نمی داند. شهربانو سه پسر و دو دختر بی شناسنامه دارد که از داشتن کمترین امکانات هم محروم مانده اند. یارانه نقدی و بیمه درمانی که هیچ، حتی برای زمستان یارانه نفت به آنها تعلق نمی گیرد. در این خانه کسی برای بیماری به پزشک مراجعه نمی کند. عروس بزرگ می گوید: «مگر آنکه در حال مردن باشیم.» پسران بزرگ ترش ازدواج کرده اند و بدون شناسنامه و با ترس همیشگی از دستگیر شدن، پیدا کردن کار برایشان دشوار است. یکی از عروسان خانواده که کودکی در راه دارد، می گوید: «شوهر من کارگر ساختمانی است اما هر جا که برای کار می رود از او مدرک شناسایی می خواهند. حتی نمی توانم با شوهرم به خیابان بروم. اگر دستگیر شویم چطور ثابت کنیم زن و شوهریم.» با تمام تلاش های خانواده احمد برای دریافت شناسنامه، حالا تنها به دریافت کارت ترددی که بتوانند با آن کار کنند و راحت رفت و آمد کنند راضی شده اند. اما چنین مدرکی هم به آنها تعلق نمی گیرد. عروس کوچک خانواده می گوید: « من نگران این کودکی هستم که در راه است، بدون شناسنامه سرنوشت خوبی ندارد.» شهربانو دیگر امیدی ندارد که پسرعموهای احمد برای انجام آزمایش رضایت دهند. این را از جواب های کوتاه و لحن نا امید صحبت هایش می توان فهمید. دستش را آرام آرام می کشد روی زیرانداز مندرسی که به عنوان فرش پهن کرده اند و به عروس بزرگش چشم می دوزد که هنوز هم تلاش می کند برای خانواده شوهرش شناسنامه بگیرد. اعضای دیگر خانواده انگار امیدشان را از دست داده اند. دخترنوجوان شهربانو که اکثر اوقات در خانه حبس است، در کنار عروس شان نشسته، او هم مثل مادر چشم دوخته است به عروس. نه تنها از مدرسه رفتن محروم مانده، بلکه با خاطره تلخی که از بردن شان به افغانستان دارد، از بیرون رفتن از خانه نیز واهمه دارد. احمد در حال حاضر باید زندگی خواهران و مادرش را با همان درآمد کارگری اداره کند. می گوید دیگر بیش از این نمی توانیم برای گرفتن شناسنامه هزینه کنیم. حرف ها که به ماجرای ازدواجش می رسد، لبخندش دوباره محو می شود و این بار خجالتی آمیخته با اندوه توی صورتش می نشیند. باز هم می گوید: «نه. فعلا ازدواج نمی کنم.» این بار «نه» را مصمم نمی گوید بلکه با تردیدی از سر اجبار. احمد دیگر چیز زیادی از زندگی نمی خواهد، همین که در مسیر خانه به مغازه با ترس رفت و آمد نکند و همین که مادرش نگران دستگیری او نباشد برایش کافی است.


شنبه ، ۹آبان۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: صدای ایران]
[مشاهده در: www.sedayiran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 5]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن