واضح آرشیو وب فارسی:نسیم صبا: سخت ترین مأموریتم شهید علیرضا موحد دانش اولین فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا و فرمانده گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده داشت که نقش فعالی در مراحل سه گانه «الی بیت المقدس» و آزادی خرمشهر ایفا کرد. در زیر، برگ هایی از زندگی علیرضا موحد دانش را از زبان نزدیکان وی می خوانید: در خرداد سال 1361 با دختری م?منه عقد ازدواج بست. پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عملیات «والفجر 1» با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات مجروح شد. مهمان بانوی دو عالم مادرش می گوید: چند روز قبل از شهادت علیرضا من که در خارج از کشور به سر می بردم، خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم که تمام کوچه مان را چراغانی کرده و دیوارهایش را از پرچم پوشانده اند. خانم فاطمه زهرا (س) جلوی در خانه ایستاده اند و مردم بین خودشان نقل پخش می کنند. دریافتم که شاید برای علیرضا اتفاقی افتاده است و همین طور هم بود. چند روز بعد همسرم از ایران تماس گرفتند و خبر شهادت او را به من رساند. همه چیز همان طور که علی می خواست شد. سیزدهم مرداد سال 1362 و عملیات والفجر 2 بود. علیرضا که زخمی شده بود، در آخرین لحظات به سختی خودش را به بی سیم عراقی ها رسانده، سیم آن را با دندان جوید تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد. پس از قطع سیم که دشمن متوجه این کار علی شد، او را به رگبار بسته، راهی دیار بهشت گرداند. پیکرش، همان طور که آرزو داشت پس از مدت ها، به وطن بازگشت و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد. روز 22 مرداد، یعنی درست در سالگرد ازدواجش، علی را در بهشت زهرا دفن کردند و در همان مسجدی که مراسم عروسی اش را در آن برگزار کرد، برایش مراسم ختم گرفته شد. مأموریتی را که انجامش برایم سخت بود، خودش به عهده گرفت. علی این بار هم به کمکم آمده بود. مأموریتی را که انجامش برایم سخت بود، به عهده گرفته بود. در راه که برمی گشتم به یاد عملیات بازی دراز افتادم. آن زمان که علی دستش قطع شده بود، کنارش رسیده بودم و او با آن حالت عرفانی پرسیده بود: «آقا رو دیدی؟» همرزم او می گوید: مسئولیت رساندن خبر شهادت علی به عهده من گذاشته شد و این سخت ترین مأموریتی بود که تا آن موقع انجام داده بودم. تمام راه را با خودم فکر می کردم چگونه و با چه جمله ای شروع کنم. پدر و مادر علی دو پسر و یک دختر داشتند. یک پسرشان که در عملیات بیت المقدس شهید شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ایران نبود و مادر علی هم به خاطر بچه دار شدن دخترش به آنجا رفته بود. حالا من باید در این تنهایی خبر شهادت پسر بزرگشان را می رساندم. آقاجان در را به رویم باز کرد. سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و برای آن که وانمود کنم از علی خبر ندارم پرسیدم: علی برگشته؟ آقاجان نگاه معنی داری به من کرد و گفت: بیا تو. وقتی داخل خانه شدیم، آقاجان روبه رویم دوزانو نشست. آرام و متین گفت: «اومدی خبر شهادت علی رو به من بدی؟ اگر فکر می کنی ذره ای ناراحت می شم، اشتباه می کنی. دیشب خواب علی رو دیدم.» از من خداحافظی کرد و گفت: «بابا منو حلال کن. من دیگه رفتم» . بعد آقاجان به خانه دخترش در خارج تلفن کرد و همسرش را پای تلفن خواست. وقتی ارتباط برقرار شد، مادر علی اولین حرفی که زد، این بود که خواب علی را دیده و از شهادتش خبر دارد. علی این بار هم به کمکم آمده بود. مأموریتی را که انجامش برایم سخت بود، به عهده گرفته بود. در راه که برمی گشتم به یاد عملیات بازی دراز افتادم. آن زمان که علی دستش قطع شده بود، کنارش رسیده بودم و او با آن حالت عرفانی پرسیده بود: «آقا رو دیدی؟» بعد در بیمارستان از بسیجی ایی صحبت کرده بود که از دست آقا امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف آب نوشیده بود. بعدها با یادآوری این قضیه علاقه مند شدم آن بسیجی را پیدا کنم. خیلی تلاش کردم. سراغ تک تک بچه هایی که در آن عملیات شرکت داشتند رفتم. بچه های گردان شش، چهار، هفت، نه و بسیجی های محلی و ثابت خودمان؛ اما هیچ کس در این باره چیزی نمی دانست. حس عجیبی داشتم، حسی که می گفت آن بسیجی خود علی بوده. خوش به سعادتت علی.
جمعه ، ۸آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نسیم صبا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]