واضح آرشیو وب فارسی:فارس:
با اجازه قیصر
نمازش به وقت است. با اولین الله اکبر، رو به قبله می ایستد، دیگر خودش نیست؛ پرنده ای است در آسمان! حتی فراتر از یک پرنده ی معمولی! اوج می گیرد. با ابرها خداحافظی می کند؛ بالا. باز هم بالا. خیلی بالاتر! تا جایی ممکن و نا ممکن!
خبرگزاری فارس- گروه کتاب و ادبیات: سه شنبه است؛ دوست داشتنی ترین روز روز هفته برای قیصر؛ که قلم را روی کاغذ سر می دهم: « نه! خوش خیالی از این بالاتر نمی شود که فکر کنم بعد از سال ها: ده سال، صد سال، وقتی که هی مثل فرفره توی این صفحه _ آن صفحه از کتابم گشتم، تو را در جایی: زیر میز، پشت درخت، لای ابر ها پیدا می کنم!» نه؛ نمی شود! یک حسی به من می گوید:« یعقوب حیدری! تو از اولش هم خوش خیال بودی! تو، هنوز خیلی مونده که قیصر رو، خوب خوب بشناسی. اون یا به قول تو: «مارمولک!» در اصل: یه پرنده ای است منحصر به فرد! بالش رو بچینی، می پره. قایمش کنی، با «نماز» اش قفس کاغذی تو رو، دور میزنه و می ره اون جایی که فکر می کنه باید بره. حالام رفته؛ خیلی وقته که رفته. تو، خواب بودی که رفت. اگه باور نداری یه نگاه به این شعر؛ شعر «سفر ایستگاه» اش بنداز: قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود و من چقدر ساده ام که سال های سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام! در همهمه ی تلق_تولوق قطار هر بیت این شعر، احساس می کنم آن موقع هم که مثلا بیدار بود و داشتم کتاب «قیصر امین پور در این کتاب قایم شده» را می نوشتم، باز خواب بودم! این قطار، همان موقع هم داشت می رفت؛ ایستگاه به ایستگاه، با ایستگاه، بی ایستگاه. اما آن که به انتظار ایستاده و به نرده ها تکیه داده، غیر از خودم کسی نیست! سه شنبه را به چهارشنبه چهارشنبه را به پنجشنبه و جمعه و بقیه روزها می بافم تا پیراهن سه شنبه به تنم تنگ نشود. ولی برایم تنگ است، خیلی هم تنگ است. با نگاهی مثل هر وقت که در درسی صفرل می گرفتم، به پاهایم زل می زنم: حتی سایه ام رفته است! حتی، چترم! ابر را می گویم؛ و آفتاب تقریبا بالای سرم است: داغ داغ! اما داغی اش مثل داغی روز دوشنبه، یکشنبه و روزهای دیگر نیست. یا مثل داغی خیلی از سه شنبه های دیگر. امروز_ این سه شنبه، سه شنبه دیگری است. به نظرم همان سه شنبه ی دوست داشتنی قیصر: سه شنبه؛ چرا تلخ و بی حوصله؟ سه شنبه؛ چرا این همه فاصله؟ سه شنبه؛ چه سنگین! چه سرسخت! فرسخ به فرسخ! سه شنبه خدا کوه را آفرید! با تیک تاک ثانیه های این سه شنبه، ناگهان یاد نماز قیصر می افتم؛ به یاد پل نهم از «قیصر امین پور در این کتاب قایم شده!»؛ و از حفظ، با خودم پچ پچ می کنم: نمازش به وقت است. با اولین الله اکبر، رو به قبله می ایستد، دیگر خودش نیست؛ پرنده ای است در آسمان! حتی فراتر از یک پرنده ی معمولی! اوج می گیرد. با ابرها خداحافظی می کند؛ بالا. باز هم بالا. خیلی بالاتر! تا جایی ممکن و نا ممکن! ضمن پچ پچ، چند سطر می روم پایین تر: « امروز_ منظورم آن روز_ سرم زده یه جورهایی اندازه ی فاصله زمین و آسماناو را بسنجم. وقت اذان، با قیافه ی درب و داغونی، موی دماغش می شوم: -ق...ق...قیصر! یه اتفاقی واسم افتاده! کمی پیش وضو گرفته. در حالی که دارد آستین هایش را پایین می دهد، کمی هراسان می گوید: - من باید چه کاری انجام بدم؟ می گویم: - ماجراش طولانی یه! نمازت رو بخون، بعد. - نماز؟ دستش را می اندازد دور گردنم. - همین حالا، بهتره به ام بگب چی شده و من این وسط چه کاره ام! مکث می کنم. نمی دانم چجوری بگویم! قیصر سکوتم را می شکند. -نه، مثل این که خیال داری نمازم رو با این من و من هات، باطل کنی؟ - می شه بنویسم؟ - بفرما این قلم؛ این هم کاغذ. دو خط بیشتر نمی نویسم! وقتی نوشته ام را به قیصر می ده مسریع در می روم. نمی خواهم پیش من بخواند که نوشته ام :«پرنده ی خوب من، واقعا منو ببخش! فقط خواستم اوج پروازت را متر کنم...» بقیه آن ماجرا را رها می کنم، چون حالا«ارشمیدس» وجودم مرتب داد می زند: «یافتم! یافتم!» آفتاب، دیگر کاملا بالای سرم است. نه ذره ای این ور، نه ذره ای آن ور؛ آمیخته با بوی گل محمدی. از ذوق، شوقم؛ از شوق، ذوق! می دوم ؛ نه مثل دوشنبه، یکشنبه یا خیلی از روزها. بلکه درست مثل سه شنبه ی امروز؛ عین یک دونده! از کوچه ای به کوچه ای. از خیابانی به خیابانی. اما، نه در کوچه-خیابان های کتابم. شک ندارم که این دفعه، یک نفر غیر از من، در یکی از این کوچه ها، خیابان ها، موی دماغ قیصر شده است؛ آن هم دست موقع اذان ظهر. ..... و سه شنبه؛ چه سنگین! چه سرسخت! فرسخ به فرسخ! سه شنبه؛ خدا-خدایش قیصر را آفرید! یادداشت از یعقوب حیدری انتهای پیام/و
94/08/07 - 12:08
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]