واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
وقتی برای خودتان کار می کنید نويسنده: جان مک میلان ترجمه و تنظیم: مهدی نصرتی داستان بازار معمولا بنگاه های کوچک پویاترین و کارآفرین ترین بنگاه ها هستند. در حالی که بنگاه های بزرگ وقتی در صنعت حالت غلبه پیدا می کنند که صرفه های مقیاس وجود داشته باشد. این حالت به ویژه در مورد صنایعی چون فولاد، خودرو و صنایع نرم افزاری مصداق دارد، اما در سایر صنایع برتری از آن بنگاه های کوچک است. این بنگاه ها در واکنش به محیط خود چابک تر هستند و سریع تر می توانند خود را با تغییرات بازار وفق دهند. اما چرا این ویژگی ها منحصرا در مورد بنگاه های کوچک و نه بنگاه های بزرگ مصداق دارد؟ یک بنگاه بزرگ می تواند خود را به چند واحد کوچک تقسیم کند که هریک مسوول هزینه ها و درآمدهای خود باشد و از این طریق انگیزه ها را تقویت کند. بسیاری از بنگاه های بزرگ از این طریق خود را تجدید ساختار کرده اند تا از مزیت های بنگاه های کوچک و مستقل تقلید کنند. اما چه چیز باعث می شود که با وجود تقسیم به بخش های کوچک تر نتوانند کارآیی بنگاه های کوچک را داشته باشند؟ چگونه این کل می تواند کمتر از مجموع این اجزا باشد؟ وقتی مایکروسافت شرکت کوچکی بود، آی بی ام این فرصت را داشت که سهام آن را بخرد. اگر این گونه شده بود، آیا مایکروسافت به عنوان بخشی از آی بی ام به شرکت چندمیلیارد دلاری که امروز می شناسیم، تبدیل می شد؟ قطعا خیر. چرا برای بیل گیتس مهم بود که خود صاحب کار خود در شرکت مایکروسافت باشد و مدیر تحت استخدام شرکت آی بی ام نباشد؟ چرا یک بنگاه نمی تواند انگیزه هایی را برای کارکنان خود ایجاد کند که تقلیدی از مالکیت باشد؟ در واقع تاحدی می تواند. مدیران بخشی معمولا بر مبنای عملکرد بخش خود حقوق می گیرند. شرایط قرارداد به فعالیت های مدیران سر و شکل می دهد. قراردادی که بخش عمده ای از درآمد خالص بخش را به مدیر می دهد، انگیزه هایی قوی ایجاد می کند. چنین قراردادی می تواند بیشتر انگیزش هایی را که از مالکیت به دست می آمد، فراهم کند. اما با این حال مدیران بخشی دارای کنترل پسماند نیستند. (یعنی در مواقع غیرمنتظره قادر به تصمیمات مستقل نیستند-م.) لذا تصمیمات آنها ممکن است از بالا لغو شوند. شرکت مادر نمی تواند از روی اعتقاد متعهد شود، به واسطه قراردادی که الزاما ناکامل است، که اگر مورد غیرمنتظره ای پیش آمد دخالت نکند. اگر بخش مربوطه به گونه ای پرمنفعت تولید انجام دهد که هیچ کس در زمان امضای قرارداد فکر آن را نمی کرده است، در این صورت احتمالا شرکت مادر راهی را پیدا خواهد کرد تا بتواند سودها را درو کند. صاحب بنگاه و نه کارکنان آن صاحب ادعاهای پسماند خواهند بود. در مورد کارکنان درآمدهای اضافی دارای سقفی است، در صورتی که درباره صاحب شرکت این درآمدها نامحدود است. مالک نبودن- یعنی فقدان حق روی درآمدهای پسماند- خفه کننده انگیزه ها است؛ انگیزه هایی که می توانست موجب سرمایه گذاری خلاقانه و پذیرفتن ریسک های بزرگ باشد. بازار، برخلاف یک بنگاه، می تواند تعهد کند که به کارآفرینان در صورت موفقیت های انفجاری و غیرمنتظره به صورت سزاوارانه حقشان را بپردازد. موقعیت مالکیت بر سرمایه گذاری و عملکرد تاثیر می گذارد. در شرایطی که نیاز به تلاش های استثنایی وجود دارد و نتایج به شدت به چنین تلاش هایی واکنش نشان می دهند، تصمیم گیری را نمی توان به طور موثری تفویض کرد، مالک باید مستقیما دخیل باشد. به ویژه در مورد نوآوری، مالکیت نقش بزرگی را ایفا می کند. آیا نوآوران باید مالک ایده هایشان باشند؟ یا این که نوآوری از طریق سازمان های بزرگ بهتر به دست می آید؟ صرفه های مقیاس را به وضوح می توان در مورد تحقیقات دید. آزمایشگاه های بزرگ با منابع به ظاهر بی پایان می توانند از عهده استخدام بهترین افراد، تهیه بهترین امکانات و لشگری از دستیاران برآیند. آنها چند خط تحقیقاتی را دنبال می کنند و آنچه معمولا از یکی یاد گرفته می شود به کار سایر بخش ها هم می آید. برای مثال شرکت داروسازی گلاکسو اسمیت کلاین سالانه بین ۳ تا ۷ میلیارد دلار هزینه می کند و پانزده هزار دانشمند را برای کشف داروهای جدید در استخدام خود دارد؛ یا شرکت پی فایزر سالی ۵ میلیارد دلار هزینه می کند و دوازده هزار محقق دارد. شاید کسی گمان کند بدین ترتیب در امر تحقیق، شرکت های بزرگ در مقایسه با شرکتی کوچک که در یک حوزه خاص تمرکز کرده است و حوزه عمل بسیار محدودی دارد، دارای مزیت هستند. اما این که بنگاه های بزرگ در تحقیقات کارآتر هستند یا بنگاه های کوچک، بستگی دارد. صنعت زیست فناوری (بیوتکنولوژی) منافعی را هم برای شرکت های بزرگ و هم برای شرکت های کوچک نشان می دهد. داروهای جدید از سه مرحله عبور می کنند: دو مرحله تحقیقات و یک مرحله توسعه. اولین مرحله دانش کاربردی است: تحقیق در مورد این که آیا بخشی از دانش علمی محض می تواند به داروی کاربردی منجر شود. مرحله دوم تست بالینی روی حیوانات و سپس انسان ها است تا ثابت شود که دارو موثر و بدون عوارض جانبی است تا دولت گواهی تایید آن را صادر کند. مرحله سوم توسعه دارو به سمت تولید کارخانه ای است که با فعالیت های بازاریابی متمرکز بر پزشکان دنبال می شود و سپس تولید انبوه صورت می گیرد. مرحله نهایی معمولا توسط یکی از شرکت های دارویی باسابقه انجام می شود. شرکت های بزرگ مزیت های آشکاری در توسعه محصول دارند. اندازه کارخانه های تولیدی آنها و شبکه بازاریابی آنها بدین معنی است که آنها می توانند رقبای کوچک را از دور خارج کنند. قسمت جالب تر موضوع دو مرحله ابتدایی آن است یعنی مراحل تحقیق محور آن. الگوی رایج، به ویژه وقتی دارو واقعا جدید باشد نه این که مشتقات داروهای قبلی باشد، این است که تحقیقات توسط یک بنگاه نوپا انجام شود. دانشمند کارآفرینی که احساس می کند پتانسیل ایده جدیدی را دارد، شرکتی را تاسیس می کند و چند سرمایه گذار خطر پذیر (ونچر کاپیتال) را متقاعد می کند که روی کار سرمایه گذاری کنند و چند سالی را روی تحقیقات شدید علمی صرف می کند. پس از این که مرحله تحقیقات تکمیل شد، در زمانی قبل یا حین یا دقیقا بعد از انجام آزمایش های بالینی یکی از شرکت های بزرگ داروسازی سهام این شرکت را می خرد. چگونه است که شرکت های نوپا مبتکرتر از شرکت های دارویی باسابقه هستند؟ اگر یک شرکت مهم دارویی بهترین و درخشان ترین زیست شیمیدان ها را استخدام کند و آنها را غرق در منابع کند، چطور؟ در این صورت آیا نوآوری بیشتری ایجاد نمی شد نسبت به حالتی که همان دانشمندان به صورت جداگانه در شرکت های کوچک و کم قدرت کار کنند؟ نه لزوما، تفاوت ناشی از مالکیت است. منبع: روزنامه دنیای اقتصاد ( www.donya-e-eqtesad.com ) ارسال توسط كاربر محترم:omidayandh
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 568]